زندگینامه مصور سردار دلها.pdf
21.62M
👆🏻👆🏻
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✅ نگاهی متفاوت به زندگی نامه سردار دلها
🗞نسخه مصور
🌺 به دنیای ما خوش آمدی...
#ایران_قوی
@samanefin
┄┅═✧☘️🌸☘️✧═┅┄
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_چهارم خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را میفهمیدند آنها
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_سی_و_پنجم🦋
چند روز پیش از عید، مهران که نگران وضع ما بود اسباب و اثاثیه خانه را به ماهشهر برد و از آنجا به چهل توت دست گردآورد.
فقط تلویزیون و مبل بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد برای اینکه حوصله بچه ها سر نرود از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها سرگرم شوند.
مهران کارمند آموزش و پرورش بود ولی از اول جنگ در لباس نیروهای بسیج از شهر دفاع میکرد مهران پسر بزرگم بود خیلی در حق من و خواهر و برادرهایش دلسوز بود.
همه سعی میکردیم با شرایط جدید مان کنار بیاییم زینب به مدرسه راهنمایی نجمه رفت و راحت تر از همه ما شرایط را پذیرفت بلافاصله بعد از شروع درس در مدرسه فعالیتهایش را از سرگرفت.
گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی میکرد برای درسش هم خیلی زحمت میکشید.
در طول سه ماه خودش را به بقیه رساند و در خردادماه مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت. شهلا و زینب با هم مدرسه میرفتند.
زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر میخرید و می خورد خیلی آب انجیر دوست داشت.
در مدرسه زینب دوتا دختر که سالها با هم دوست صمیمی بودند در آن زمان با هم قهر کرده بودند.
زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود با نامه نگاری آن دو را به هم نزدیک کرد و بالاخره آشتی داد.
او کمتر از سه ماه در آن مدرسه بود ولی هم شاگردی هایش علاقه ی زیادی به او داشتند.
در همسایگی ما در اصفهان دختری هم سن و سال زینب زندگی میکرد که خیلی دوست داشت قرآن خواندن یاد بگیرد.
زینب از او دعوت کرد که هر روز بعد از ظهر خانه ما بیاید زینب روزی یک ساعت با او تمرین روان خوانی قرآن می کرد.
بعد از چند ماه آن دختر روان خوانی را یاد گرفت همسایه ما باغ بزرگی در آن محله داشت.
آن دختر برای تشکر از زحمت های زینب یک تشت پر از خیار و گوجه و بادمجان و سبزی برای ما آورد آن روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم زینب با محبت هایش همه ما را به طرف خود جذب میکرد و مایه خیر و برکت خانه ما بود.
شش ماه در محله دستگرد ماندیم وقتی آخر سال برای گرفتن کارنامه زینب به مدرسه رفتم مدیر مدرسه از او تعریف کرد یکی از معلمها ایشان جا بود به من گفت دختر خیلی مومنه افتخاری بالاتر از این برای یک مادر نیست که بچههایش باعث سربلندی اش باشند.
خدا را شکر کردم که زینب و خواهر و برادرهایش همیشه باعث سرافرازی من بودند.
#ادامه_دارد
@samanefin
👆👆👆
#فرهنگی
📣📣📣دوستان #کپی و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_پنجم🦋 چند روز پیش از عید، مهران که نگران وضع ما بود اسباب و اثاثیه خ
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_سی_و_ششم🦋
حمید یوسفیان در خرداد سال ۶۰ شهید شد. جنازه او را به اصفهان آوردن و در تکه شهدا دفن کردند.
شهادت حمید خیلی دلم را سوزاند اگر حمید و خانوادهاش به ما کمک نمیکردند معلوم نبود که سرنوشت من و بچه هایم چه می شد.
ما در مراسم تشییع جنازه حمید شرکت کردیم و کنار مادرش بودیم ولی زینب آن روز امتحان داشت و نتوانست به تشییع جنازه بیاید اما به من و مادربزرگش خیلی سفارش کرد و گفت شما حتما شرکت کنید.
بعد از امتحانات خرداد هم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند مادر حمید چند روز بعد از شهادت پسرش خواب دید که شهیدی آمده و صندوق صندوق میوه روی قبر حمید گذاشته است.
مادر حمید می گفت توی خواب این شهید را خوب میشناختم انگار خیلی با ما آشنا بود.
من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به تکه شهدا می رفتیم زینب علاقه زیادی به شهدا داشت.
هر بار که برای تشیع آنها به گلزار شهدای اصفهان می رفت مقداری از خاک قبور شهدا را میآورد و تبرکی نگه میداشت زینب هفت میوه درخت کاج و هفت تا خاک تبرکی شهدا را در بین وسایلش گذاشته بود.
هنوز در محله دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکه شهدا رفتیم زینب مرا سر قبر زهره بنیانیان از شهدای انقلاب برد و گفت مامان نگاه کن فقط مردا شهید نمیشن زنها هم شهید میشن.
زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهره بنیانیان مینشست و قرآن میخوانم ماه آخر که در محله دستگرد بودیم مینا و مهری همراه مهران پیش ما آمدند.
دخترها راضی به آمدن نمیشدند میترسیدند برادرشان برای خارج کردن آنها از آبادان نقشه کشیده باشد اما مهران قول داد آنها را به آبادان برگرداند.
همزمان با آمدن بچه ها بابای مهربانم از ماهشهر به اصفهان آمد او تصمیم گرفت خانه ای در اصفهان بخرد.
شرکت نفت برای خرید خانه وام میداد این موقعیت خوبی بود که از مستاجری رها شویم.
بابای مهران قصد داشت که با وام در شاهین شهر اصفهان خانه بخرد تعداد زیادی از کارگرهای بازنشسته شرکت نفت خوزستان در آنجا خانه خریده بودند.
#ادامه_دارد
@samanefin
👆👆👆
#فرهنگی
📣📣📣دوستان #کپی و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_ششم🦋 حمید یوسفیان در خرداد سال ۶۰ شهید شد. جنازه او را به اصفهان آور
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_سی_و_هفتم
مینا و مهدی برای پیدا کردن خانه همراه پدرشان به شاهین شهر رفتند بچهها محیط غیرمذهبی آنجا را که دیدند با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند.
شاهین شهر ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت و محیطش بسیار باز بود طوری که دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخهسواری میکردند.
جعفر به خاطر هم کارهای شرکت نفتی و همشهری های جنوبی به خرید خانه در شاهین شهر تمایل داشت. مخالفت بچه ها هم تاثیری در تصمیمش نداشت.
بچه ها بعد از تمام شدن ماه مرخصی شان به آبادان برگشتند. جعفر و من چند روز برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه ها بود.
بعد از برگشتن از تهران بابای بچهها خیلی سریع یک خانه ۲۰۰ متری در خیابان سعدی، فرعی ۷ خرید و ما از محله دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم.
بیشتر مردم شاهینشهر مهاجر بودند شرکت نفتی ها بعد از سالها کار در مناطق گرم از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز برای دوره بازنشستگی به آنجا مهاجرت میکردند.
تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند.
ظاهرش خوب و تمیز بود خیابان کشی های مرتب و فضای سبز قشنگی داشت اما جوّ مذهبی نداشت.
بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم زینب کلاس اول دبیرستان بود که رشته علوم انسانی را انتخاب کرد.
می خواست در آینده به قم برود در حوزه درس بخواند و طلبه شود.
انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت. جند ماه از رفتن ما به شاهین شهر میگذشت که بچهها به مرخصی آمدند و باز دور هم جمع شدیم.
با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت چند روزی که بچه ها پیش ما بودند زینب مرتب می نشست و از آنها میخواست که از خاطرات مجروحان و شهدا برایش صحبت کنند.
از لحظه شهادت شهدا از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان
#ادامه_دارد
@samanefin
👆👆👆
#فرهنگی
📣📣📣دوستان #کپی و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_هفتم مینا و مهدی برای پیدا کردن خانه همراه پدرشان به شاهین شهر رفتند
#من_میترا_نیستم ❤️
#قسمت_سی_و_هشتم
در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و اتاق او بود.
زینب مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش میکرد و همه حرفها را جمله به جمله در دفترش مینوشت.
زینب در خانه یا میخواند یا مینوشت یا کار میکرد اصلاً اهل بیکار نشستن نبود چند تا دفتر یادداشت داشت.
از کلاسهای قرآن قبل از جنگ تا کلاس های اخلاق و نهجالبلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبههای نماز جمعه، همه را در دفتر مینوشت.
خیلی وقت ها هم خاطراتش را می نوشت اما به ما نمیداد بخوانیم برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و بعد از دوسال مو به مو انجام می داد.
هر دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت غذای ساده می خورد ساده می پوشید و به مرگ فکر میکرد.
بعضی وقت ها چیزهای را برای ما تعریف میکرد یا میخواند گاهی هم هیچ نمی گفت.
به مهری و مینا می گفت شما که تو جبهه این از خدا خواستین که شهید بشین؟ تا حالا از خدا طلب شهادت کردین؟ بعد از اینکه این سوال را می پرسید خودش ادامه می داد: البته اگه آدم برای رضای خدا کار کنه توی رختخوابم بمیره شهیده.
با اینکه تحمل دوری از زینب را نداشتم ولی وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحان می دیدم حاضر بودم مینا مهری او را با خودشان ببرند.
اما آن ها و همینطور مهران مخالف بودند و زینب را بچه میدانستند در حالی که زینب اصلا بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود.
بعد از برگشتن بچهها به آبادان باز ما تنها شدیم زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت.
به جامعه زنان و بسیج میرفت بعضی از کلاسها را با شهلا میرفتند در مدرسه از همان ماههای اول گروه سرود و تئاتر تشکیل داد گروه تئاتر زینب، گروه سرود زینب و...
از زمان بچگی اش بامن روضه می آمد و برای حضرت زینب و امام حسین گریه میکرد حس و حال و حرف هایش به سنش نمیخورد.
یک شب به من گفت: مامان من دوست دارم مثل حضرت زهرا تو جوونی بمیرم دوست ندارم که پیر بشم و بمیرم یا انقدر زنده بمونم که زندگیم پر از گناه بشه.
#ادامه_دارد
@samanefin
👆👆👆
#فرهنگی
📣📣📣دوستان #کپی و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
┄┅═🌸﷽🌸═┅┄
🔻دولت آمریکا از اول با این انقلاب با روی عبوس و چهرهی تُرش روبهرو شد. هواپیمای مسافربری ما را در آسمان خلیج فارس افسر آمریکائی با موشکی که از ناو جنگی شلیک کرد، ساقط کرد. قریب سیصد نفر مسافر کشته شدند. بعد به جای اینکه آن افسر توبیخ شود، رئیسجمهور وقت آمریکا به آن افسر پاداش و مدال داد. ملت ما اینها را میتواند فراموش کند؟ ۱۳۸۸/۰۱/۰۱
✨✨✨✨✨✨✨✨
🌼 یا رَبَّ الْعالَمین، ۱۰۰ مرتبه 🌼
🔅امروز شنبه
🗓 ۱۲ تیر ۱۴۰۰ هجری شمسی
🗓 ۲۲ ذی القعده ۱۴۴۲ قمری
🗓 3 ژوئیه2021 میلادی
#حقوق_بشر_امریکایی
┄┅═✧☘️🌸☘️✧═┅┄
🌹شهید بهشتی: همانگونه که نظم در عبور و مرور محترم است، عفت و پاک دامنی در جامعه اسلامی هزار بار از آن محترم تر است.
#حیا
#حجاب
🇮🇷 @samanefin
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_سمانه
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زهرا سلام الله علیها
╲\╭┓
╭🌺🍂
┗╯\╲
🌻 شیخ جعفر شوشتری(ره):
👈 هر وقت شـیطان وسوسہ کرد و نتوانستید
حریف نفس بشوید، هفت مرتبه بگوئید:
*✅«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ، لا حَولَ وَلا قُوَّة اِلّا بِاللهِ العَلےِّ العَظیم»*
🌺وقتے این ذکر را میگوئید،هفت ملک به کمک شما می آیند و آنها را دفع میکنند...
💥بارها تجربه شده است که انسان وقتی آن را میخواند احساس قوّت می کند.
#مذهبی
#تربیتی
🇮🇷 @samanefin
#پایگاه_مقاومت_بسیج_خواهران_سمانه
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زهرا سلام الله علیها
╲\╭┓
╭🌺🍂
┗╯\╲
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸