eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_هفتم ✍مرد راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد. دستگاه
🎉🍃💖 🍃💖 💖 (الف) ✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقام بچگانه. صوفی به سمتم آمد - تو پالتوش یه ردیاب بود. اونو خوب چک کردین؟ با تایید عثمان،مرا کشان کشان به سمت یکی از اتاقها برد. درد نفسم را تنگ کرده بود. با باز شدن در،به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرط درد،مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد.فریادش زنگ شد در گوشهایم. - احمق این چرا اینجوری شد؟ من اینو زنده میخوام😡 درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود... حسام غرق در خون و بیهوش. در گوشهٔ اتاق قلبم تیر کشید. اینان از کفتار هم بدتر بودند. عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد - من کارمو بلدم اینجام نیومدیم واسه تفریح. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن. پس شروع کردم ولی زیادی بد قلقه. خب بچه ها هم حوصلشون سر رفت. باورم نمیشد آن عثمان مظلومو مهربان،تا این حد وحشی باشد. صوفی در چشمانم زل زد - دعا کن دانیال کله خری نکنه در را با ضرب بست. حالا من بودمو حسامی که میدانستم،حداقل دیگر دشمن نیست. درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز،خود را به حسام غرق خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم،چندین بار،مرگش با آن همه زخم،دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حس اطمینان در میان آن همه گرگ بود، پس باید می ماند.
بصیـــــــــرت
🎉🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_هشتم(الف) ✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقام
🎉🍃💖 🍃💖 💖 (ب) با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم،با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش - حسام..حسااااام نفسم حبس شد. چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت بی رمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلندشد - نه نخواب خواهش میکنم حسام. من میترسم لبخند زد،از همان لبخندهای مخصوص خودش خون دلمه بسته روی گونه اش اذیتم میکرد. رد قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. - اینجا چه خبره؟دانیال کجاست؟ و در جواب،باز هم فقط لبخند زد. چشمانش نای ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم. ناگهان درد هیولا شد،لگدم کرد مار شدم و در خود پیچیدم به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده،ناله میکردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ای به نام دانیال نشأت میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🎉🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_هشتم(ب) با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم،با تمام توا
🎉🍃💖 🍃💖 💖 (ج) - طاقت بیار همه چیز تموم میشه. من هنوز سر قولم هستم نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته فریاد زدم - بگو،بگو تو کی هستی؟ این عوضیا با دانیال چیکار دارن؟برادرم کجاست؟ لبش را به گوشم نزدیک کرد،و صدایی که به زور شنیدم - اینجا پر دوربینه،دارن مارو میبینن. منظورش را نفهمیدم. یعنی صوفی و عثمان،جان دادنمان را تماشا میکردند؟دلیلش چه بود؟ جیغ زدم. _ درد..درد دارم..دا..دانیااال همتون گم شید از زندگیمون بیرون. گم شید آشغالا چرا دست از سرمون برنمیدارید؟😭 برادر من کجاست؟ اصلا زندست؟ صدای بی حال حسام را شنیدم - آروم باش همه چی درست میشه. دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم صوفی،عثمان و یا حسام؟ تمام نقش ها،جایگاهشان عوض شده بود. صوفیِ مظلوم،ظالم عثمان مهربان،حیوان و حسام خانه خراب کن،آرامش محض... حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه؟صدای بریده بریده و بی حال حسام بلند شد. با موجی کم جان، قرآن میخواند. نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد،حکم مسکن را میافت. دردم از بین نرفت اما کم شد. انقدر کم که مجال نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که در اتاق با ضربی محکم باز شد. عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباس حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار،نشاند. - ببین بچه! ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم. مثل آدم،یا اسم اون رابط که تو سازمان،اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟ حسام خندید - شمارو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده! صد دفعه گفتم،بازم میگم..من.. نِ .. می.. دو.. نم .. بفهم من نمیدونم. نه اسم اون رابطو نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه... ⏪ ... @khamenei_shohada
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 🦋ای در دام🕷قسمت۴۸: به سمت کمد رفتم یکی از کوله پشتی هایی که از غارت داعش درامان مانده بود برداشتم,چنددست لباس ولوازم ضروری که درخانه بود داخلش گذاشتم,به سمت قفسه اسباب بازیهای,عماد رفتم دوتا ازماشینهای کوچلو راکه جای کمی میگرفت برداشتم,قران را داخل جیب کوله گذاشتم وسجاده وچادر راتاکردم تاببرم وجای,قبلی درزیرزمین بگذارم که نگاهم به البوم عکس خانوادگیمان ودفترچه وخودکار یادداشت کنارش افتاد ,باید قایمش میکردم,البوم را دستم گرفتم,برگه ای از دفتر پاره کردم پرپیش نوشتم ط...عزیزدلم من س هستم پدرومادرولیلا دربهشت درجوار هم ارمیده اند ومن به دنبال ع که درچنگ ابلیس است ,نمیدانم به کجا روم اما میروم...قربانت...,نامه راگذاشتم روی البوم وگرفتم دراغوشم و امدم بیرون,درهال را بستم وبایک سیم نازک محکم لولاها رابه هم قفل کردم,داخل زیرزمین سجاده وچادرنماز والبوم ونامه را داخل کشو مخفی تخت چوبی گذاشتم,میدانستم اگر طارق به خانه برگردد حتما به این کشوسری میزند. ازخرماهای خشک روی تخت داخل کوله ریختم,چادر وروبنده ام را پوشیدم,هنوز افتاب درست سرنزده بود رفتم سرقبرلیلا,خم شدم قبررابوسیدم وگفتم:لیلا جان لااقل میدانم تواینجایی اما نمیدانم اجسادپدرومادرمان راکجا برده اند ودرکجا ارمیده اند,برایم دعا کن که بتوانم عماد راپیدا کنم خداحافظ خواهرکم...😭 با نام خدا پا داخل کوچه گذاشتم دررا پشت سرم باسیم نازکی به هم اوردم ودوباره زیر لب بسم الله گفتم با مدد گرفتن از مولاعلی ع حرکت کردم به سمت سرنوشتی نامعلوم.. ادامه دارد.. 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷