eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
308 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️‍🩹 https://harfeto.timefrie
1_ فعلا که تنها سرنخشون شایانه 2_ برن جلو بگن تو با سرویس های دیگه در ارتباطی یا نه؟ اگه شایان مامور MI6 باشه قطعا ت.م داره و اینجوری فقط خودشون رو لو دادن... همین که شایان ببینتشون کافیه... 3_ چرا شب سیاهه چرا خورشید میتابه؟😂 4_ از اولش قرار بود چیکار کنه؟ محمد و بکشه دیگه😂💔 5_ زهی خیال باطل😏
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️‍🩹 https://harfeto.timefrie
1_ شرمنده دیگه تا جایی که دستم یاری کنه مینویسم 2_ خواهش🥲❤️‍🩹 3_ زن و شوهرن مگه به هم برسن؟😂 4_ عه بازم احسنن😂 5_ بازم شرمنده
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️‍🩹 https://harfeto.timefrie
1_ ممنونم✨🌚 2_ کمه... سخت پیدا میشن🚶‍♂ 3_ ببین اونجا هم به شایان من فحش دادی مردونگی کردم هیچی بهت نگفتما😒 جلوی شایان عفت کلوم داشته باش گوجه😡😂 4_ شنبه سرمایه‌گذار جان پارت گذاشتن🥲
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️‍🩹 https://harfeto.timefrie
1_ میدم الان 2_ بچه ها رمان باید طبق استوری لاینش پیش بره... نمیشه همینطوری الکی که بلا سرش بیاد🥲🚶‍♂ 3_ میدم 4_ انشاءالله به وقتش اونم داریم 5_ این یه کلمه خیلی معناها توش داشت 6_ ممنونم🌱✨
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_123 رسول: چی میخواید
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با قدم هایی آرام راهِ آمده را برگشتند و خود را به موتور داوود رساندند... مرتضی روی جدول نشست و همانطور که به پنجره ی خانه شایان نگاه میکرد دستی میان موهایش کشید... محسن که کنارش نشست چشم هایش را مالید و گفت: این کاراش داره کلافه ام میکنه... محمد... خب که چی مثلا؟... الان میخوای نشون بدی خیلی شاخی؟... عمرا اگه محمد و بفرستیم پی تو... بشین تا محمد بیاد... محسن که در سکوت به غر های مرتضی گوش میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: حالا میخوایم چیکار کنیم؟.... شایان و که میبینی حرف اول و آخرش محمده... ما هم که تصمیم نداریم محمد و بفرستیم پی شایان... عملا تنها سرنخ مون داره از دستمون میره... مرتضی: یعنی تو میگی باید به محمد بگیم؟ محسن: معلومه که نه... محمد اصلا نباید بفهمه... مخصوصا تو این شرایط... ولی خب خودمون هم رسیدیم به بن بست... باید یه راهی باشه دیگه... مرتضی ایستاد و به سمت موتور رفت: فعلا پاشو یه سر بریم خونه ی محمد اینا یه مشورتی با کاظم بکنم ببینیم باید چیکار کنیم... از اینجا که چیزی نصیبمون نشد... محسن هم ایستاد و همانطور که ترک مرتضی مینشست گفت: ولی احساس میکنم دیگه این شایان جدیده رو نمیشناسم... خیلی غریبه است واسم... مرتضی: شایان از وقتی واسمون غریبه شد که بی خبر گذاشت رفت و ما رو حتی برای هم دردی هم قابل ندونست.... بقیه ی راه را در سکوت طی کردند و با رسیدن به خانه ی محمد و پوستر های سیاهش، موتور را همانجا پارک کرده و وارد خانه شدند... با گذشت دو روز از مرگ عزیز، رفت و آمد در خانه بیش از حد انتظار بود و به همین دلیل درب را همیشه باز نگه میداشتند... یااللهی گفتند و پا درون خانه گذاشتند... در شلوغی های خانه کاظم را کنار حوض، در حال وضو گرفتن پیدا کردند... به سمت او رفتند و کنارش ایستادند: سلام... کاظم مسح پایش را کشید و با تعجب به سمت آنها چرخید: سلام... شما اینجا چیکار میکنید؟... مگه نرفته بودید سایت؟ محسن: باید باهات حرف میزدیم... کاظم نگاهی به اطراف انداخت و دوستانش را به سمت تخت گوشه ی حیاط برد تا جلوی دید پنجره ی اتاق محمد نباشند: چی شده؟ مرتضی: پرونده به بن بست رسیده... هیچی دستمون نیست جز شایان... امروز با محسن رفتیم سراغش... ولی فقط یه برگه بهمون داد و رفت... کاظم: ببینم برگه رو... مرتضی کاغذ مچاله شده را از جیبش بیرون کشید و به دست کاظم داد... کاظم کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت: این چرا این شکلیه؟ مرتضی: اعصابم خورد بود سر این خالی کردم... همینکه تیکه تیکه نشده برو خدا رو شکر کن... چشم غره ای به او رفت و برگه را باز کرد و نگاهی به کلمه ی نوشته شده در آن انداخت... نفس عمیقی کشید و آن را با شدت بیرون داد: ای امان از شایان... داره چیکار میکنه این؟ مرتضی: چه میدونم... واسه منم اعصاب نذاشته... محسن: الان باید چیکار کنیم کاظم؟... شایان میگه الا بلا فقط محمد.... کاظم: ریسکه بچه ها خیلی ریسکه... نمیشه به شایان اعتماد کرد... محسن: خب پس میگی چیکار کنیم؟ کاظم: از اونی که با شایان در ارتباط بود چیزی پیدا نکردید؟ مرتضی: ببین اصلا به اینا فکر نکن... همه ی این راه ها رو امتحان کردیم تهشون بن بسته... هیچی دستگیرمون نشده... کاظم: ای بابا... محمد: چی شده؟... چرا همه تون اینجا جمع شدید؟ با صدای محمد نفس در سینه شان حبس شد، به عقب چرخیدند و بدون اینکه پاسخی به نگاه شکاکش بدهند او را نگریستند... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: قانون پاکسازی منظورش اینه که بعد از پاک سازی یکی از نیرو ها داخل منطقه مستقر میشود... پ.ن: و ش
۱_ یکی از دستاش قطع شد یکی هم تیر خورد... دستگاه هم عکسش رو میفرستم براتون بعد از پاسخ ناشناس✨ ۲_:) ۳_ ولی شهادت پاداش و حق همه این هاست:)