eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿برشی از 🌿🌼 شهدا رفتنمان شروع شد. پیشانی بند"یازهرا"گره زدیم به کیلومتر موتورمان؛ من رنگ زرد ومحسن سبز. اعتقاداتمان راراحت جلوی یکدیگر بروز میدادیم ودراین مسئله راحت بودیم. می رفت درباره شهدا اطلاعات جمع میکرد. خوانده بود شهدا پنج شنبه ها میروند وادی السلام پیش اقا ابا عبدالله الحسین عــــــــــلیهـ السلامـ. شب های جمعه که میرفتیم،می گفت:"فاتحه نخون؛چون شهید مجبور میشه بیاد اینجا.
بصیـــــــــرت
🌼🌿برشی از #کتاب_سربلند🌿🌼 شهدا رفتنمان شروع شد. پیشانی بند"یازهرا"گره زدیم به کیلومتر موتورمان؛ من رن
🌺<><><>معرفی کتاب<><><>🌺 شهید مدافع حرم برشهایی از این کتاب جهت استفاده همراهان گرامی در کانال قرار میگیرد برای شادی روح این شهید بی سر
🌷 🌺برشی از روایت زندگی 🌺 👇👇ادامه در متن زیر
بصیـــــــــرت
#خاطرات_شهدا 🌷 🌺برشی از #کتاب_سربلند روایت زندگی #شهید_محسن_حججی🌺 👇👇ادامه در متن زیر
⚘﷽⚘ برشی‌از #کتاب_سربلند📗 وقتی روز اعزام معلوم شد: ‌ دو هفته بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن محسن زنگ خورد. فکر کردم یکی از دوستانش است. یواشکی گفت: « چشم آماده می‌شم.» گفتم: «کی بود؟» میخواست از زیرش در برود. پاپی‌اش شدم گفت: «فردا صبح اعزامه.» احساس کردم روی زمین نیستم. پاهایم دیگر جان نداشت. سریع برگشتیم نجف آباد. گفت: « باید اول به پدرم بگم؛ اما مادرم نباید هیچ بویی ببره، ناراحت میشه.» ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد. همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم: من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... ‌ ‌ ‌راوی:همسرشهید #شهیدمحسن_حججی🌷
بصیـــــــــرت
⚘﷽⚘ برشی‌از #کتاب_سربلند📗 وقتی روز اعزام معلوم شد: ‌ دو هفته بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برشی از راوی:مادرشهید ماه رمضان آخری ده روز مرخصی گرفت و من و پدرش را برد مشهد. گرم بود ظهر که نماز جماعت میخواندیم من را با تاکسی برمی‌گرداند هتل که اذیت نشوم. خودش نمی‌خوابید،دوباره بر‌میگشت حرم. می‌ایستاد به دعا و نماز. شب توی صحن هدایت نشسته بودم.پیام محسن آمد روی گوشی‌ام. قسمم داده بود: مامان تورو خدا دعا کن یه بار دیگه قسمتم بشه برم سوریه و روسفید بشم. همان شب ،قران که روی سر گرفتیم از ته دل برایش دعا کردم که بی‌بی بطلبد،پسرم برود. داداش محسن برا روسفیدی ما هم دعا کن💐 🕊 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#خاطرات_شهدا 🌷 🌺برشی از #کتاب_سربلند روایت زندگی #شهید_محسن_حججی🌺 👇👇ادامه در متن زیر
"بسم رب الشهداء و الصدیقین" قسمتی از 💕مـحـسـن آرزوت چـیـه؟! دراز کشیـده بودیم. با کلی ذوق و شوق بهش گفتم : " اوج آرزوم اینه که پــولــ💰ــدار باشم، یه خــ🏠ــونه تو بـهترین نقطه اصفهان، ســ✈️ــفر های خـارج، گشت و گذار و... " ازش پرسیدم خب مـحـسـن تـو آرزوت چـیـه؟! نه گذاشت نه برداشت، گفت :💕"شـــهــادت"💕 📗برشی از کتاب سربلند صفحه ی ۱۶۷ ❤️ 🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸