eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣2⃣ . دستی ڪ سالم است راسمت صـــورتت می آورم تا لمس ڪنم چیزی را ڪ باورندارم... اشڪ هایت💧!چندبار پلڪ میزنم صدایت گنـــــگ و گنـــــگ تر میشود... _ ریحان!.ریحا...ری.. ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهی! چیـــزی نرم و ملایم روی صـورتم ڪشیده میشود..چشمهایم را نیمـــه باز می ڪنم و میبندم..حرڪات پی در پی و نرم همـــــان چیز قلقلَ ڪَم میدههه..دوباره چشم هایم رانیمه باز می ڪنم نور اذیتم می ڪندصورتم را سمت راست میگیرم ... نجـــــوایی رامیشنوم: _ عزیزم..؟صدامومیشنوی..! تصــویرتارمقابل چشمانم واضـــــح میشود...مادرم خم میشود و پیشانی ام رامی بوسد... _ ریحـــــانه!؟مادر! پس چیزنرم همـــــان دستان مادرمهههه.. فاطمـــــه ڪنارش نشسته وبابغض نگاهم می ڪنههه...پایین پایم هم علی اصغر نگاه معصـــــومانه اش راب من دوخته..ازبوی بیمـــــارستان بدم میآد..!نگاهم ب دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمـــــهایم را با بی حالی میبندم... زبری ب ڪف دستم ڪشیده میشع..چشمهایم را باز می ڪنم ی نگاه خیره و آشنا ڪ ازبالای سر مراتمـــــاشا می ڪنه.. ڪف دست سالمم راروی لب هایت گذاشته ای!خـــــااب میبینم!؟چندبار پلڪ میزنم.ن!درستهههه..این تویی!باچهره ای زرد رنگ و چشمانی گود افتاده ڪف دستم را گاها میبوسی و ب ت ریشت می ڪشیی..! ب اطراف نگاه می ڪنم توی اتاق توام..! ینی مرخص شدم!؟صدایت میلرزد.. _ میدونی چن روز منتظر نگهم داشتی..! ناباورانه نگاهت می ڪنم.... _ هیـــــچ وقت خودمو نمیبخشم... ی قطره اشڪ از مژه های بلندت رها میشههه... _ دنبـــــال چی هستی؟چیو میخـــــااستی ثابت ڪنی!.این ڪ دوست دارم؟آره! ریحـــــان من دوست دارم... صـــــدایت میپیچد و... . . وچشمهایم راباز می ڪنم روی تخت بیمـــــارستانم.. پس تمـــامش خـــ😴ــااب بود..! پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را ب دندان می ڪشم.... چندتقه ب درمیخوره وتو وارد میشوی.. باهمـــــان چهره زرد رنگی ڪ درخـــــااب دیدم آهسته سمتم می آیی،صـــــدایت میلرزد: _ بهوش اومدی..! چیزی نمیگویم.بالای سرم می ایستی ونگاهم می ڪنی درد را درعمـــــق نگاهت لمس می ڪنم.. _ چهارروزبیهوش بودی!خیلی ازت خون رفته بود..نزدیڪ بود ڪ... لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی ی لیـــــوان برمیداری وبرایم آب میوه میریزی..🍺 _ ڪاش میدونستم ڪی این ڪارو ڪرده... باصـــــدای گرفته درگلو جواب میدهم.. _ 👈تو این ڪارو ڪردی! نگاهت درنگاهم گره میخوره..لیوان را سمتم میگیری بغـــــض رادر چشمهایت میبینم... _ ڪاش میشد جبـــــران ڪنم.. _ هنوزدیرنشده..عاشششـق شوووو...! . من ن آنم ڪ ب تیـــــغ ازتوبگردانم روی.. امتـحان ڪن ب دوصــدزخم مرا،بسم ا... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_بیست_و_پنجم ﺩﻭ، ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺘﻤﺎﻥ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩﻡ : ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺟﺎﻣﻮﻧﻮ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺑﯿﺎﺑﻮﻥ ﻧﻤﻮﻧﯿﻢ . ﺳﺮﯾﻊ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺸﯿﻦ . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺟﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ، ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻠﻤﻦ ﺁﺏ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺭﻧﮕﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ . ﻣﺜﻞ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ! ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻻﯼ ﻗﺮﺁﻧﻢ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ ﭼﮑﯿﺪ . ﺳﯿﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﻻﯾﻖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ … ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ! ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺰ ﺭﻓﺎﻫﯽ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻫﯽ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ ﺑﻮﺩ . ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺗﻮﻗﻒ ﮐﺮﺩ . ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ، ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ؟ – ﻣﻦ؟ – ﺑﻠﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟ ﺛﻮﺍﺑﺸﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ ! – ﺁﺧﻪ … – ﺍﻻﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﺎ ! ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ! ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﻒ ﺑﺴﺘﯿﻢ . ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﭼﻔﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ، ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ : ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ … ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺜﻞ ۵ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﻘﺘﺪﺍﯾﻢ ﺷﺪ ….. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻗﺎﯼ ﺻﺎﺭﻣﯽ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺭﺑﻊ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ . ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﯾﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﻮﻗﻒ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﺎﻟﯿﺪﻡ . ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺗﺎ ﺩﻭﮐﻮﻫﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺯﻫﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ : ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺎﺷﻮ ﻧﻤﺎﺯ ! ﺁﻗﺎﯼ ﺻﺎﺭﻣﯽ ﻭ ﺁﻗﺎﯼ ﻧﺴﺎﺝ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺯﯾﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ، ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺖ ﺟﻠﻮﯾﻤﺎﻥ ﻧﺸﺴﺖ ! ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻪ ! ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻪ ! – ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ! ... 📚 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_پنجم(ب) - ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم. تو الان
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (الف) ✍گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم نفسهایم تند و بی نظم شده بود،با صدایی خفه به سمتش هجوم بردم - گورتو از خونه ی من گم کن بیرون عوضی😡 لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم.دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. - آروم،مودب باش دختر ایرانی چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم - من ایرانی نیستم با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد - عه مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی🤚🏻😳✋🏻 عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد - ببند دهنتو،بیا بریم بیرون و او را به سمت در هل داد. دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم یان در حین خروج زورکی ایستاد - سارا اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه ببرش ایران راستی این کارتمه هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم و کارت را روی میز گذاشت این مرد واقعا دیوانه بود عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد در را بست و به سمتم آمد سرش پایین بود و صدایش ضعیف - سارا من عذر... عصبی بودم،آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم: - گمشو بیرون دیگر نمیخواستم ببینمش هیچ وقت دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد کلافه به سمت حمام رفتم. آب سرد را باز کردم و با لباسهایم،در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکس من و دانیال،چیزی زیر لب زمزمه میکرد رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم اما یک انسان اره من از ایران میترسیدم ترسی آمیخته با نفرت آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟ایران کجای نقشه ی زندگیم بود؟اما دلم به حال این زن میسوخت. زنی که تک فرزند والدینش بود و از ترس ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش،نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند. یان راست میگفت،در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم خیره به چشمانش پرسیدم - دوست داری بری ایران؟ حوضچه ی صورتش پر از اشک شد.این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود؟ پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک ادامه دارد ...... @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_ششم(الف) ✍گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد م
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) وارد اولین کلوپ شبانه شدم،شاید آرامم میکرد. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم اما تجدید خاطرات ناراحتم میکرد. تهوع و درد به معده ام لگد میزدند دستی مردانه دستم را گرفت.سر چرخاندم همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. - من مسلمون نیستم ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد - اگه قصد کتک کاری نداری بشینم! در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد - من زیاد با این چیزها موافق  نیستم.بیشتر از آرامش تداعی میکنه،مشکلاتتو دختر ایرونی نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت؟ حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی،بی جواب سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد. - بعد از اینکه عثمان از خونت اومد بیرون،تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود اوووف فکرکنم خدا خیلی دوستم داشت و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه. او هم از حرف میزد. این خدا انگار خیال بی خیالی نداشت صدایش صاف بود - میدونستی عثمان هم روانشناسی خونده،اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست، مخصوصا اخلاق افتضاحش ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید - نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد اما وقتی که رفت،من همونجا تو ماشینم منتظر موندم مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون کش قوسی به صورتش داد - ولی خب انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم،چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم. صاف نشست،مشخص نیست این مرد دیوانه چه میگفت انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند وقتی با بی تفاوتیم مواجه شد دستش را زیر چانه اش زد - ظاهرا فعلا از غذا خوردن خبری نیست،خب میدونی به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشمو کردم. انگار کمی هم موفق بودم و شروع کرد به حرف زدن از مادر، از حال وخیم روحش، از سکوتی که امکان ماندگاری داشت از کمکی که باید میکردم و... در سکوت فقط گوش دادم. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده نگاهم کرد - میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_بیست_و_پنجم لیلا راصدازدم:لیلا حلما راندیدی؟؟ لیلا :صبح
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 به زحمت حلما رابه سوله رساندم ,باکمک دیگر زنان خواباندیمش وبه لیلا گفتم اب گرم بیاور واز زنان دیگر خواستم اگر کسی از پرستاری وطبابت حتی مامایی سررشته ای دارد بیاید وچاقورا دراورد,اما همه مات ومبهوت بودند. زیرلب بسم الله گفتم, میخواستم بااحتیاط چاقورابیرون بکشم که یک مرد داعشی داخل امد:چه خبرشده؟بروید کنار...کم کم دیگر مردان داعشی هم امدند وتا بدن غرق درخون حلما رادیدند همه نظرشان این بود که کسی که نخواهد به داعش,خدمت کند باید زجرکش شود,گویا حلما مسیحی بود,میخواستند اورا مانند عیسی مسیح به صلیب بکشند تا بیشترزجر بکشد... خدای من...اینها تقصیر من است..قصدم نجاتش بود نه اینکه....عذاب وجدانم گرفته بود که ناگاه همان داعشی که دیشب حلما رابه خوابگاهش برده بود امد وگفت:نه.... دست نگهدارید این دخترک زیبا دیشب خدمت ارزنده ای به من کرد...گرچه به زور بود وبا اجباروکتک ودست بسته ,اما شبم را خوش کردو قهقه ای شیطانی سرداد وادامه داد,برای خدمتی که کرده مستحق چنین مرگی نیست... اسلحه اش راکشید وتیرخلاص رابرپیشانی اش نشاند...😭😭😭 باتمام وجود به این مطلب,ایمان اوردم که اینان حیوانات پست ووحشی هستند ,خونخوارانی که هواوهوسهای درونیشان راباکشت وکشتار وتجاوز وجنایت وغارت ,التیام میدهند وهمه جا هم امضای خدا وپیامبرص رابرجنایاتشان جعل میکنند.... به خدا ,خدا غریب است....محمد ص غریب است دراین دین نوظهور.. ادامه دارد... 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷