بصیـــــــــرت
#جانباز_شهید_محمد_تقی_شمس #حُرّ_حسین
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
#شهیدی که دوست داشت حرّ #امام #حسین علیه السلام باشد
#شهید_محمد_تقی_شمس
خواندن #زیارت #عاشورا شده بود کار هر روزش... شلمچه بود که #چشماش مجروح شد.
کم کم بیناییش رو از دست داد، با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک نشد.. باضبط صوت هم زیارت #عاشورا گوش می داد هم روضه.... توی ماه محرم حالش خراب شد.
پدرش می گفت : « هرروز می نشستم کنار تخت برایش زیارت #عاشورا می خواندم...
اما روز عاشورا یه جور دیگه زیارت عاشورا خواندیم... 10 صبح بود که از من پرسید: #بابا! حرّ چه روزی شهید شد؟گفتم: روزعاشورا...
گفت : دعاکن من هم امروز #حٌرّ امام حسین بشم...
⚫️⚫️⚫️⚫️
ظهرکه شد.گفت: بابا! بی قرارم... بگو مادر بیاد...
بعدهم گفت :برایم سوره ی #فجر بخون، سوره ی امام حسین(علیه السلام)...
شروع کردم به خوندن ... به آیه
«یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» که رسیدم، خیلی گریه کرد..
گفت: دوباره بخوان... 13 یا 14 بار براش خواندم... همین جورگریه می کرد...
هنوز #سیر نشده بود، خجالت کشید دوباره اصرار کنه...
گفت: بابا! مادر نیومد؟ گفتم: نه هنوز...
گفت:پس #خداحافظ...
قرآن روگذاشتم روی میز برگشتم... انگار سالها بود که جون داده...
تازه ظهرشده بود...ظهرعاشورا...
عاقبت حر حسین شد 😭😭
#مردان_بی_ادعا
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی(الف) ✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬سخ
💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی(ب)
چشمانش حرف میزد،اما زبانش نه.
گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم
این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟
وارد سالن فرودگاه شدیم.
کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک،😳بدون حضور شتر و اسب!
با تعجب به اطراف نگاه کردم،
فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازی اخبارهای مورد علاقه ی پدر نداشت.
چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمک هایم یاری میکرد،
🔺اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت😳
شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.
آخر دکورِ چهره و لباس زنان و مردان گویای چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.🔻
با قدمهایی بهت زده از دیدن جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬
آرام آرام به سمت خروجی رفتم.
با چمدانی در دست و مادری حیران!مانده در فضا
نه بیرون از در هم نه درشکه ای بود و نه خرابه ای!
همه چیز زیبا بود٬درست مانند داخل.
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.
اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.
دو دختر جوان با #روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود،سیاهی #چادر را به رخ هر بیننده ای میکشاند و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.
اینجا ایران بود.
سرزمین زشتی و کشتار
شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین نشسته بود!
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.
نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم،مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست.
آدرس خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬به پیرمرد راننده دادم.
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد
- اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده،این آدرسو از کجا آوردین؟
از درون آیینه نگاهش کردم.
لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد.پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین،آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن
اما نگران نباشین من میرسونمتون.
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ای خاک خورده از گذشته بود.
انگار تمام شهر میزبان میهمانان جشن پوش بود.
پدر برای آزادی همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید.
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر می داد
و گاه #چادر پوشان و #ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند.
از وجب کردن خیابان فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.
صدای پیرمرد بلند شد
- تا حالا ایران نیومدی دخترم؟
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد
- فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬زیاد دیدم.
یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید،غصه ات نباشه بابا جان
بابا !!!
چه مهربانی عجیبی در #بابا گفتنش موج میزد.
حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم!
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada