بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_دوم ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خب
💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال،زبانش به رویم نمی آورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را
و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده...
از جایش بلند شد.
- یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟
یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟
از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم:
- نداریم.چایی میارم
چشمانش درشت شد از فرط تعجب
- چایی؟😳
تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره، حالا میخوای چایی بریزی؟
و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود...
چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد...
و این روزها عطرش مستم میکرد.
بی تفاوت چای ریختم در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد اما حالا همه چیز برعکس شده.
عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه و من چقدر ساده نفرت در دلم می کاشتم.
متعجب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم.
- از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکرد،تهوع آور بود.