عدهای از بی حجابان
یاد گرفتند تا کوچکترین تذکری گرفتند با کولیبازی ورق را برگردانند
در حالیکه که آمرین بمعروف همگی با سعه صدر برخورد میکنند حتی هتاکی و فحاشی و تعرض میبینند باز هم صبوری میکنند.
این عده عجیب توحش دارند با عرض معذرت.
دیدیم به چشممان که میگوییم
طرف چنان متجری است و توحش دارد که اگر او را با گرگ در قفس بیندازیم ، گرگ را تکه پاره میکند.
عدهای از آنها هم با سواستفاده از سخن سردار شهیدمان فعلشان را توجیه میکنند!
بله. حاج قاسم فرموده دختر ماست؛ اما تبیین موضوع این است: حاج قاسم میگوید اگر دختر ما اشتباه برود، چه میکنیم؟ وارد میدان میشویم و او را از مسیری که میرود، با صبر و حوصله و متانت برمیگردانیم در این مسیر؛ همان محبتی را که به دختر خودم دارم، به دختر دیگران هم دارم. همه را دختر خودم میدانم و باید دستشان را بگیرم و همه را بیاورم در مسیر اسلام و ولایت.
#حجاب
#واحدرسانهبسیجوکانونمداحانشهرستاننیشابور
@BASIJMD
🇵🇸بسیج مداحان شهرستان نیشابور
عدهای از بی حجابان یاد گرفتند تا کوچکترین تذکری گرفتند با کولیبازی ورق را برگردانند در حالیکه ک
حجت الاسلام شیرازی نماینده سابق ولی فقیه در سپاه قدس میگفت ؛
اگر دختر حاج قاسم صحبت میکرد و در حال صحبت حواسش نبود و چادرش مقداری کنار میرفت، حاج قاسم به او تذکر میداد.
حاج قاسم یک انسان غیرتی بود. اینکه میبینید در سوریه و عراق نمیتواند ببیند یک زن مسلمان زیر دست داعش آسیب ببیند، با تمام توان حرکت میکند. همه توانش را میگذارد تا زنان نُبل و الزهرا را نجات دهد، از روی غیرت اوست. پس کسی که با تمام وجود غیرتمند است، هرگز کم حجابی را تبلیغ نمیکند، این موضوع باید درست تبیین شود.
👈قطعا اگر امروز حاج قاسم بود در مقابل این بیحجابیهایی که میخواهند راه بیندازند و مباحثی که امروز پر رنگ کردند که زن ایرانی را از مسیر اسلام و انقلاب جدا کنند، میایستاد. صف حاج قاسم مشخص است. حاج قاسم در صف اسلام بود. حاج قاسم در صف انقلاب و ولایت بود.
یک بار داشتیم با هم از کرمان میآمدیم. خانواده ایشان بود. خانواده من هم بود. میخواستیم از پله هواپیما بالا برویم. گفت اول خانمها بروند. شما پشت سر خانمها برو تا وقتی از پله بالا میرود، اندامش را نامحرم نبیند. این قدر حساس بود. حاج قاسم یک انسان غیرتی بود. اینکه میبینید در سوریه و عراق نمیتواند ببیند یک زن مسلمان زیر دست داعش آسیب ببیند، با تمام توان حرکت میکند. همه توانش را میگذارد تا زنان نُبل و الزهرا را نجات دهد، از روی غیرت اوست.
#حجاب
#واحدرسانهبسیجوکانونمداحانشهرستاننیشابور
@BASIJMD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخی رسانهها از انفجار یک خودرو در تلآویو خبر دادند.
شدت انفجار زیاد بوده .
خبر از انطرف قطره ای میاید از این طرف مثل رودخانه و دریا میرود!
اگر انفجار در یکی از کشورهای مقاومت بود تا حالا تمام مشخصات خودرو و سرنشینان و حتی نوع بمب و مواد منفجره ای که به کار رفته و ... همه روی خبرگزاریها بود.
چقدر ما دهن لقیم!
#واحدرسانهبسیجوکانونمداحانشهرستاننیشابور
@BASIJMD
هدایت شده از نبرد ما ✍️ سید مسعود موسوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌جاسوس ناشناختهی کودتای ۲۸ مرداد
♦️ هفتاد سال پیش، کودتای آمریکا و انگلیس، برای سرنگونی مصدق، شکست خورد، و CIA آمادهی لغو عملیات بود، اما جاسوس ۲۸ سالهی انگلیسی، اصرار بر ادامهی عملیات داشت.
♦️نورمن دربیشایر، در ۱۷ سالگی خانه را ترک کرد و با شروع جنگ جهانی دوم، جذب ادارهی عملیات ویژهی ارتش شد، و در سال ۱۳۲۲، با مأموریت دور نگهداشتن آلمانها از میادین نفتی، به ایران آمد.
♦️ ۸ فرزند داربی شایر در تهران، بیروت، نیکوزیا و لندن بزرگ شدند. فرزند اولش میگفت: پدر عجیبی بود، او به فرانسه مسلط بود و توانایی صحبت به فارسی، عربی و آلمانی را داشت.
♦️او زمانی که در تهران بود، ماهی دو بار به دیدار شاه میرفت و توانست طوری در محافل ایران جا باز کند که برای سایر اعضای سفارت انگلیس ممکن نبود!
♦️ در سال ۱۳۳۲، دربی شایر، با وجود سن کم، به دلیل سالها حضورش در ایران و تسلطش به فارسی از سوی MI6 مسئول عملیات سرنگونی مصدق شد.
♦️ زمانی که در CIA از سرنگونی مصدق با کودتا، ناامید شدند، دربی شایر، با اوباش اجارهای، جریان را به نفع انگلیس تغییر داد، تا در ۲۸ مرداد، کودتا عملی شود...
#سواد_امنیتی #امنیت_ملّی #جاسوسی #رصد #کودتا #سرویس_اطلاعاتی #ضدجاسوسی #مقابله_با_نفوذ #امنیت #جنگ_اطلاعاتی
#نبرد_ما
⭕ @nabardema
داستانای واقعیِ این روزا
از بالای پشت بوم ، نِگام از قُلّه ی کوههایِ دوردست به پایین کشیده میشد و چند تا کوچه اونورتر، رو یه ساختمونِ شیک ، سُر میخورد
پرده هایِ قشنگ و چراغایِ روشن
پنجره هایِ بزرگ و سایه ی دو سه تا بچه ی شاد و شنگول که زیرِ نورِ چراغ ، با هم بازی میکردن و بالا پایین میپریدن
از ظاهرِ امر، معلوم بود که خونواده ی شادی دارَن تو اون خونه زندگی میکنن
و من هر وقت به اون خونه زُل میزدم خدا رو شکر میکردم و دعا میکردم که ای کاش ، همه ی بچه های دنیا تو خونه هاشون زیرِ سایه ی پدر مادراشون همینجوری شاد و سرزنده زندگی کنن
دقت کردین بعضی وقتا ذهنتون رو یه چیزی قُفل میکنه و با اینکه اهلِ سَرَک کشیدن تو کارِ دیگران نیستین ولی دوست دارین تَهِش و بدونین ؟
حسِّ من نسبت به اون خونه اینجوری بود !
بدونِ اینکه بفهمم چرا دلم میخواست راجع به اون خونه بیشتر بدونم
روزا میگذشت و احساسِ من نسبت به آدمایِ اون خونه ، احساسِ خوشبختیِ عمیقی بود
خورشید خانم مثلِ همیشه و بدونِ ذرّه ای اِهمال کاری داشت به وظیفه ش عمل میکرد و من کنارِخیابون ، منتظرِ ماشین بودم
صدای ترمزِ ماشینِ جلو پام ، سَرم و از تو گوشی درآورد
داشت دیرم میشد ، بلافاصله دستم و بردم درِ عقبِ ماشین و باز کنم ، نِگام به باندِ بزرگی افتاد که رو صندلیِ عقبِ ماشین بود و صدایِ آهنگِ اونورِ آبی که گوشایِ راننده رو نوازش میداد
در و بستم و گفتم ؛ ممنون سوار نمیشم
راننده که متوجه شده بود برا چی نمیخوام سوار شَم گفت ؛
بفرمایین مثلِ آبجیمین اگه برا ضبطِ خاموشش میکنم
گفتم ؛ صدالبته شمام مثلِ داداشِ بنده هستین ولی یکی از آشناها رو دیدم باهاش کار دارم باید ببینمش
و انگار که واقعاً یکی از آشناها رو دیده باشم با عجله به سمتش حرکت کردم!
خدا من و ببخشه
مجبور شدم دروغ بگم !
فکر کنم فهمیده بود الکی میگم
آخه تا سرِ چهارراه ، پشتِ چراغ قرمز
از آینه ی ماشین نگاه میکرد ببینه راست میگم یا نه!
مجبور شدم تا آخرِ فیلم و بازی کنم
با سرعت پیچیدم تو خیابونِ کناری
اینقد تمیز بازی کردم که خودمم داشت باورم میشد که یکی از آشناها رو دیدم و دارم تو خیابون دنبالش میرم تا بِهِش برسم!
خلاصه سَرِ این فیلم بازی کردن
هم، رام دور شد و هم داشت دیرم میشد
بعدِ چند دقیقه ای دوباره برگشتم به خیابون اصلی و خدا خدا میکردم که سریع یه ماشین پیداشِه
بعدِ نذرِ صلوات ، بالاخره یه ماشین از راه رسید
هنوز حرفی نزده بودم که راننده گفت ؛
تا فلکه ی بعدی بیشتر نمیرم خانوم
گفتم ؛ ممنون ، همینم غنیمته، دیرم شده
به فلکه رسید ، فلکه رو رَد کرد
گفتم پیاده میشم آقا
گفت؛ هوا گرمه ، ماشینم دیر گیر میاد
گرچه رام دور میشه ولی شما رو تا مسیرتون میرسونم
با زبون و قلبم ازش تشکر کردم
کرایه رو بهش دادم ، گفت ؛ کرایه نمیگیرم
گفتم؛ زحمت کشیدین
گفت؛ تا حالا خیلی بیشتر از کرایه م گرفتم !
فقط خانوم یه خواسته ای اَزتون دارم
با تعجّب و تردید گفتم ؛ بفرمایید
گفت ؛ ..
✍ ادامه دارد..
هدایت شده از نبرد ما ✍️ سید مسعود موسوی
🔴 اعلام جرم دادستانی اسرائیل علیه یک صهیونیست به اتهام ارتباط با مامور ایران
🔺دفتر دادستانی رژیم اسرائیل امروز دوشنبه علیه یک صهیونیست، به اتهام ارتباط با مامور جمهوری اسلامی و دریافت ارز دیجیتال از او در ازای همکاری، اعلام جرم کرد.
🔺بر اساس کیفرخواست صادره، اِدِن داباس چندین پروفایل در تلگرام داشته و مامور ایران از طریق تلگرام با او در تماس بوده است.
💠 این موارد و موارد مشابه که از زبان رسانه های دشمن بیان می شود، همه نشان از توانمندی و قدرت اطلاعاتی بالای جمهوری اسلامی ایران است که باعث ایجاد ترس و وحشت و احساس ناامنی و بی اعتمادی در اسرائیل و کشورهای متخاصم می شود.
#سواد_امنیتی #قدرت_اطلاعاتی #وزارت_اطلاعات #سازمان_اطلاعات_سپاه #جنگ_اطلاعاتی #رصد
#اطلاعات_برون_مرزی #ایران_قوی 🇮🇷
#نبرد_ما
⭕ @nabardema
هدایت شده از نبرد ما ✍️ سید مسعود موسوی
♦️وزیر پیشنهادی اطلاعات در جلسه کمیسیون امنیت ملّی و سیاست خارجی مجلس:
با ۵۳ #سرویس_اطلاعاتی خارجی در تقابل هستیم./ کشف ۳۰ بمب آماده انفجار بعد از شهادت آیت الله رئیسی
🔺مشروح نکات مهم مطرح شده توسط حجتالاسلام خطیب در پست بعدی
#سواد_امنیتی #امنیت_ملّی #وزارت_اطلاعات #جنگ_اطلاعاتی #مقابله_با_خرابکاری #رصد
#نبرد_ما
⭕ @nabardema
بعدِ نذرِ صلوات ، بالاخره یه ماشین از راه رسید
هنوز حرفی نزده بودم که راننده گفت ؛
تا فلکه ی بعدی بیشتر نمیرم خانوم
گفتم ؛ ممنون ، همینم غنیمته، دیرم شده
به فلکه رسید ، فلکه رو رَد کرد
گفتم پیاده میشم آقا
گفت؛ هوا گرمه ، ماشینم دیر گیر میاد
گرچه رام دور میشه ولی شما رو تا مسیرتون میرسونم
با زبون و قلبم ازش تشکر کردم
کرایه رو بهش دادم ، گفت ؛ کرایه نمیگیرم
گفتم؛ زحمت کشیدین
گفت؛ تا حالا خیلی بیشتر از کرایه م گرفتم !
فقط خانوم یه خواسته ای اَزتون دارم
با تعجّب و تردید گفتم ؛ بفرمایید
گفت ؛ ..
✍ ادامه دارد..
🇵🇸بسیج مداحان شهرستان نیشابور
بعدِ نذرِ صلوات ، بالاخره یه ماشین از راه رسید هنوز حرفی نزده بودم که راننده گفت ؛ تا فلکه ی بعدی
گفت؛
میخوام دختر شوهر بدم
گفتم شاید شمام بتونین تو این امرِ خیر کمک کنین !
با خودم گفتم ؛
خُب بنده ی خدا کرایه رو که دادم خودت قبول نکردی
حاضرم هزینه ی ماشینِ دربستم بدم
تازه عوضِ فاتحه ، سوره تبارکم برا امواتِت میخونم
دیگه شوهر دادنِ دخترِ تو به من چه دَخلی داره آخه ؟!
دید چیزی نمیگم گفت ؛
دخترم پزشکه
با تعجّب گفتم ؛ چه عالی !
- دارم واسَش دنبالِ یه شوهرِ خوب میگردم
تازه فهمیدم میخواد چی بگه !
دیگه هیچی نگفتم تا حرفش و ادامه بده
فهمیدم با آدمِ فهیمی طَرَفَم
گفت؛ فقط دلم میخواد اَهل باشه و با اخلاق
البته مُهندسم بود اشکالی نداره !
تو دلم به حرفش خندیدم و با سکوتم تاییدش کردم که ادامه بده
گفتم ؛ حاج آقا نیکی و پرسش؟!
نیازی نیست شما برا دخترتون همسر پیدا کنین
شرایطِ ایشون اونقد مناسب هست که نیازی به نگرانیِ شما نیست
گفت ؛ نه خانوم ! من یه پدرم
سرنوشتِ دخترم برام خیلی مهمّه
گفتم؛ البتّه
یه کاغذ از جیبش درآورد و گفت؛
این شماره ی منزلِ ماست
من شرایطِ دخترم و گفتم
دعاتون میکنم اگه کیسِ مناسبی داشتین به حاج خانومِ ما معرّفی کنین
چیزی نمونده بود به مقصد برسم
ادامه داد و گفت؛
حاج خانوم از این کارایِ من ناراحت میشه ، میگه ؛
مگه دخترِ ما رو دستمون مونده که این کارات و میکنی
آخه مرد ! مردم چی میگن؟
ولی من میگم ؛
حاج خانوم بِزا مردم هر چی میخوان بگن
آدم باید کارِ درست و انجام بده !
برا من فقط ، این مهمّه که یه جوونِ خوب برا دخترم به عنوانِ شریکِ زندگیش پیدا کنم !
با این حرفش به یادِ این حرفِ خدا افتادم که فرمود؛
( الذی خَلَقَ المَوت وَالحیاه لِیَبلُوَکُم اَیُّکُم اَحسَنُ عَمَلا )
اصلاً هدف ازخلقتِ مرگ و زندگی اینه که کارِ خوبتر و انجام بدی
حالا هر کی هر چی میخواد بگه
( البتّه کارِ خوب از نظرِ خدا !)
گفت؛ میدونین خانوم ؟
وقتی از سَرِ کار برمیگردم خونه
هر مسافری رو که ماشین گیرش نیومده سوار میکنم ، هوا گرمه
خَستَم که هستن
اِنقد دعا میکنن واِنقد دعاشون زود میگیره که نگین و نپرسین!
شاید باوَرِتون نشه
ولی من حاجتایِ بزرگم و از همین راه از خدا میگیرم
الانم میدونم با کمک و دعایِ امثالِ شماها برا دخترم یه شریکِ خوب پیدا میشه ان شاءالله
و این حاجَتَمَم ، مثلِ همه ی حاجتایِ دیگم برآورده میشه
مونده بودم چی بگم؟!
واقعاً بعضیا چقد زرنگ و
نُکته سَنجَن !
شاید باور نکنین ولی راست میگفت
آخه من شخصاً خودم از اونروز به بعد
انگار که یه ماموریتِ مُهمّی بهم داده باشن ، با جون و دل ، به هر کی که شرایطِ پسرش با دخترِ ایشون جور بود شماره رو دادم
و مطمئنّم که تا حالا از بین این همه خواستگار ، بالاخره یه نفر به عنوانِ دامادِ ایشون پذیرفته شده !
این مطلب و میدونستم ولی کاملاً بهم ثابت شد که ؛
کمک کردنِ به مردم و کمک گرفتن و بهره بردن از دعایِ خیرشون ، از بهترین راههایِ برآورده شدنِ حاجاته !
# انتظار
داستانای واقعیِ این روزا
از بالای پشت بوم ، نِگام از قُلّه ی کوههایِ دوردست به پایین کشیده میشد و چند تا کوچه اونورتر، رو یه ساختمونِ شیک ، سُر میخورد
پرده هایِ قشنگ و چراغایِ روشن
پنجره هایِ بزرگ و سایه ی دو سه تا بچه ی شاد و شنگول که زیرِ نورِ چراغ ، با هم بازی میکردن و بالا پایین میپریدن
از ظاهرِ امر، معلوم بود که خونواده ی شادی دارَن تو اون خونه زندگی میکنن
و من هر وقت به اون خونه زُل میزدم خدا رو شکر میکردم و دعا میکردم که ای کاش ، همه ی بچه های دنیا تو خونه هاشون زیرِ سایه ی پدر مادراشون همینجوری شاد و سرزنده زندگی کنن
دقت کردین بعضی وقتا ذهنتون رو یه چیزی قُفل میکنه و با اینکه اهلِ سَرَک کشیدن تو کارِ دیگران نیستین ولی دوست دارین تَهِش و بدونین ؟
حسِّ من نسبت به اون خونه اینجوری بود !
بدونِ اینکه بفهمم چرا دلم میخواست راجع به اون خونه بیشتر بدونم
روزا میگذشت و احساسِ من نسبت به آدمایِ اون خونه ، احساسِ خوشبختیِ عمیقی بود
و دوباره غروب و پشت بوم و اون خونه ی شادمانی
اصلاً انگار مثلِ تعقیباتِ نمازم شده بود
دَمِ غروب و بالا پشت بوم نشستن و بازیِ بچّه هایِ خونه ی شیکِ چند تا کوچه اونورتر و دیدن !
و راستی که این بچّه ها چقدر شاد و پُر انرژیَن
خدا رو هزار مرتبه شکر
خدا کنه همه ی بچه های دنیا همینجور و همینقد شاد و سرزنده باشن
و همیشه این دعا ، حُسنِ خِتامِ رَصَدِ اون خونه ی شیک بود
صدایِ زنگِ تلفن ، از دنیایِ شادِ اون بچه ها بیرونم آورد
و ناخواسته واردِ دنیایِ خشک و جدّیِ بزرگام کرد
🇵🇸بسیج مداحان شهرستان نیشابور
و دوباره غروب و پشت بوم و اون خونه ی شادمانی اصلاً انگار مثلِ تعقیباتِ نمازم شده بود دَمِ غروب
یکی از آشناها بود میگفت؛
فردا قرارِ برا بچه هایِ یه موسسه ی خیریّه غذایِ نذری ببرن
ازمن خواست که تو بُردنِ غذاها بهش کمک کنم
فرداش رفتم برا کمک
غذاها آماده شد
پرسیدم ؛ غذاها برا کدوم موسسه س؟
گفت؛ موسسه ی امام علی (ع)
گفتم ؛ خدا قبول کنه و
سوارِ ماشین شدم
گرمِ صحبت شدیم و یه آن دیدم انگار خیابونا به نظرم آشنا میان!
خوب که نیگا کردم دیدم نه
اصلاً انگار واقعاً آشنان
گفتم ؛ اینجا کار دارین؟ یا..
گفت؛ آره دیگه اینجا کار دارم
دوباره گرمِ صحبت شدیم و یه مقدار که تو کوچه ها رفت، ترمز زد
- خُب دیگه رسیدیم
گفتم؛ سریع برو کارِت و انجام بده
دیرمون نشه
گفت؛ پیاده شو بابا
رسیدیم دیگه
سَرَم و چرخوندم که پیاده شَم
درِ ماشین و وا کردم
نگام افتاد به یه ..
به یه ساختمونِ شیک ..
بی رمق شدم
دلم نمیخواست سَرَم و بلند کنم
انگار فشارم افتاده بود
همراهَم که متوجّهِ حالِ خرابم شده بود صدا زد ؛
چِت شد یِهو ؟!
با لُکنَت گفتم؛ یعنی اینجاس؟!
موسسه ی امام..؟!
جایگاه و اهمیت مسجد در حکومت عدل الهی:
ظهور در مسجد الحرام
نماز در مسجد الاقصی
زندگی در مسجد سهله
حکومت در مسجد کوفه
این سبک زندگی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف در دوران ظهور است.
روز جهانی مسجد گرامی باد.
#واحدرسانهبسیجوکانونمداحانشهرستاننیشابور
@BASIJMD