eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
قربان و رفت ولی یار نیامد آن شمع دل افروز شب تار نیامد چند روز دگر مانده که با ناله بگوییم ای اهل حرم میر و علمدار نبامد اللهم عجل لولیک الفرج ـــــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔻عزیزی تعریف می کرد وقتی که حاج قاسم فرمانده لشکر۴۱ثارلله کرمان بود در جلسه ای خانوادگی نشسته بودیم. دختر حاج قاسم روی پایش نشسته بود و از گرمای وجود پدر استفاده می کرد. ✍ میهمانانی آمدند که در بین آنها دو دختر شهید بود.ایشان فرزند خود را روی زمین گذاشتند و آن دو کودک خردسالِ فرزند شهید را روی پای خود نشاندند. حس و حال آن دو کودک آنچنان بود که گویی در آغوش پدر خود هستند... ــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
رتبه ١كنكور٦٤، دانشجوی پزشكی شهيد بهشتی 💠آخرين شعر شهید : صفايی ندارد ارسطو شدن خوشا پر كشيدن ،پرستو شدن 🌹او در شلمچه پر کشید... ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔸 فرزند شهید مدافع حرم، در هفتمین سالگرد شهادت پدرش در صفحه شخصی خود نوشت: ⭕️ هفت سال قبل در چنين ساعاتي پدر عزيز تر از جانم در مقابل باران گلوله هاي تكفيري ها ايستاد و از حريم آل الله و حضرت زينب دفاع كرد و در آغوش امام زمانش به آرزوي ديرينه خود كه سالها در جست و جوي آن بود رسيد. ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
پیکر پس از۳۴ سال شناسایی شد ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
پیکر #شهید_علی_محمد_قنبری پس از۳۴ سال شناسایی شد ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ @khamene
بهرام دوست‌پرست نماینده کمیته جستجوی مفقودین استان همدان صبح امروز در جمع خبرنگاران با اشاره به شناسایی پیکر پاسدار وظیفه مفقودالجسد «شهید علی محمد قنبری اظهار داشت: پیکر مطهر این شهید چندی پیش در جریان تفحص پیکرهای مطهر شهدا توسط کمیته جست و جوی مفقودین کشف و به میهن اسلامی بازگشت . وی افزود: شهید علی‌محمد قنبري جمعی لشکر32 انصارالحسین(ع) بود که در ۲۱شهریور۱۳۶۵ به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت و در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نایل آمد. نماینده کمیته جست وجوی مفقودین گفت: خبر بازگشت و شناسایی پیکر مطهر این شهید صبح امروز با حضور جمعی از مسئولان به خانواده این شهید عزیز اطلاع داده شد. دوست پرست درباره جزییات مراسمات این شهید بیان کرد: از آنجا که خانواده این شهید ساکن نهاوند هستند تصمیم نهایی برای برگزاری مراسمات وی ازطریق ستاد تجلیل ازشهدای شهرستان نهاوند اعلام می‌شود. @khamenei_shohada
مأذنه كرببلا بود و اذان سر می داد بر لبش نغمه تكبير و به ميدان می رفت دور می شد ز حرم، هر قدمى بر می داشت گوئيا از تن اهل حرمش جان می رفت (ع) ـــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
با زمزمہ ی سرود یارب رفتند چون تیرشهاب در دل شب رفتند تا زنده شود رسالت خون حسین با نام شڪوهمند زینــب رفتند ــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
محمدمهدی همیشه تاکید داشت شاد زندگی کنیم، یکی از برنامه‌هایی که داشتیم پیاده روی بود و همیشه تو پیاده‌روی‌هامون یک مسجد رو مقصد قرار میدادیم که یک ساعت پیاده‌رویمون ختم به مسجد و اذان میشد. هیچ کدوم از خوشی‌هامون خرج بردار نبود و اصراری نداشتیم که حتما با پول خوشی کنیم سعی می‌کردیم تو لحظه خوش باشیم، از کوچیکترین اتفاقات زندگی، حتی غذاخوردنمون هم، برای خودمون خوشی میساختیم، مثلا اگر برنج درست میکردم و ته دیگ داشت برنج رو پشت و رو میکردیم و روش شمع میزاشتیم و تولد میگرفتیم. همیشه اول سفرمون تولدت مبارک داشتیم و هفته ای سه چهار بار ما تولد داشتیم و همسایه ها هم همیشه میگفتند چقدر شما تولد میگیرید و چقد شادید. 🌷شهید 🌷 ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_سوم ✍ نمیدانم چقدرگذشت؟ چند ساعت؟ یا چند روز؟ اما اول
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍روز بعد به محض دیدن دنیا، چشم به در دوخته،منتظر حسام ماندم. امروز گره از تمام معماهای روزهای بی دانیالم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهای حسام در مورد سلامتی برادرم،دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن باب مراعات حالِ بیمارم. هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذر یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سر ذهنیاتم. من با خدای حسام در آن نفسهای همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن و من باز صدایش کردم تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودن برادر و خدایی که حالا میخواستمش . یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد... با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد از ماندگاریش روی تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد. عثمان چه کرده بود با جسم این جوان مهربان و چه خیالی برای من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت پس باید هر لحظه انتظار آمدنش را میکشیدم و اگر می آمد.... ادامه دارد
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_چهارم ✍روز بعد به محض دیدن دنیا، چشم به در دوخته،منتظ
حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس،سرش را تکان داد - چشم الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم. اما قبلش چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید. حسی خنک و شیرین در تمام وجودم سرازیر شد. ... دانیال من شنیدن صدایش تنها آرزوی آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدوم، پرواز کنم یا جیغ بکشم؟ به سختی روی تخت نشستم. - کو؟کجاست؟ لبخندش عمیق تر شد - عجب خواهری داره این عتیقه. اجازه بدین. یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ای را فشار داد و آن را روی گوشش قرار داد. - الو، آقای بادمجون بم تشریف دارین پشت خط؟ بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه. به کوری چشم بعضی از دشمنان،بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حال تورو هم به طور ویژه میگیرم. با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال،برادر من،پشت همین خط بود؟ گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد... به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام،یارای خروج نداشت. صدایش بلند شد... پر شور و هیجان ❤️ - الو.. الو.. ساراجان،خواهر گلم... نمیتوانستم جوابش را بدهم. خودش بود همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه میکرد در اوج خنده، گریه میکرد. - سارایی؟ بابا دق کردم یه چیزی بگو صداتو بشنوم. اشک ریختم. برای اولین بار اشک ریختم... هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند و او با تمام شیرین زبانی،برادرانه هایش را خرج آرامشم میکرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثل خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر میشنیدم،حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت بعد از مدتی عقده گشایی؛در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم. و نمیداست که من ناخواسته به این جوان محجوب اعتماد کرده بودم،قبل از آنکه خود بخواهم. دوست نداشتم تماس تمام شود،اما شد و چاره ای جز این نبود. ⏪ ...... @khamenei_shohada
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گروهی از جوان ها در کم تر از ۵ ماه، ۵۰ واحد مسکونی ساختند! 🔸چه چیزی ناامیدی را در جامعه از بین می برد؟ «مدیریت انقلابی» ـــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada