eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 – ﻃﯿﺒﻪ … ﺑﯿﺎ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﻭﻣﺪﻩ ! ﻣﺜﻞ ﻓﻨﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﻢ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﻢ ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻏﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺩﺍﺧﻞ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ! – ﺳﻼﻡ … ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ . ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﺧﻮﺑﯽ؟ – ﺁﺭﻩ . ﺑﯿﺎ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ . ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ، ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﻝ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺁﻣﺪ : ﻃﯿﺒﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺑﺸﻢ . ﻧﻔﺴﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﺣﺒﺲ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺷﺪ . ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻢ . ﻧﻔﺴﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ : ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ! – ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﯿﺎﯼ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ؟ – ﺑﺎﺷﻪ ! ﺻﺒﺮﮐﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﻢ ! ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ، ﺳﯿﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﯿﮕﯽ؟ – ﺷﺎﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﻧﻪ . ﺑﺎ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﮐﺠﺎ؟ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺎﯾﯽ ﻭ ﻣﯿﻮﻩ ﺑﯿﺎﺭﻡ ! ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﯾﮑﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ... 📚 http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 ✍حرفهای آن روز یان،آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برای پیدا کردن پرستاری مطمئن،محض نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ‌ ایرانی اش هماهنگ کند. عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوت عربی را از منبعی نامشخص شنیدم. انگار حالا باید به شنیدن چند وعده ی این نوای مسلمان خیز عادت میکردم وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر_مشکی پوش،نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکش قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید. گوشیم زنگ خورد،یان بود. میخواست اطلاع دهد که دوستش،پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر،روانه خانه کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم و مزحکترین ایده ی ممکن،اعتماد به یک ایرانی! چاره ای نبود،من اینجا کسی را نمیشناختم پس باید به یان و انتخاب دوست ایرانی اش اعتماد میکردم. مدتی گذشت. مادر همان زن بی زبان چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطرات زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبردم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ در این چند وقت از ترس خوی جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی،پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه. خاطرات دانیال،عطر قهوه شیشه ی باران خورده و عریض کافه ی محل کار عثمان! اینجا فقط عطر نان گرم بود و چای مسلمان طلب. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ. اینجا بارانش عطر خاک داشت،دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست. یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم،‌ بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محض خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید، بلند و با صدا، اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برای یادگیری زبان فارسی بود. یان دیوانه ترین روانشناسی بود که میشناختم چند روزی به پیشنهادش فکر کردم،بد هم نمیگفت. هم زبان مادری را می آموختم،هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم. نوعی فال و تماشا! یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برای دادن آدرس،تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار،آن را در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد. دو روز بعد،عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهای طلاییم را میپوشاند. @khamenei_shohada
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) ماشین ارسال شده از آ‍‍‍‍‍‍ژانس محل در هیاهوی خیابانها مسیر را میافت و من می ماندم حیران از این همه تغییر در شکل ظاهری مردم مسلمانان. اینجا زیادی با اسلام مادر فرق نداشتند،پس آن ازدحام زنان پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟ وارد آموزشگاه شدم.شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ای رنگ و عطر قهوه بو کشیدم،عطر قهوه فضا را در مشتش می فشرد و مرا مست و مست تر میکرد. رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگ و صورتی خوابیده در نقش و نگار لوازم بود،ایستادم با کلماتی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت - نازی،نازی بیا ببین این دختره چی میگه؟ من که زبان بلد نیستم نازی آمد با مانتویی که کشیدگی دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد. عطری تلخ و در فضا پیچید،درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد. چشمانم را بستم دانیال زنده شد. خاطراتش،خنده هایش،مهربانی هایش،اخمهایش،صوفی اش، خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت. سر چرخاندم به طرف منبع تجدید کننده ی خاطراتم. پسری که قدِ بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم، با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. در اتاقی که درب نیمه بازش اجازه ی مانور را به چشمانم می داد. کمی چرخید،نیم رخش را دیدم، آشنا بود زیادی آشنا بود! و من قلبم با فریاد تپید ⏪ .. @khamenei_shohada
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 کارمن تمام شده بود که لیلا امدوگفت:ام عمر میگه بیا,نهاررااماده کن.... میدانستم که درخانه ی اینها نهار معمولا یک نمونه غذاست اما امروز نمیدانم ازبخت بد ما یا واقعا وضعشان خوب شده بود که ام عمر روبه لیلا سفازش چندین غذا را داد وخودش رفت کنار شوهرخبیثش وبچه هایی که اززمانی امدیم چشممان به چشمشان نیافتاده بوداما صدایشان رامیشنیدیم,فقط یک بار بکیر را دیدم که زیرچشمی مرا میپایید . بساط نهار برپاشد ,چون ما کنیز زرخریدشان بودیم,ابوعمرامر کرد که به زیرزمین برویم ,ام عمر انگار بعداز ان کتک مفصلی که به من زده بود ,عقده از دست دادن پسرش التیام یافته بود وبه من هیچ نمیگفت وحتی نگاهی هم نمیانداخت ,انگار که سالهاست با من قهر بود. شکرخدا اینجوری برای من هم بهتر بود.وقتی میخواستیم برویم پایین,از انهمه غذای رنگ ووارنگی که اماده کرده بودیم, ابو عمر دوتکه نان خشک مثل کسی که جلوی سگش میاندازد جلویمان انداخت وگفت:بردارید ,این نهارامروزتان,اما اگر کنیزان حرف گوش کن ومودبی بودید جیره ی روزانه تان را چرب تر وبیشتر میکنم😈 خیلی پست بود ومیخواست بااین کارش مارا حقیر وحقیرت کند...میدانستم نقشه ی شومی درسرش است که میخواهد انقدربر ماسخت بگیرد تا ما ذله شویم تاوقتی خواسته اش رامطرح کرد دست رد به سینه اش نزنیم. بدون توجه به تکه نان از کنارش گذشتم ولیلا هم همین کار راکرد. ناگهان با صدای فریاد خشمگین ابوعمر خشکمان زد:عفریته های پدر....س...گ ... به من کم محلی میکنید؟حرف مرا زمین میزنید؟ به سمت من ولیلا یورش برد وناگهان... ادامه دارد... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷