eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: یه عیدی خوشگل و نسبتاً طولانی✨ پ.ن: حامد و محمد... پ.ن: خودت رو فدای این پرچم و ناموست کردی...
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 نگاهش را بین پیکر های دیگر چرخاند و بعد از جای خود برخاست. کوروش آرام آرام نزدیک شد و گفت: محمد... الان برنامه ات چیه؟... مکثی کرد و سپس پاسخ داد: نمیدونم... کوروش: میگم کارای جنازه رو من میکنم... تو برو یه فکری برای خاکسپاری و این چیز ها بکن... محمد: باشه... ممنون... کوروش: خواهش میکنم... آهان راستی خانواده اش خبر دارن؟... محمد: نه... * مهدی با قدم هایی ملایم وارد اداره شد. هنوز همه چیز برایش گنگ و نامفهوم بود. خود را به میز رسول نزدیک کرد. اما خبری از خودش نبود. نگاهی به اطراف کرد اما او را نیافت. آرام آرام به سمت اتاق محمد قدم برداشت. در خیالاتش هم چنین حال و هوایی نمیگنجید. چشمش به سایه فردی پشت میز محمد خورد. فکر و مرور خاطرات را کنار گذاشت. میخواست هوای رفیقش را بیشتر از قبل داشته باشد. آن هم با دیدن آن صحنه ها. چشمان خود را بست. با آرامش خاص و همیشگی اش که البته از همین رفاقت ها نشأت میگرفت سر خود را به پایین انداخت و بعد از نفس عمیقی چشمان خود را گشود. نگاهش به پاهایش بود و فکر و تصوراتش سمت محمد. بی هیچ ضربه ای به در و گرفتن اجازه وارد شد. بدون آن که به فرد پشت میز نگاهی بکند گفت: سلا... محمد سر خود را بالا آورد و با صدایی ملایم میان حرف مهدی پرید: سلام... کجا بودی تا الان... میدونی چقدر نگرانت شدم... چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟... اصلا کی بهت اجازه داد بعد عملیات بجز اداره جای دیگه ای بری؟... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
+فاطمه!! _جانم... +جانِ‌علی‌نرو🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌چهل‌و‌هشتم نگا
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 اشک چشمانش را نمناک کرده بود. سر خود را کمی بالا آورد. نگرانی میان چهره محمد موج فراوانی میزد. نگاهش را دوباره به پای خود داد و با صدایی آروم و شرمنده گفت: نمی‌خواستم نگرانت کنم... داداش... دست خود را به زیر چانه مهدی برد و سر او را به بالا سوق داد. محمد: مسئله نگرانی من نیست... مهم نیست... بیا بشین... شهادت حامد هنوز باورش نشده بود اما حال دگرگون مهدی را درک میکرد. دلشوره عجیبی همه وجودش را فرا گرفته. دلشوره ای که از قبل شهادت حامد داشت اما تمام نشد. باید هوای این رفقایی که برایش مانده اند را داشته باشد. باید یک کاری بکند. نفس عمیقی کشید و آرام کنار مهدی نشست. کلمات ذهنش را زیر رو کرد تا بلکه بتواند با جمله ای حال مهدی را بهتر کند. بعد از کمی مکث و تفکر گفت: مهدی جان... آروم باش... من واقعا نمی‌دونم باید چی بگم فقط این رو می‌دونم که من و تو باید الان محکم بایستیم... خانواده حامد هنوز خبر ندارند... ما باید الان خودمون رو حفظ کنیم... حداقل تا یه مدتی... مهدی: کدوم خانواده محمد؟... حامد فقط از دار دنیا یه خواهر داشت... الان اون دختر تنها میخواد چیکار کنه؟... محمد: نگران نباش مهدی... ما نمیزاریم تنها بمونند... مهدی: امیدوارم... سر خود را بالا آورد و ادامه داد: رسول رو ندیدی؟... محمد: نه... مگه سر میزش نیست؟... مهدی: من داشتم می‌اومدم نبود... از جای خود بر خاست و به سمت پنجره رفت. کل محوطه را به دنبال رسول از نظر گذراند اما او را نیافت. چند قدم به عقب برگشت و تلفن روی میز را برداشت. شماره رسول را گرفت. بعد از دو بوق صدای مملوء از بغض رسول میان گوشش پیچید. رسول: بله؟... محمد: کجایی؟... رسول: نمازخونه... محمد: باش تا من بیام... رسول: چشم... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا