🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️🩹 https://harfeto.timefrie
1_ فعلا که تنها سرنخشون شایانه
2_ برن جلو بگن تو با سرویس های دیگه در ارتباطی یا نه؟
اگه شایان مامور MI6 باشه قطعا ت.م داره و اینجوری فقط خودشون رو لو دادن... همین که شایان ببینتشون کافیه...
3_ چرا شب سیاهه چرا خورشید میتابه؟😂
4_ از اولش قرار بود چیکار کنه؟ محمد و بکشه دیگه😂💔
5_ زهی خیال باطل😏
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️🩹 https://harfeto.timefrie
1_ شرمنده دیگه تا جایی که دستم یاری کنه مینویسم
2_ خواهش🥲❤️🩹
3_ زن و شوهرن مگه به هم برسن؟😂
4_ عه بازم احسنن😂
5_ بازم شرمنده
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️🩹 https://harfeto.timefrie
1_ ممنونم✨🌚
2_ کمه... سخت پیدا میشن🚶♂
3_ ببین اونجا هم به شایان من فحش دادی مردونگی کردم هیچی بهت نگفتما😒
جلوی شایان عفت کلوم داشته باش گوجه😡😂
4_ شنبه سرمایهگذار جان پارت گذاشتن🥲
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️🩹 https://harfeto.timefrie
1_ میدم الان
2_ بچه ها رمان باید طبق استوری لاینش پیش بره... نمیشه همینطوری الکی که بلا سرش بیاد🥲🚶♂
3_ میدم
4_ انشاءالله به وقتش اونم داریم
5_ این یه کلمه خیلی معناها توش داشت
6_ ممنونم🌱✨
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_123 رسول: چی میخواید
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_124
با قدم هایی آرام راهِ آمده را برگشتند و خود را به موتور داوود رساندند... مرتضی روی جدول نشست و همانطور که به پنجره ی خانه شایان نگاه میکرد دستی میان موهایش کشید... محسن که کنارش نشست چشم هایش را مالید و گفت:
این کاراش داره کلافه ام میکنه... محمد... خب که چی مثلا؟... الان میخوای نشون بدی خیلی شاخی؟... عمرا اگه محمد و بفرستیم پی تو... بشین تا محمد بیاد...
محسن که در سکوت به غر های مرتضی گوش میکرد نفس عمیقی کشید و گفت:
حالا میخوایم چیکار کنیم؟.... شایان و که میبینی حرف اول و آخرش محمده... ما هم که تصمیم نداریم محمد و بفرستیم پی شایان... عملا تنها سرنخ مون داره از دستمون میره...
مرتضی: یعنی تو میگی باید به محمد بگیم؟
محسن: معلومه که نه... محمد اصلا نباید بفهمه... مخصوصا تو این شرایط... ولی خب خودمون هم رسیدیم به بن بست... باید یه راهی باشه دیگه...
مرتضی ایستاد و به سمت موتور رفت:
فعلا پاشو یه سر بریم خونه ی محمد اینا یه مشورتی با کاظم بکنم ببینیم باید چیکار کنیم... از اینجا که چیزی نصیبمون نشد...
محسن هم ایستاد و همانطور که ترک مرتضی مینشست گفت:
ولی احساس میکنم دیگه این شایان جدیده رو نمیشناسم... خیلی غریبه است واسم...
مرتضی: شایان از وقتی واسمون غریبه شد که بی خبر گذاشت رفت و ما رو حتی برای هم دردی هم قابل ندونست....
بقیه ی راه را در سکوت طی کردند و با رسیدن به خانه ی محمد و پوستر های سیاهش، موتور را همانجا پارک کرده و وارد خانه شدند... با گذشت دو روز از مرگ عزیز، رفت و آمد در خانه بیش از حد انتظار بود و به همین دلیل درب را همیشه باز نگه میداشتند... یااللهی گفتند و پا درون خانه گذاشتند... در شلوغی های خانه کاظم را کنار حوض، در حال وضو گرفتن پیدا کردند... به سمت او رفتند و کنارش ایستادند:
سلام...
کاظم مسح پایش را کشید و با تعجب به سمت آنها چرخید:
سلام... شما اینجا چیکار میکنید؟... مگه نرفته بودید سایت؟
محسن: باید باهات حرف میزدیم...
کاظم نگاهی به اطراف انداخت و دوستانش را به سمت تخت گوشه ی حیاط برد تا جلوی دید پنجره ی اتاق محمد نباشند:
چی شده؟
مرتضی: پرونده به بن بست رسیده... هیچی دستمون نیست جز شایان... امروز با محسن رفتیم سراغش... ولی فقط یه برگه بهمون داد و رفت...
کاظم: ببینم برگه رو...
مرتضی کاغذ مچاله شده را از جیبش بیرون کشید و به دست کاظم داد... کاظم کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت:
این چرا این شکلیه؟
مرتضی: اعصابم خورد بود سر این خالی کردم... همینکه تیکه تیکه نشده برو خدا رو شکر کن...
چشم غره ای به او رفت و برگه را باز کرد و نگاهی به کلمه ی نوشته شده در آن انداخت... نفس عمیقی کشید و آن را با شدت بیرون داد:
ای امان از شایان... داره چیکار میکنه این؟
مرتضی: چه میدونم... واسه منم اعصاب نذاشته...
محسن: الان باید چیکار کنیم کاظم؟... شایان میگه الا بلا فقط محمد....
کاظم: ریسکه بچه ها خیلی ریسکه... نمیشه به شایان اعتماد کرد...
محسن: خب پس میگی چیکار کنیم؟
کاظم: از اونی که با شایان در ارتباط بود چیزی پیدا نکردید؟
مرتضی: ببین اصلا به اینا فکر نکن... همه ی این راه ها رو امتحان کردیم تهشون بن بسته... هیچی دستگیرمون نشده...
کاظم: ای بابا...
محمد: چی شده؟... چرا همه تون اینجا جمع شدید؟
با صدای محمد نفس در سینه شان حبس شد، به عقب چرخیدند و بدون اینکه پاسخی به نگاه شکاکش بدهند او را نگریستند...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_124 با قدم هایی آرام
پ.ن¹: بشین تا محمد بیاد😂 حرص خوردنای مرتضی جذابه برام😔😂
پ.ن²: ای امان از شایان🚶♂
پ.ن³: و بالاخره محمد😁
https://harfeto.timefriend.net/17286504953322
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: بشین تا محمد بیاد😂 حرص خوردنای مرتضی جذابه برام😔😂 پ.ن²: ای امان از شایان🚶♂ پ.ن³: و بالاخره مح
درست عین من که حرص خوردن تو برام جذابه😂
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: بشین تا محمد بیاد😂 حرص خوردنای مرتضی جذابه برام😔😂 پ.ن²: ای امان از شایان🚶♂ پ.ن³: و بالاخره مح
بچه ها باور کنید خیلی درگیرم نمیتونم پارت بدم🥲❤️🩹
انشاءالله پارت بعدی سه شنبه:))
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: قانون پاکسازی منظورش اینه که بعد از پاک سازی یکی از نیرو ها داخل منطقه مستقر میشود... پ.ن: و ش
۱_ یکی از دستاش قطع شد یکی هم تیر خورد... دستگاه هم عکسش رو میفرستم براتون بعد از پاسخ ناشناس✨
۲_:)
۳_ ولی شهادت پاداش و حق همه این هاست:)
#سرمایهگذار
#نظرات