🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: بشین تا محمد بیاد😂 حرص خوردنای مرتضی جذابه برام😔😂 پ.ن²: ای امان از شایان🚶♂ پ.ن³: و بالاخره مح
1_ (🧠) اینو میبینید؟ این مغز اون سه تاست
(⛷)حالا اینو میبینید؟ این شایانه😁😂
2_ رسما عرفا و حقیقتا شایان رومخشه😂
3_ شرمنده روی ماهت🥲
4_ مرتضی عصبانی نمیشه اگه بشه انقدر غر میزنه که همه رو عصبانی کنه😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: بشین تا محمد بیاد😂 حرص خوردنای مرتضی جذابه برام😔😂 پ.ن²: ای امان از شایان🚶♂ پ.ن³: و بالاخره مح
1_ یه لحظه شایان و با یال های شیر تصور کردم ترکیدم از خنده🤣
ممنونم که موجبات خنده و شادی ما را فراهم میکنید دوست عزیز😂❤️
2_ دور از جونِ جن😔😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: بشین تا محمد بیاد😂 حرص خوردنای مرتضی جذابه برام😔😂 پ.ن²: ای امان از شایان🚶♂ پ.ن³: و بالاخره مح
https://eitaa.com/Bashghah_khebasat/7177
دلت برای شایانم نمیسوزه؟🥲
شایان مادر نداره😔😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: بشین تا محمد بیاد😂 حرص خوردنای مرتضی جذابه برام😔😂 پ.ن²: ای امان از شایان🚶♂ پ.ن³: و بالاخره مح
1_ این دیگه نیازمند زرنگی نیست خواهر علم غیب میخواد😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_124 با قدم هایی آرام
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_125
کاظم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
چیزی نیست داداش... میایم الان...
محمد رو به مرتضی کرد و پرسید:
شما مگه نرفته بودید سایت؟... چرا دوباره برگشتید؟
محسن: برگشتیم دیگه... اومدیم ببینیم اینجا اوضاع چطوره...
محمد روی تخت نشست و دستانش را در هم قفل کرد:
دم دارم یا گوشام مخملیه؟
مرتضی: دور از جونت داداش...
محمد: خب پس مثل آدم حرف بزنید ببینم چی شده...
نگاهی بین دوستانش جابهجا شد... پنهان کردن ماجرا دیگر سودی نداشت پس کنار او نشستند و تمام وقایع این چند روز را گفتند.... از بن بست های بیشمار پرونده تا رفتار های عجیب شایان...
بعداز پایان توضیحات، دقایقی را به سکوت گذراندند که محمد به حرف آمد و گفت:
میرم به دیدنش...
کاظم: اصلا حرفشم نزن محمد... شایان دیگه اون شایانِ قبل نیست... اگه بلایی سرت بیاره دست هیچ کدوممون بهش نمیرسه...
محمد: نگران نباش... شایان هرچقدر هم عوض شده باشه باز نمیتونه منو بکشه...
مرتضی: از کجا انقدر مطمئنی؟
محمد: از اونجایی که اگه میخواست منو بکشه همون اول تو اون کوچه کارم و تموم میکرد... نه اینکه خودشو نشون بده و بعد ولم کنه برم...
محسن: اون موقع فرق داشت... علی اکبر اونجا بود، جلوی چشم دوربینا بود... هر آدم عاقلی باشه این کار و نمیکنه...
محمد: شایان الان متواریِ... چه فرقی داره فیلمش تو دوربینا باشه یا نه؟ اون همین الانم مجرمه... اگه برای کشتن من برگشته بود زودتر کارش و میکرد و دوباره گم و گور میشد نه اینکه همه اش جلوی چشممون باشه و جم نخوره...
کاظم: مرگ عزیز چی؟... مطمئنی شایان نقشی توش نداشته؟...
کمی مکث کرد و جواب داد:
مطمئنم... وقتی من دست اونا بودم و شکنجه میشدم شایان غیب شده بود... پس عملا از اون ماجرا خبر نداره.. اصلا نمیدونه من چند وقت دستشون بودم... پس چطوری میتونه اون عکسا رو گرفته باشه که بعد بخواد بفرسته برای عزیز؟... نیست... کار شایان نیست...
کاظم: خیلی خب... پس برو ببینش...
مرتضی: چی میگی کاظم؟ برو ببینش؟... دیوونه شدید شما؟
کاظم: وقتی انقدر مطمئنه شایان بی خطره خب بره ببینتش... اینجوری کارمون هم جلو می افته...
مرتضی: محمد زده به سرش تو چرا عقلت و از دست دادی؟...
محسن: ولی منم با بچه ها موافقم... الان تنها راهی که داریم همینه...
مرتضی با عصبانیت کم سابقه ای گفت:
گور بابای پرونده... مهم پروندهست یا حال محمد؟... اگه بلایی سرش بیاره چه خاکی باید تو سرمون بریزیم؟
لبخند محمد اعصابش را بیش از پیش به هم میریخت...
محمد: قبلا انقدر ترسو نبودیا آقامرتضی... چی شده انقدر محتاط شدی؟
مرتضی: من محتاط نشدم... شماها زده به سرتون که متوجه ی رفتارهای شایان نیستید...
کاظم: چه رفتاری مرتضی؟ چرا انقدر بزرگش میکنی؟
کمی دوستانش را نگاه کرد و کلافه از افکارِ در مغز و بغضِ میان گلویش، کنار محمد نشست:
من بزرگش نمیکنم... خودش به اندازه ی کافی بزرگ هست...
کاظم نیز کنار او نشست و با نگرانی ای که به سراغش آمد بود پرسید:
منظورت چیه؟
مرتضی: من حالات طبیعی تو رفتار شایان نمیبینم...
محمد: مرتضی درست حسابی حرف بزن... دقیقا چی میبینی؟
مرتضی: بابا رفتاراش طبیعی نیست... اصلا شما فکر کردید این همه سالی که نبوده کجا بوده؟ چیکار میکرده؟ حالش چطوری بوده؟... فکر میکنید آدم بعد یه حادثه ی به این وحشتناکی میتونه خوش و خرم به زندگیش ادامه بده؟... فکر میکنید راحته جنازه ی مثله شده ی زن و بچه ات رو ببینی؟...
کاظم: خب الان حدست چیه؟
مرتضی: هنوز مطمئن نیستم... فعلا با آقای عبدی هماهنگ کردم فردا برم دیدن یه روانشناس شاید اون بتونه مشکلش رو بفهمه...
محسن: مرتضی مطمئنی شایان حالش خوب نیست؟
مرتضی: من تو این زمینه تخصصی ندارم که بتونم نظر بدم.... ولی طبق چیزی که من دیدم، رفتار های شایان طبیعی نیستن... اما اینکه مشکلش حادِ یا نه رو نمیدونم...
حالا علاوه بر محمد نگرانی جدیدی نیز برایشان درست شده بود... نگرانی از حال روحی شایان...
محمد: پس با این حساب... دیگه واجب شد حتما برم سراغش...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_125 کاظم نگاهی به اط
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_126
ایستاد و بدون اینکه فرصت اعتراضِ دوباره به مرتضی را بدهد، همراه با یااللهی وارد خانه شد... لبخند کوتاهی به دوستان مادرش زد و چشم و ابرویی به فاطمه آمد:
فاطمه جان... یه دقیقه میای تو اتاق؟ کارت دارم...
فاطمه ببخشیدی رو به مهمانان گفت و همراه محمد وارد اتاق شد:
جانم داداش...
محمد: من یه کار فوری برام پیش اومده باید برم...
فاطمه: محمد الان؟ تو این شرایط؟
محمد: برمیگردم خواهر من... فقط چند ساعته...
فاطمه: خب تو که میخوای بری دیگه خبر دادنت واسه چیه؟
محمد: بابا به خدا چند ساعت دیگه خونه ام...
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت:
خیلی خب باشه... راستی محمد دایی اینا میخوان برن...
محمد: برن؟ کجا برن؟
فاطمه: میخوان برگردن اهواز...هر چقدر هم اصرار میکنم میگن باید بریم...
محمد: نه فعلا نگهشون دار تا من برم و بیام.... خودم باهاشون صحبت میکنم...
فاطمه: خیلی خب باشه...
بوسه ای روی پیشانی فاطمه نشاند و گفت:
ببخشید که دارم تنهات میزارم...
فاطمه: برو خودتو لوس نکن...
لبخند ریزی زد و از اتاق بیرون رفت... کنار دوستانش ایستاد و توجه ای به نگاه های پر تردیدشان نکرد:
اول بریم سایت... باید یه مشورتی از آقای عبدی بگیرم...
کاظم سری تکان داد و زودتر از همه به سمت ماشین رفت... محسن هم وظیفه ی آوردن موتور داوود را به عهده گرفت و همگی راهی سایت شدند...
دقایقی بعد، روبه روی آقای عبدی نشسته و در سکوت به او نگاه میکردند تا نتیجه ی نهایی مشخص شود...
عبدی: ریسک بزرگیه محمد...
محمد: بله آقا ولی تنها راهه...
عبدی: فکر میکنی شایان حاضر به همکاری بشه؟
کاظم: بالاخره تیریه تو تاریکی... همونقدری که احتمال داره بزنه جاده خاکی احتمال قبول کردنش هم هست...
عبدی: باید بهش فکر کنم... درضمن با یه روانشناس صحبت کردم فردا میرید پیشش ولی چیزی از جزئیات ماجرا بروز ندید فقط یه سری از علائم شایان رو بگید و ببینید نظرش چیه... بعد از نتیجه ی روانشناسی تصمیم میگیریم بریم سراغش یا نه...
محمد: آقا اگه حدس مرتضی درست باشه چی؟
عبدی: در اون صورت باید در مواجهه با شایان حساسیت بیشتری به خرج بدیم... اون موقع دیگه نمیشه ریسک کرد...
محمد نفس کلافه اش از اوضاع پیش رو را بیرون داد و از جایش برخواست:
پس اگه اجازه بدید من برم دیگه... فاطمه دست تنهاست قول دادم سریع برگردم...
عبدی: فعلا نمیخواد بیای سایت... نتیجه ی روانشناسی هم میگم بچه ها بهت برسونن... بمون خونه به مهمونا برس...
محمد: چشم آقا... بعد مشخص شدن نتیجه میام...
عبدی: محمدددد... میگم نیا سایت...
محمد: آقا نمیشه که... بمونم خونه چیکار کنم؟... بیام اینجا خیالم راحت تره... درگیر کار بشم ذهنمم آروم میگیره...
عبدی: منکه هرچی بگم تو باز کار خودتو میکنی... باشه برو مواظب خودت باش...
محمد: چشم آقا... کاظم تو هم دیگه نمیخواد بیای، بمون سایت... بچه ها خداحافظ...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_126 ایستاد و بدون ای
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_127
برعکس ساعتی پیش، خانه کاملا در سکوت فرو رفته بود... کفش هایش را در آورد و روی مبل نشست که با صدای در کمی نیم خیز شد...
فاطمه: بشین داداش منم، مهمونا رفتن... چه زود برگشتی... گفتم الان میری فردا میای
محمد: منکه گفته بودم زود میام... راستی دایی اینا کوشن؟
فاطمه: یکم بعداز رفتن تو اونا هم رفتن...
محمد: رفتن؟ کجا؟ مگه نگفتم نگهشون دار؟
فاطمه: گفتن میخوان برن سرخاک عزیز از اونجا برمیگردن اهواز... من دیگه حریفشون نشدم...
محمد ایستاد و کمی لباسش را مرتب کرد:
ای بابا... من برم دنبالشون تا دیر نشده...
از خانه بیرون آمد و سوار موتورش شد... به خاطر سرعت بالایش زودتر از حد معمول رسید و بعداز قفل کردن موتور، با قدم هایی آرام به سمت خانه ی ابدی مادرش راه افتاد... با دیدن هیبت دایی هایش نفس راحتی کشید و رو به رویشان نشست... نگاه مغمومی به قبر عزیز انداخت و زیر لب فاتحه ای خواند:
رفیق نیمه راه شدید... مگه قرار نبود دلخوری ها رو فراموش کنید؟
مصطفی: دلخوری نداریم دایی ولی بهتره بریم دیگه...
محمد: کجا برید؟ بزارید حداقل هفتم عزیز بگذره بعد... به خدا بودنتون قوت قلب بزرگیه برامون...
علی: این همه سال نبودیم دایی از این به بعد هم بهتره نباشیم... شماهم که دیگه از آب و گل دراومدید نیازی به ما ندارید...
نگاهی به قبر عزیز انداخت و زیرلب گفت:
عزیز تا زنده بود بهتون نیاز داشت... الانم بچه هاش بهتون نیاز دارن... پشتمون رو خالی نکنید دایی... من بهتون قول میدم یه روزی همه چی رو از دلتون در میارم... کاری میکنم دیگه از بابام دلخور نباشید... تا اون روز پیشمون بمونید...
**
نگاهی به برگه های میان دستانش انداخت و با کلافگی از کلینیک خارج شد... اجازه نداده بود کسی در جلسه ی روانشناسی همراهی اش کند و تنها آمده بود... تلفن همراهش را بیرون کشید و خواست شماره ی کاظم را بگیرد که پشیمان شد... همچین مطلبی را پشت تلفن نمیتوانست بیان کند، پس به سمت سایت راه افتاد و در ذهنش حرف های دکتر را مرور کرد...
با رسیدن به سایت، بلافاصله به سمت اتاق آقای عبدی رفت و بعداز کسب اجازه وارد اتاق شد... طبق تصورش همه ی بچه ها آنجا نشسته و منتظرش بودند...
کاغذ ها را روی میز انداخت و نشست:
حدسم درست بوده آقا... شایان حال خوبی نداره...
عبدی: کامل توضیح بده مرتضی...
مرتضی: طرف خیلی مطمئن نبود میگفت خودم باید ببینمش... ولی طبق چیزایی که من تعریف کردم احتمال داد اختلال پس از حادثه یا همون PTSD باشه...
عبدی: کارمون سخت شد... باید خیلی محتاط تر عمل کنیم...
کاظم: به محمد چی بگیم آقا؟
عبدی: خبرش کنید... بگید تجهیز بشه و بره سراغ شایان... تا حد امکان هم از بحث کردن باهاش پرهیز کنه و فقط در مورد پرونده صحبت کنه...
کاظم: بله آقا چشم... فقط اگه اجازه بدید ما هم تا یه جایی باهاش بریم که تو موقعیت باشیم...
عبدی: مشکل نیست ولی سعی کنید شایان متوجه ی شما نشه...
کاظم: بله آقا... بااجازه...
با دل هایی نگران از رویارویی محمد و شایان، از اتاق بیرون آمدند... کاظم نگاه مضطربی به مرتضی و محسن انداخت و تلفن همراهش را بیرون آورد تا دستور آقای عبدی را به گوش محمد برساند...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_127 برعکس ساعتی پیش،
پ.ن: شرمنده بابت این همه تاخیر🥲❤️🩹
پارت از من پینوشت از شما😔😂
https://harfeto.timefriend.net/17286504953322
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل