eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ حاج‌حسین‌یکتا: رفقا نشه یه روز شهوت داشته باشیم! بشین یه دور با خودت مرور کن بدون تعارف ببین برا چی می خوای شهید شی؟!👋 اگه حتی یه دلیل دنیایی هم اومد تو ذهنت به خودت بگو زرشک، من شهید بشو نیستم!🙃💔 ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم کلید قفل شکسته است🔐 یا اندر این زمانه در باغ بسته🚪 است خندید و گفت: ساده نباش ای در بسته بال و پر ما شکسته است !
3.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍ 🎞 💢حفـظ بیـت المــال خــودش جهــاد است... : ۹۷/۶/۱۸ ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_ششم ✍ آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رس
💐🍃🌙 🍃🌙 🌙 ✍ پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم... آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعگی را...💖 آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. اشک ریختم و خنجر به قلب، در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرأت میدانستم ، دچارش شده ام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست. رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم... بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از و یا… و دانیال نفسش را با صدا بیرون داد... - پیدا شد... دیوونه ی بی عقل پیدا شد. پس شهادت،نجاتش داد. تبسم،صورتِ برادرم را درگیر کرد: - سالمه...و جز چند تا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم. درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟؟
🌷 : ۷مهر۱۳۹۵🌹 ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــ @khamenei_shohada
خاص بودن یعنی: با بودن در مسیر بودن عطر را داشتن رنگ را داشتن اخلاص را داشتن مورد عنایت بودن تا در دام افتادن نه در دام دنیا و شیطان افتادن ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهید_علی_آسایش_جاوید پسره ۱۶ ساله تبریزی دفاع مقدس در روز عرفه آسمانی شد.... ــــــــــــــــ🕊🌹
خلاصه ای از مسیر عشق: علی که پسر تیز هوشی بود متوجه می شود که تا وقتی او در کنار خانواده است پدر قصد بازگشتن را نخواهد داشت و این یعنی وداع علی با . لذا علی به «علی عیدی»  که عازم منطقه جنوب بود می سپارد که به پدرش بگوید اگر تا دو روز دیگر به خانه برنگردد خانه و خانواده را به امان خدا گذاشته و به جبهه برخواهد گشت . پدر پیام علی را که می شنود می داند او در آنچه که پیغام فرستاده مصمم است . برای همین در اولین فرصت به تبریز برمی گردد . علی در ۷ درمنطقه سردشت ، ارتفاعات دُپازا چون شیر وارد میدان شد و در پاکسازی منطقه از وجود مین ها تلاش زیادی کرد.  ۷۰ روز از آمدنش به جبهه می گذشت ی سال ۶۶ بود. آن روز چهره علی روشن تر از همیشه بود .  در حال عبور از میدان مین ناگهان با انفجار مین یکی از چی ها به زمین افتاد و به رسید . علی که از دورناظر صحنه بود به سوی او رفت تا کمکش کند، اما سیم تله ای به پاهایش پیچیده و مین دیگری منفجر شد پاهایش زخمی و خونی شد. مولایش امام حسین(ع) را صدا کرد وگفت: یا حسین (ع)! «رسول صارمی» علی را بر دوش گرفته و با او به پایین ارتفاعات حرکت کرد. آن روز پدر علی به عیادت مجروحین در بیمارستان رفته بود که می شنود گردان تخریب شهدای زیادی داده است . نگران می شود . یکی از مجروحین می گوید: نگران نباش حاجی، پسرت از ناحیه پا زخمی شده و با «هلیکوپتر»آوردندش عقب. حاج بیوک که خود مرد میدان بلا بود و عمری را در نوحه خوانی سپری کرده و خود نیز عاشق بود در پاسخ می گوید : من علی را در راه خدا به جبهه فرستاده ام هر چه او صلاح بداند به همان راضی ام. بعد از آن به واحد تعاون سپاه در پل قاری تبریز که محل کارش بوده بر می گردد و به «حاج صادق کمالی»  می گوید: چه خبر از بچه ها؟ حاج صادق می گوید: تخریب زیادی داده . حاج بیوک دوباره می گوید: گفتم از لیست شهدا چه خبر؟ این بار حاج صادق جواب می دهد که خدا قربانی ات را قبول کند. علی تو هم در لیست شهداست.
تا وقتی دولت‌هایی مثل اسرائیل و آمریکا و فرانسه و انگلیس وجود دارند، مردن جز با  معنا ندارد." ـــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_هشتم ✍ دستم به دستگیره ی در نرسیده، در باز شد. دانیال ب
. حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟ دانیال زیادی ناراحت نبود؟ - حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سر در بیارن؟ بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم. رو به رویش ایستادم: - دانیال حالت خوبه؟ دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد: - آره.. فقط سرم درد میکنه... دروغ میگفت. خیلی خوب می شناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید... نمی خواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم: - دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخو رگ گردنت بیرون زده باشه... تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد... کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت: - حسام چی شده دانیال؟ اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت: - هیچی هیچی به خدا... فقط زخمی شده.. همین... چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران... کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت. چه دروغ بچه گانه ای... آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم... حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم: - شهید شده، نه؟ قطرات اشک امانش بریده بود و دروغ میگفت... گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت... تنم یخ زده بود و حسی در وجودم قدم نمیزد... دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد... لرزش شانه هایش دلم را می شکست... مگر گریه کردن داشت؟ نه اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا !!! فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت...😭 دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس می کردند... باید حسام را می دیدم: - منو ببر، میخوام ببینمش.. مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ای نداشت، پس تسلیم شد... از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ای گریان منتظرمان بود. رو به حرم ایستادم و چشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم: - ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم...😭 به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد. قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم... قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم... دانیال بازویم را گرفت و من می شنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ هم ردیفانِ همسرم را... شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم” پس نمرده بود... ⏪ ...
🔰شهید مدافع حرمی که با خرید وفروش ضایعات روزی خود را می‌گذراند، خود را به رساند و روزی خود را از حضرت زینب کبری گرفت روزی به نام 📸شهيد مدافع حرم سواری ـــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
آنان کہ پاک اسـت می میرند! و آنها کہ بی ؛ با شهادت... 📸شهید مدافع حرم :١٣۶١/٩/١ :١٣٩٣/٩/١ ـــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــ @khamenei_shohada
5.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کوهنوردی حاج قاسم: ✍بعد از تو،لابلای فیلم و عکسهایت، به دنبالِ خاطره های روزهای بودنت، کنارِ دلتنگیهایمان،آهِ می‌کشیم... چرا تمام نمی‌شود، این دردِ بی درمان .... ' 🔹در این کوله پشتی آورده ام کجایی...؟ کم آورده ام ... "خیبری" ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada