بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_دوم ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خب
💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_سوم
✍ دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید.
باورم نمیشد.....
با بهت به صورتش خیره شدم.
همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش،کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان می داد.
نگاه رویِ چهره ام چرخاند،غم در چشمانش نشست.
حق داشت...
این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت؟؟
محکم بغلم کرد...
آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را می شنیدم
و من
انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدَوم؟
فریاد بزنم؟
یا ببوسمش؟؟
دانیال... برادر من... در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم.
مرا از خودش دور کرد.
چشمانش خیس بود اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم.
- چیه نکنه طلبکارم هستی؟
میخوای بفرستمت مناطق اشغالی، روش هایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی؟
خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم.😂
بعد میگم خنگِ داداشتی،بهت برمیخوره