🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_124 با قدم هایی آرام
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_125
کاظم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
چیزی نیست داداش... میایم الان...
محمد رو به مرتضی کرد و پرسید:
شما مگه نرفته بودید سایت؟... چرا دوباره برگشتید؟
محسن: برگشتیم دیگه... اومدیم ببینیم اینجا اوضاع چطوره...
محمد روی تخت نشست و دستانش را در هم قفل کرد:
دم دارم یا گوشام مخملیه؟
مرتضی: دور از جونت داداش...
محمد: خب پس مثل آدم حرف بزنید ببینم چی شده...
نگاهی بین دوستانش جابهجا شد... پنهان کردن ماجرا دیگر سودی نداشت پس کنار او نشستند و تمام وقایع این چند روز را گفتند.... از بن بست های بیشمار پرونده تا رفتار های عجیب شایان...
بعداز پایان توضیحات، دقایقی را به سکوت گذراندند که محمد به حرف آمد و گفت:
میرم به دیدنش...
کاظم: اصلا حرفشم نزن محمد... شایان دیگه اون شایانِ قبل نیست... اگه بلایی سرت بیاره دست هیچ کدوممون بهش نمیرسه...
محمد: نگران نباش... شایان هرچقدر هم عوض شده باشه باز نمیتونه منو بکشه...
مرتضی: از کجا انقدر مطمئنی؟
محمد: از اونجایی که اگه میخواست منو بکشه همون اول تو اون کوچه کارم و تموم میکرد... نه اینکه خودشو نشون بده و بعد ولم کنه برم...
محسن: اون موقع فرق داشت... علی اکبر اونجا بود، جلوی چشم دوربینا بود... هر آدم عاقلی باشه این کار و نمیکنه...
محمد: شایان الان متواریِ... چه فرقی داره فیلمش تو دوربینا باشه یا نه؟ اون همین الانم مجرمه... اگه برای کشتن من برگشته بود زودتر کارش و میکرد و دوباره گم و گور میشد نه اینکه همه اش جلوی چشممون باشه و جم نخوره...
کاظم: مرگ عزیز چی؟... مطمئنی شایان نقشی توش نداشته؟...
کمی مکث کرد و جواب داد:
مطمئنم... وقتی من دست اونا بودم و شکنجه میشدم شایان غیب شده بود... پس عملا از اون ماجرا خبر نداره.. اصلا نمیدونه من چند وقت دستشون بودم... پس چطوری میتونه اون عکسا رو گرفته باشه که بعد بخواد بفرسته برای عزیز؟... نیست... کار شایان نیست...
کاظم: خیلی خب... پس برو ببینش...
مرتضی: چی میگی کاظم؟ برو ببینش؟... دیوونه شدید شما؟
کاظم: وقتی انقدر مطمئنه شایان بی خطره خب بره ببینتش... اینجوری کارمون هم جلو می افته...
مرتضی: محمد زده به سرش تو چرا عقلت و از دست دادی؟...
محسن: ولی منم با بچه ها موافقم... الان تنها راهی که داریم همینه...
مرتضی با عصبانیت کم سابقه ای گفت:
گور بابای پرونده... مهم پروندهست یا حال محمد؟... اگه بلایی سرش بیاره چه خاکی باید تو سرمون بریزیم؟
لبخند محمد اعصابش را بیش از پیش به هم میریخت...
محمد: قبلا انقدر ترسو نبودیا آقامرتضی... چی شده انقدر محتاط شدی؟
مرتضی: من محتاط نشدم... شماها زده به سرتون که متوجه ی رفتارهای شایان نیستید...
کاظم: چه رفتاری مرتضی؟ چرا انقدر بزرگش میکنی؟
کمی دوستانش را نگاه کرد و کلافه از افکارِ در مغز و بغضِ میان گلویش، کنار محمد نشست:
من بزرگش نمیکنم... خودش به اندازه ی کافی بزرگ هست...
کاظم نیز کنار او نشست و با نگرانی ای که به سراغش آمد بود پرسید:
منظورت چیه؟
مرتضی: من حالات طبیعی تو رفتار شایان نمیبینم...
محمد: مرتضی درست حسابی حرف بزن... دقیقا چی میبینی؟
مرتضی: بابا رفتاراش طبیعی نیست... اصلا شما فکر کردید این همه سالی که نبوده کجا بوده؟ چیکار میکرده؟ حالش چطوری بوده؟... فکر میکنید آدم بعد یه حادثه ی به این وحشتناکی میتونه خوش و خرم به زندگیش ادامه بده؟... فکر میکنید راحته جنازه ی مثله شده ی زن و بچه ات رو ببینی؟...
کاظم: خب الان حدست چیه؟
مرتضی: هنوز مطمئن نیستم... فعلا با آقای عبدی هماهنگ کردم فردا برم دیدن یه روانشناس شاید اون بتونه مشکلش رو بفهمه...
محسن: مرتضی مطمئنی شایان حالش خوب نیست؟
مرتضی: من تو این زمینه تخصصی ندارم که بتونم نظر بدم.... ولی طبق چیزی که من دیدم، رفتار های شایان طبیعی نیستن... اما اینکه مشکلش حادِ یا نه رو نمیدونم...
حالا علاوه بر محمد نگرانی جدیدی نیز برایشان درست شده بود... نگرانی از حال روحی شایان...
محمد: پس با این حساب... دیگه واجب شد حتما برم سراغش...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹