eitaa logo
بصیرت نیاز همیشگی
174 دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
7.6هزار ویدیو
354 فایل
مطالب در راستای افزایش بصیرت و بینش اجتماعی و سیاسی ارتباط با ادمین ⇩⇩⇩⇩⇩⇩ @Labbik_Ya_hussain
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم #قسمت_بیستم برق شهر قطع شده بود نمی‌توانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گر
🎊 اتفاقاً وقتی مهرداد از جبهه به خانه آمد برای ما تعریف کرد که یک روز آنقدر گرسنگی به آنها فشار آورده بود که به یک تکه نان خشک هم راضی بودند ولی به جای نان خشک برای آنها لقمه گوشت کوبیده رسیده بود. خودش و دوستانش تعجب کرده بودند که این چه نوع ساندویچی هست آنها با دل سیر لقمه ها را خورده بودند. ما همان جا متوجه شدیم که لقمه های دست ساز خانم ها در مسجد پیروز تا سنگرهای شلمچه هم رفته و خدا دعای مینا را مستجاب کرده است. من و مادرم با بچه ها به مسجد رفتیم شهرام بچه بود و نمی توانستم او را این طرف و آن طرف بکشم البته خودم هم اهل بیرون رفتن نبودم همیشه روز و شبم در خانه می گذشت و آنجا آرامش داشتم. آخرهای مهر بود که مهران و مهرداد آمدن خانه و اصرار کردند که من و مادرم و دخترها از شهر برویم مینا و مهری مخالف بودند زینب هم تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم بچه‌هایم چشم که باز کردند توی شهر خودمان بودند و حتی یک سفر هم نرفته بودند کجا باید میرفتیم. هفت نفر بودیم کدام خانه پذیرای هفت نفر بود پسر ها اصرار می‌کردند و دخترها زیر بار نمی رفتند کم کم بحث و گفتگوی بچه ها بالا گرفت و بین آنها دعوا شد. مهرداد هر چند روز یکبار از خرمشهر می‌آمد و وقتی میدید که ما هنوز در شهر هستیم عصبی می شد می خواست از دست ما خودش را بکشد حرص می‌خورد و فریاد می‌زد اگه بلایی سر شما بیاد من چیکار کنم. بابای مهران می‌خواست ما را به خانه تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه فامیل های پدری‌اش در رامهرمز ببرد چند سال قبل از جنگ دختر عموی جعفر برای گذراندن دوره های تربیت معلم آبادان آمد و مدت زیادی پیش ما زندگی کرد من هم حسابی از پذیرایی کردم. مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صُبور و قلیه ماهی برایش درست کرد منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد. مهران و مهرداد اصرار می کردند و دختر ها مخالفت مهرداد به مادربزرگش گفت مادربزرگ اگر عراقی ها آمدند و به خونه ما رسیدن مثل خونه های خرمشهر با دخترا چی کار می کنی من قبل از مادرم جواب دادم توی باغچه یک گودال بکنید ما رو توی گودال خاک کنید. من و مادرم مشغول یک به دو کردن با مهرداد بودیم که مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران مادرم را برداشت و دنبال دخترها رفت بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان ببرند مهری و مینا در شبستان مسجد قایم شده بودند مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. ..... @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_بیست_و_یکم اتفاقاً وقتی مهرداد از جبهه به خانه آمد برای ما تعریف کرد که ی
🎊 من تسلیم جعفر و پسرها شدم و با دخترها حرف زدم که راضی به رفتن شوند اما دختر ها مرتب گریه می‌کردند و مخالف بودند. مینا عصبانی تر از بقیه بود شروع کرد به داد زدن و گفت من از شهرم فرار نمی کنم می خوام بمونم و مثل پسرا مثل برادرام از شهرم دفاع کنم. مهرداد از دست دخترا عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها به دست عراقی‌ها بیفتند وحشت داشت وقتی دید همه را می تواند مجاب کند غیر از مینا عصبانی شد و به خواهرش لگد زد. با عصبانیت آنچنان ضربه‌ای به مینا زد که یک طرف صورتش کبود شد من و مادرم و بقیه جیغ میزدیم و سعی می‌کردیم جلوی مهرداد را بگیریم. مهرداد فریاد می‌زد میگفت امروز باید از شهر برید من نمیزارم شما دست عراقی ها بیفتید اگه نرید همینجا خودم رو می‌کشم شما هم تا هر وقت خواستید بمونید تا عراقی ها اسیرتون کنن. روز خیلی بدی بود حمله دشمن از یک طرف دعوای خواهر و برادری و ترک خانه و شهر مان هم یک طرف. در همه گسال‌های زندگی‌ام هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود تا جایی که یادم می‌آمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد می‌زدند و دخترها یک طرف تک‌تک بچه‌ها به آبادان وابسته بودند. دخترها حاضر نبودند خانه فامیلی بروند که تا آن روز یک بار هم به آنجا نرفته بودند تنها عمه بچه‌ها شوهرش عرب بود و آشپز شرکت نفت بود. او در ماهشهر زندگی می کرد خودش هشت تا بچه داشت خانه آنها برای خودشان هم کوچک بود ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه فامیل های بابای مهران در رامهرمز نرفته بودیم حالا با وضع جنگ زدگی و بی خانمانی می‌خواستیم به جایی برویم که در روزگار عزت سربلندی نرفته بودیم. خیلی درد داشت مخصوصا برای من که همیشه با همه چیز ساخته بودم و عزتم را با هیچ چیز عوض نکرده بودم...... @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_بیست_و_دوم من تسلیم جعفر و پسرها شدم و با دخترها حرف زدم که راضی به رفتن
🎊 با دل خون و چشم گریان چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم به این امید بودیم که جنگ در چند روز یا چند ماه آینده تمام می‌شود و به خانه خودمان برمیگردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند تا لحظه آخر کتاب مفاتیح در دست‌شان بود و دعا می خواندند و از خدا می خواستند که اتفاقی بیفتد معجزه‌ای بشود که ما از آبادان نرویم. زینب هم ناراحت بود اما حرفی نمی زد چون کوچکترین دختر بود به خودش اجازه نمی‌داد با من، باباش یا برادرهایش مخالفت کند سنش کم بود و می دانست که کسی به او اجازه ماندن نمی‌دهد. بابای مهران مارا سوار کامیون دو کابینه کرد همه ما توی اتاق کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه ۱۲ رفتیم پل را بسته بودند و اجازه رد شدن نمی‌دادند. اجباراً به زیارتگاه سید عباس در ایستگاه ۱۲ رفتیم دخترها آنجا حسابی گریه کردند و به سید عباس متوسل شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه و خیابان‌های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه ۱۲ یا ایستگاه هفت باز شود. چند ساعت معطل شدیم تا پل ایستگاه هفت باز شد و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج شویم روز خارج شدن از آبادان برای همه ما روز سختی بود اشک ما قطع نمی‌شد صدای هق هق دخترها توی کامیون پیچیده بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم خانه عمه بچه ها در منطقه شرکتی ماهشهر بود خانواده پرجمعیتی بودند و جایی برای ما در خانه آنها نبود فقط یک شب مهمان شان بودیم و روز بعد به رامهرمز رفتیم خانه پسر عموی بابای مهران. مینا و مهری از روز خارج شدن مان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمی خوردند البته شهرام یواشکی به آنها نان و بیسکویت می‌داد. یک هفته در خانه پسر عموی جعفر ماندیم آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند پسر بزرگ هم داشتند دخترها خیلی معذب بودند هر کدام که می‌خواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند من همراهشان می‌رفتم. آنها هر روز در خانه نوار می‌گذاشتند و بزن و برقص داشتند ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم سالها قبل از دختر آنها در آبادان، ماه ها پذیرایی کردیم تا دوره تربیت معلم را تمام کرد. اما آنها رفتار خوبی با ما نداشتند من و مادرم احساس می‌کردیم روی خار نشسته‌ایم غذا که هیچ آب هم از گلویم پایین نمی‌رفت. آبان‌ماه بود و کم کم سر ما از راه رسید دخترها لباس کافی نداشتند به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم روزهای سختی بود آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه کسی نبوده و مزاحم کسی نشود ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با ۵ تا بچه در خانه فامیل آواره شود و احترامش از بین برود...... @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_بیست_و_سوم با دل خون و چشم گریان چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم
از یک طرف موش ها در ساک لباس ما بالا و پایین می شدند و لباس‌ها را می خوردند از یک طرف گنجشک ها روی سرمان فضله می‌ریختند. از طرفی هم فامیل به ما دهن کجی می‌کرد. در خانه باغی یک میز قراضه چوبی بود که ما از سر ناچاری وسایلمان را روی آن گذاشتیم. خانه، آشپزخانه و حمام نداشت به بازار رفتم و یک پریمس «چراغی که با نفت کار می کرد و سر و صدای زیادی داشت» و یک بخاری نفتی فوجیکا خریدم. از دردِ بی جایی پریمس را داخل توالت می‌گذاشتم وقتی می‌خواستم غذا درست کنم آن را داخل راهرو می کشیدم. بعضی وقت ها به تنگ می آمدم یک گوشه ای می نشستم و به یاد خانه تمیز و قشنگم در آبادان گریه می‌کردم. خانه‌ای که دورتادور شمشاد سبز و باغچه پر از گل و سبزی بود. دیوارهای رنگ روغنی شده اتاق‌هایش مثل آینه بود و از صافی و تمیزی برق میزد آشپزخانه‌ای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بزار و بردار می کردم در کمتر از یک ماه، صدام زندگی من و بچه هایم را شخم زد آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت ی در حقشان نکرده بودیم. بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه می خوردند. زینب آرام و قرار نداشت اما سریع با وضعیت جدید کنار آمد. هیچ وقت تحمل نمی کرد که وقتش بیهوده بگذرد. در کلاس‌های قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگیمان بود شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید اسم معلم کلاس ششم زینب آقای شاهرخی بود زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی کار می‌کرد. دخترهای فامیل جعفر حجاب درست وحسابی نداشتند. زینب با آنها دوست می شد و درباره حجاب و نماز با آنها حرف می زد. مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاسها رفتند آنها می‌دانستند که فعلا مجبورند در رامهرمز بمانند. پس با رفتن به کلاس وقتشان پرُ می‌شد و چیزهایی هم یاد می‌گرفتند. مینا و مهری بیشتر به این نیت کلاس می رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال‌تر و علاقه مند تر در کلاس‌ها شرکت می‌کرد...... @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم #قسمت_بیست_و_چهارم از یک طرف موش ها در ساک لباس ما بالا و پایین می شدند و لباس‌ها
🎊 پنجم جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقی‌ها بود از راه زمین نمی‌شد آبادان رفت دو راه برای رفتن به آبادان بود یا از راه آبی و با لنج، یا از راه هوایی و با هلی‌کوپتر. برای من و خانواده ام هیچ فرقی نمی‌کرد که چطور و از چه راهی خودمان را به شهرمان برسانیم فقط می خواستیم برویم. وسایل مختصرمان را جمع کردیم هرکدام چیزی دست گرفتیم فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و پریمس و بخاری و چندتا قابلمه و کاسه بشقاب همه اسباب زندگی ما بود. سر جاده ایستادیم تا یک مینی‌بوس از راه رسید راننده مینی‌بوس همراه با زن و بچه اش بود داستان ما را شنید و دلش سوخت ما را سوار کرد و به ماهشهر برد. در ماهشهر ستادی به اسم ستاد اِعزام بود ستاد اعزام به کسانی که می‌خواستم به آبادان بروند برگ عبور می داد آنجا رفتم و ماجرا و مشکلات خانواده ام را گفتم. مسئول ستاد اعزم گفت: خانم جنگه آبادان امنیت نداره فقط نیروهای نظامی تو آبادان هستند همه مردم از شهر رفتن شهر خالی شده. خانواده ای اونجا زندگی نمیکنه. ستاد اعزم خیلی شلوغ بود مرتب عده ای می رفتند و می‌آمدند به مسئول ستاد گفتم یا تو ماهشهر یه خونه برای زندگی من بدید یا نامه بدید به خونه خودم برگردم. مسئول ستاد هیچ امکاناتی نداشت نمی‌توانست کاری برای ما بکند با اصرار زیاد من و دیدن قیافه مظلوم بچه ها و مادرم راضی شد که به ما برگه عبور بدهد. به هیچ عنوان حاضر نبودیم به رامهرمز بر گردیم مینا نذر کرده بود اگر به آبادان برسیم زمین آبادان را ببوسد و ۷ بار دور خانه بچرخد انگار نه انگار که می‌خواستیم به داخل جهنم برویم. آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی، بهشت ما بود حتی اگر آتش و گلوله روی آن می بارید، بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم..... @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_بیست_و_ پنجم جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقی‌ها
با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد گروهی از رزمنده‌ها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و می‌خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید خونه ام رو به شما مید م برید آبادان و اثاثیه من را بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر بر ما ۶ تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما ،سوار لنج شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند علی روشنی پسر همسایه‌مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود از از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم اولین بار بود که سوار لنج می‌شدیم و می‌خواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمی‌آوردم بابای مهربان هم قهر کرده بود اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما می‌افتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را می‌دادم دخترها چادر سر شان بود و بین من و مادرم نشسته بودند شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها می‌دوید آنها هم سر به سرش می گذاشتند شهرام خوشگل و خوش سر و زبان بود او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد همه چیز برایش حکم بازی و سرگرمی داشت چند ساعت روی آب بودیم از روی شط باد سردی می آمد همه به هم چسبیده بودیم شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم #قسمت_بیست_و_ششم با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار ل
با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد گروهی از رزمنده‌ها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و می‌خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید خونه ام رو به شما مید م برید آبادان و اثاثیه من را بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر بر ما ۶ تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما ،سوار لنج شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند علی روشنی پسر همسایه‌مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود از از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم اولین بار بود که سوار لنج می‌شدیم و می‌خواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمی‌آوردم بابای مهربان هم قهر کرده بود اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما می‌افتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را می‌دادم دخترها چادر سر شان بود و بین من و مادرم نشسته بودند شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها می‌دوید آنها هم سر به سرش می گذاشتند شهرام خوشگل و خوش سر و زبان بود او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد همه چیز برایش حکم بازی و سرگرمی داشت چند ساعت روی آب بودیم از روی شط باد سردی می آمد همه به هم چسبیده بودیم شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم #قسمت_بیست_و_هفتم با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار
تمام مسیر زیر لب دعا خواندم و از خدا خواستم مارا سلامت به آبادان برساند ،وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم اگر اتفاقی پیش می‌آمد جعفر همه چیز را از چشم می‌دید وقتی ساحل پر از نخل را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند در روستای چوبده از لنج پیاده شدیم دختر ها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما چند سال گذشته بود. ظاهر آبادان عوض شده بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند در محله‌ها خبری از مردم خانواده‌ها نبود از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود آبادان مثل شهر مرده ها شده بود تنها صدایی که همه جا شنیده می شد صدای خمپاره بود سوار ۱ ریوی ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم به خانه رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده‌ها در خانه ما هستند خبر نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچه‌های بسیج کرده است او هم از برگشتن ما خبر نداشت در خانه باز بود شهرام داخل خانه رفت مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شد او باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و آوردن اسباب به رامهرمز ما برگشتیم بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید و فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم و به رگ غیرتش برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدند @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم #قسمت_بیست_و_هشتم تمام مسیر زیر لب دعا خواندم و از خدا خواستم مارا سلامت به آبادان
🎊 🍓 داخل کوچه نشستیم تا بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمنده‌ها خیلی ناراحت شدیم آنها خیلی از ما خجالت کشیدن. خانه ما شبیه سربازخانه شده بود تمام فرش ها و رختخواب ها کثیف بود. معلوم بود که بسیجی‌ها گروه گروه به خانه ما می‌آمدند و بعد از استراحت می رفتند. از دور که نگاهشان کردم دلم شکست یاد مادرهایی افتادم که شب و روز منتظر جوانشان بودند. برای همه آنها دعا کردم خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما در خدمت جنگ بود خدا می دانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم و گرنه راضی به رفتن بسیجی‌ها از خانه نبودم. مینا و زینب داخل اتاقها می چرخیدند و آنجا را مثل خدا طواف می کردند تا آن روز مادرم را آنقدر خوشحال ندیده بودم خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود از یک عده پسر جوان خسته و گرسنه که برای استراحت می آمدند انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق رسیدن به خانه‌مان من و مادرم سه روز تمام می‌شستیم و تمیز می کردیم آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود. همه ملافه‌ها را شستم تا سه روز طناب رخت از سنگینی ملافه‌ها کمر خم کرده بود در و دیوار را از بالا تا پایین دستمال کشیدیم دوباره همان خانه همیشگی شد پر از زندگی و عشق. روی اجاق گاز قابلمه غذا می جوشید و بوی غذا خانه را پر می‌کرد درختها و گلها را هر روز از آب سیراب می کردم. شب سوم بعد از سه ماه آوارگی در خانه خودم سر راحت روی بالش گذاشتم انگار که بر تخت پادشاهی خوابیدم. یاد خانه باغی پر از موش بدنم را میلرزاند با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچکس نروم. مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند تعدادی از دوستان و همکلاسی های قدیمی شان در آنجا امدادگری می‌کردند. مینا و مهری در اورژانس و بخش، مشغول بودند و از زخمی‌ها مراقبت می‌کردند. گاهی شب کار بودند و خانه نمی آمدند. نمی‌توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم وقتی از زبان بچه ها می شنیدم که به خاطر خدا کار می کنند نمی‌توانستم بگویم حق ندارید برای خدا کار کنید. آرزویم بود که بچه هایم متدیّن و با ایمان باشند و برای رضای خدا کار کنند خدا را شکر دختر ها همین طور بودند @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_بیست_و_نهم🍓 داخل کوچه نشستیم تا بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتن
🎊 زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت.او آرام نمی نشست هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود می رفت.جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود. زینب به کتابخانه می رفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد.او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجامی رفت و ظهر به خانه برمی گشت. گاهی وقت ها هم شهلا همراهش می رفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت .آنها پیاده می رفتند و پیاده بر می گشتند. زینب سوم راهنمایی بود. شش ماه از سال میگذشت.بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند. این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمیخواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند. ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روز ها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم. از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود. آنها کار های پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز به بیمارستان رفته بودم با چشم های خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند. آن مرد هیکلی درشت داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم وبه خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دختر هایم افتخار کردم. خدارا شکر کردم که دختر های من می توانند به زخمی های جنگ خدمت کنند. یکی از روز های بهمن 59 یک هواپیمای عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمبباران کرد. مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه معلمان خبر راشنید . وقتی به خانه آمد ماجرای بمبباران را گفت. با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد وسراغ مهران رفتم . در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم . مهران که آمد صدایم بلند شد وبا گریه گفتم :(مهران خواهرات شهید شدند....مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم.... مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن... .) نمیدانستم چه میگویم. انگار فایز میخواندم و گریه میکردم . نفسم بند آمده بود. مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت:( مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم.) با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت کامل داشتم دختر ها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودم . بچه هایم برایم عزیز بودنند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه
🍒 شب ها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم .صدای خمپاره ها لحظه ای قطع نمیشد. شب ها سکوت بیشتر بود و صدا ها بلند تر به نظر می رسید.چند بار خانه های اطراف خمپاره خوردند . با وجود این خطر ها می خواستم در شهر خودم باشم. در خانه خودم راحت و راضی بودم و حاضر بودم همه باهم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتیم که اگر میل خدا نباشید برگی از درخت نمی افتد. اگر میل خدا بود ما زیر توپ و خمپاره سالم میماندیم وگرنه که همان روز های اول جنگ کشته میشدیم. اسفند ماه مهرداد از جبهه آمد. مهران خبر برگشتن مارا به او داده بود. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت. او با توپ پُر و عصبانی به خانه آمد. تا خواست لب باز کند و دوباره مارا مجبور به رفتن کند مادرم او را نشاند و همه ماجرا های تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم خاطرات تلخشان را تعریف کردند. مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شد. او از من و بچه ها شرمنده بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. آن ها نگران توپ و خمپاره و بمباران بودند. موادغذایی در آبادان پیدا نمی شد. آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند در منطقه ی جنگی تهیه ی مواد غذایی کار آسانی نبود. اول جنگ رزمنده ها در پایگاه های خودشان مشکل تهیه غذا داشتند ما هم اضافه شده بودیم. پسر ها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت. خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند. مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند. خانواده حمید آدم های با معرفت و مومنی بودند. آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ی ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند. مهران به آبادان برگشت. دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم و از شط استفاده میکردیم. از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شتسشو و آبیاری باغچه بود برای خوردن و پخت و پز استفاده کنیم. با همه این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم. زینب گریه میکرد و اصرار داشت آبادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود. @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم🍒 #قسمت_سی_و_یکم شب ها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس
🎊 مهران به زور و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود وقتی حال زینب را دید گفت همه دخترا باید برن اصفهان و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند. مینا که وضع اینطوری دید و می دانست اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را می‌گذارند زینب را به اتاق برد و با او حرف زد. مینا به زینب گفت مامان، به تو و شهلا و شهرام وابسته تره مامان طاقت دوری تو رو نداره تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه بمونی از دَرسِت عقب میمونی اگه تو بنای مخالفت رو بزاری و همراه ما به اصفهان بری مهران و مهرداد منو مهری را مجبور می‌کند که با شما بیایم ا اونوقت هیچکدوم نمیتونیم آبادان بمونیم و به شهرمون کمک کنیم باید کنارمامان بمونی تا مامان تنها نمونه. زینب که دختر مهربان و فهمیده ای بود حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود زینب حرف مینا را قبول کرد با وجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان «که این علاقه کمتر از علاقه مینا هم نبود» راضی به رفتن شد هر وقت حرف من وسط می‌آمد زینب حاضر بود. به خاطر من هر چیزی را تحمل می کرد. مینا به او گفت مامان به تو احتیاج داره زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای زیادی برای من انجام دهد همیشه می‌گفت مامان وقتی بزرگ شدم تو رو خوشبخت می کنم بعد از اینکه همه ما قبول کردیم مینا و مهری در آبادان بمانند مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند دوماً مراقب رفتارشان باشند مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقبشان باشد من دو دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم به همراه مادر و بچه های کوچکتر راهی دستگرد اصفهان شدم دوباره همه ما با ساک های لباس راهی شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چند تا تخم‌مرغ آب‌پز و مقداری نان برای غذای بین راه برداشته بودم که بچه ها گرسنه نمانند زینب خیلی ناراحت و گرفته بود چند بار از من پرسید مامان اگه جنگ تموم بشه بازم بر میگردیم؟ به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم؟ زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت با آبادان بسته نشده و بالاخره یک روز به شهرش برمی‌گردد. @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_دوم مهران به زور و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با ش
🎊 وقتی سوار لنج شدم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه بر سر من آورده بود از هفت تا اولاد سه تا برایم مانده بود.بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کار بود. هر چقدر لنج از چوبده دور تر میشد بیشتر دلم میگرفت در خواب هم نمی دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخوره قلبم تکه تکه شده بود و هر تکه از قلبم گوشه‌ ای. مینا و مهری را به خدا سپردم مهران و مهرداد را هم .خدا در حق بچه‌هایم مهربانتر از من بود . از خدا خواستم که چهارتا اولادم را را حفظ کند و سالم به من برگرداند .چند ساعت از حرکت ما گذاشت و اخم بچه ها باز شد و به حالت عادی برگشتند از همه بیخیال تر شهرام بود شاد بود و به هر طرف می دوید. تخم‌مرغ‌ها را به بچه‌ها دادم که بخورند زینب و شهلا تخم‌مرغ‌ها را توی سر هم زدند تا ترک برداشت و پوستش را گرفتند و خوردن بچه ها می خندیدند و با هم شوخی می کردند .از شادی آنها دل من هم باز شد خوشحال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد تا بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم مایه دلگرمی من و بچه‌هایم بود چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند میزد به شهرام و شهلا زینب نگاه می کرد .همه ما در انتظار آینده بودیم نمی‌دانستیم در اصفهان چه پیش می‌آید اما همه دعا می‌کردیم تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برای ما تکرار نشود . مهران به کمک دوستش حمید یوسفیان در محله دستگرد یک خانه نیمه تمام اجاره کرد صاحبخانه قصد داشت با پولی که از ما می گیرد ساخت خانه را تمام کند خانه دو طبقه داشت طبقه بالا دست صاحب خانه بود و قرار بود طبقه پایین را به ما بدهند. وقتی در روزهای سرد اسفند ماه به اصفهان رسیدیم هنوز بنایی خانه تمام نشده بود خانه در و پیکر نداشت و امکان زندگی در آنجا نبود ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم. @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_سوم وقتی سوار لنج شدم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد سفر قبل همه
🎊 خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را می‌فهمیدند آنها خیلی به ما محبت می کردند وما خیلی خجالت میکشیدم دلم نمی خواست سر سیاه زمستان و سرما مزاحم دیگران بشوم. مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود. اما چاره‌ای نداشتیم بیشتر از یک هفته مهمان مادر حمید بودیم با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم ولی واقعا به ما احترام می گذاشتند و محبت کردند. شهلا و زینب در خانه حمید یوسفیان رویِ غذا خوردن نداشتند ما در خانه خودمان سَر سفره با نامحرم نمی نشستیم. زینب و شهلا سر سفره خودشان را جمع می کردند و رودرواسی داشتند مدتی بعد به خانه جدید مان رفتیم و بعد از چند سال دوباره گرفتار مستاجری شدیم. در اصفهان مثل سال های اول زندگی دوباره باید کنار صاحب‌خانه زندگی می‌کردیم در زمین های اطراف محله دستگرد خیار و گوجه و بادمجان کاشته بودند و دور تا دور زمین ها درخت های بلند توت بود. حیاط خانه اجاره‌ای ما پوشیده از سنگ و ریگ بود فقط یک شیر آب داخل حوض کوچکی در وسط حیاط قرار داشت که ما در همان حوض ظرفهایمان رامی شستیم. خانه، آشپزخانه و حمام نداشت داخل پارکینگ آشپزی می‌کردم و بچه‌ها را هفته ای یکی دو بار به حمام عمومی شهر می بردم. چند روز به آخر سال و عید نوروز مانده بود زینب می‌گفت: ما عید نداریم شهرمان در محاصره عراقی ها است این همه شهید دادیم خیلی از مردم عزادارند حتی خواهر و برادرمان هم در جبهه اند. بعد از جاگیر شدن در خانه جدید زینب و شهلا شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم دوست نداشتم بچه‌ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه آخر سال را از دست بدهیم بچه ها باید همه تلاش خودشان را می کردند که در چندماه، کارِ یک سال را انجام دهند و قبول شوند. از طرفی می دانستم که با رفتن آنها به مدرسه شرایط جدید برایشان عادی می شود و کم کم به زندگی جدید عادت می کنند @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_چهارم خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را می‌فهمیدند آنها
🎊 🦋 چند روز پیش از عید، مهران که نگران وضع ما بود اسباب و اثاثیه خانه را به ماهشهر برد و از آنجا به چهل توت دست گردآورد. فقط تلویزیون و مبل بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد برای اینکه حوصله بچه ها سر نرود از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها سرگرم شوند. مهران کارمند آموزش و پرورش بود ولی از اول جنگ در لباس نیروهای بسیج از شهر دفاع می‌کرد مهران پسر بزرگم بود خیلی در حق من و خواهر و برادرهایش دلسوز بود. همه سعی می‌کردیم با شرایط جدید مان کنار بیاییم زینب به مدرسه راهنمایی نجمه رفت و راحت تر از همه ما شرایط را پذیرفت بلافاصله بعد از شروع درس در مدرسه فعالیت‌هایش را از سرگرفت. گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی می‌کرد برای درسش هم خیلی زحمت میکشید. در طول سه ماه خودش را به بقیه رساند و در خردادماه مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت. شهلا و زینب با هم مدرسه می‌رفتند. زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر می‌خرید و می خورد خیلی آب انجیر دوست داشت. در مدرسه زینب دوتا دختر که سالها با هم دوست صمیمی بودند در آن زمان با هم قهر کرده بودند. زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود با نامه نگاری آن دو را به هم نزدیک کرد و بالاخره آشتی داد. او کمتر از سه ماه در آن مدرسه بود ولی هم شاگردی هایش علاقه ی زیادی به او داشتند. در همسایگی ما در اصفهان دختری هم سن و سال زینب زندگی می‌کرد که خیلی دوست داشت قرآن خواندن یاد بگیرد. زینب از او دعوت کرد که هر روز بعد از ظهر خانه ما بیاید زینب روزی یک ساعت با او تمرین روان خوانی قرآن می کرد. بعد از چند ماه آن دختر روان خوانی را یاد گرفت همسایه ما باغ بزرگی در آن محله داشت. آن دختر برای تشکر از زحمت های زینب یک تشت پر از خیار و گوجه و بادمجان و سبزی برای ما آورد آن روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم زینب با محبت هایش همه ما را به طرف خود جذب می‌کرد و مایه خیر و برکت خانه ما بود. شش ماه در محله دستگرد ماندیم وقتی آخر سال برای گرفتن کارنامه زینب به مدرسه رفتم مدیر مدرسه از او تعریف کرد یکی از معلم‌ها ایشان جا بود به من گفت دختر خیلی مومنه افتخاری بالاتر از این برای یک مادر نیست که بچه‌هایش باعث سربلندی اش باشند. خدا را شکر کردم که زینب و خواهر و برادرهایش همیشه باعث سرافرازی من بودند. @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_پنجم🦋 چند روز پیش از عید، مهران که نگران وضع ما بود اسباب و اثاثیه خ
🎊 🦋 حمید یوسفیان در خرداد سال ۶۰ شهید شد. جنازه او را به اصفهان آوردن و در تکه شهدا دفن کردند. شهادت حمید خیلی دلم را سوزاند اگر حمید و خانواده‌اش به ما کمک نمی‌کردند معلوم نبود که سرنوشت من و بچه هایم چه می شد. ما در مراسم تشییع جنازه حمید شرکت کردیم و کنار مادرش بودیم ولی زینب آن روز امتحان داشت و نتوانست به تشییع جنازه بیاید اما به من و مادربزرگش خیلی سفارش کرد و گفت شما حتما شرکت کنید. بعد از امتحانات خرداد هم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند مادر حمید چند روز بعد از شهادت پسرش خواب دید که شهیدی آمده و صندوق صندوق میوه روی قبر حمید گذاشته است. مادر حمید می گفت توی خواب این شهید را خوب می‌شناختم انگار خیلی با ما آشنا بود. من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به تکه شهدا می رفتیم زینب علاقه زیادی به شهدا داشت. هر بار که برای تشیع آنها به گلزار شهدای اصفهان می رفت مقداری از خاک قبور شهدا را می‌آورد و تبرکی نگه می‌داشت زینب هفت میوه درخت کاج و هفت تا خاک تبرکی شهدا را در بین وسایلش گذاشته بود. هنوز در محله دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکه شهدا رفتیم زینب مرا سر قبر زهره بنیانیان از شهدای انقلاب برد و گفت مامان نگاه کن فقط مردا شهید نمیشن زنها هم شهید میشن. زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهره بنیانیان می‌نشست و قرآن می‌خوانم ماه آخر که در محله دستگرد بودیم مینا و مهری همراه مهران پیش ما آمدند. دخترها راضی به آمدن نمی‌شدند می‌ترسیدند برادرشان برای خارج کردن آنها از آبادان نقشه کشیده باشد اما مهران قول داد آنها را به آبادان برگرداند. همزمان با آمدن بچه ها بابای مهربانم از ماهشهر به اصفهان آمد او تصمیم گرفت خانه ای در اصفهان بخرد. شرکت نفت برای خرید خانه وام می‌داد این موقعیت خوبی بود که از مستاجری رها شویم. بابای مهران قصد داشت که با وام در شاهین شهر اصفهان خانه بخرد تعداد زیادی از کارگرهای بازنشسته شرکت نفت خوزستان در آنجا خانه خریده بودند. @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_ششم🦋 حمید یوسفیان در خرداد سال ۶۰ شهید شد. جنازه او را به اصفهان آور
🎊 مینا و مهدی برای پیدا کردن خانه همراه پدرشان به شاهین شهر رفتند بچه‌ها محیط غیرمذهبی آنجا را که دیدند با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند. شاهین شهر ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت و محیطش بسیار باز بود طوری که دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخه‌سواری می‌کردند. جعفر به خاطر هم کارهای شرکت نفتی و همشهری های جنوبی به خرید خانه در شاهین شهر تمایل داشت. مخالفت بچه ها هم تاثیری در تصمیمش نداشت. بچه ها بعد از تمام شدن ماه مرخصی شان به آبادان برگشتند. جعفر و من چند روز برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه ها بود. بعد از برگشتن از تهران بابای بچه‌ها خیلی سریع یک خانه ۲۰۰ متری در خیابان سعدی، فرعی ۷ خرید و ما از محله دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم. بیشتر مردم شاهین‌شهر مهاجر بودند شرکت نفتی ها بعد از سالها کار در مناطق گرم از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز برای دوره بازنشستگی به آنجا مهاجرت می‌کردند. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهرش خوب و تمیز بود خیابان کشی های مرتب و فضای سبز قشنگی داشت اما جوّ مذهبی نداشت. بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم زینب کلاس اول دبیرستان بود که رشته علوم انسانی را انتخاب کرد. می خواست در آینده به قم برود در حوزه درس بخواند و طلبه شود. انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت. جند ماه از رفتن ما به شاهین شهر می‌گذشت که بچه‌ها به مرخصی آمدند و باز دور هم جمع شدیم. با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت چند روزی که بچه ها پیش ما بودند زینب مرتب می نشست و از آنها می‌خواست که از خاطرات مجروحان و شهدا برایش صحبت کنند. از لحظه شهادت شهدا از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_سی_و_هفتم مینا و مهدی برای پیدا کردن خانه همراه پدرشان به شاهین شهر رفتند
❤️ در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و اتاق او بود. زینب مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش می‌کرد و همه حرف‌ها را جمله به جمله در دفترش می‌نوشت. زینب در خانه یا میخواند یا می‌نوشت یا کار می‌کرد اصلاً اهل بیکار نشستن نبود چند تا دفتر یادداشت داشت. از کلاس‌های قرآن قبل از جنگ تا کلاس های اخلاق و نهج‌البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبه‌های نماز جمعه، همه را در دفتر می‌نوشت. خیلی وقت ها هم خاطراتش را می نوشت اما به ما نمی‌داد بخوانیم برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و بعد از دوسال مو به مو انجام می داد. هر دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت غذای ساده می خورد ساده می پوشید و به مرگ فکر می‌کرد. بعضی وقت ها چیزهای را برای ما تعریف می‌کرد یا میخواند گاهی هم هیچ نمی گفت. به مهری و مینا می گفت شما که تو جبهه این از خدا خواستین که شهید بشین؟ تا حالا از خدا طلب شهادت کردین؟ بعد از اینکه این سوال را می پرسید خودش ادامه می داد: البته اگه آدم برای رضای خدا کار کنه توی رختخوابم بمیره شهیده. با اینکه تحمل دوری از زینب را نداشتم ولی وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحان می دیدم حاضر بودم مینا مهری او را با خودشان ببرند. اما آن ها و همینطور مهران مخالف بودند و زینب را بچه میدانستند در حالی که زینب اصلا بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود. بعد از برگشتن بچه‌ها به آبادان باز ما تنها شدیم زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت. به جامعه زنان و بسیج می‌رفت بعضی از کلاس‌ها را با شهلا می‌رفتند در مدرسه از همان ماههای اول گروه سرود و تئاتر تشکیل داد گروه تئاتر زینب، گروه سرود زینب و... از زمان بچگی اش بامن روضه می آمد و برای حضرت زینب و امام حسین گریه میکرد حس و حال و ‌حرف هایش به سنش نمی‌خورد. یک شب به من گفت: مامان من دوست دارم مثل حضرت زهرا تو جوونی بمیرم دوست ندارم که پیر بشم و بمیرم یا انقدر زنده بمونم که زندگیم پر از گناه بشه. @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم ❤️ #قسمت_سی_و_هشتم در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشت
🌸 👏 بعد از چند ماه هنوز به جوّ شاهین شهر عادت نکرده بودیم هر هفته شبهای جمعه من و مادرم و بچه‌ها برای دعای کمیل به گلزار شهدای اصفهان می‌رفتیم. مرتب سر قبر حمید یوسفیان می رفتیم و مادر حمید را می‌دیدیم آنها هنوز در محله دستگرد بودند از وقتی به اصفهان رفته بودیم قد زینب خیلی بلند شده بود. چادرش را تنگ می گرفت کفش کتانی پایش می‌کرد و تند تند راه میرفت دبیرستان زینب از خانه فاصله داشت من هر ماه مبلغی پول بابت کرایه ماشین به او می دادم که با تاکسی رفت و آمد کند. اما زینب پیاده به مدرسه می‌رفت و با پولش برای مجروحان کتاب می‌خرید و هفته ای یکی دو بار به بیمارستان «عیسی بن مریم» می‌رفت. کتاب‌ها را به مجروحان هدیه می کرد چند بار هم با مجروحان مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را سرصف مدرسه برای دانش آموزان پخش کرد تا آنها هم بفهمد که مجروحان و رزمنده ها از آنها چه توقعی دارند. خصوصاً سفارش مجروحان را درباره حجاب پخش می‌کرد آرزویم شده بود که زینب با پول‌هایش چیزی برای خودش بخرد. وقتی زینب را برای خرید لباس به بازار می بردم ساده ترین و ارزان ترین لباس و کیف و کفش را انتخاب می‌کرد. خرید کردن برای زینب همیشه آسان ترین کار بود. اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب می‌کرد و می‌خرید. هر وقت می گفتم چه غذایی درست کنم می گفت :هر چیزی که ساده تره و درست کردنش برای شما راحت تره. @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🌸 #قسمت_سی_و_نهم👏 بعد از چند ماه هنوز به جوّ شاهین شهر عادت نکرده بودیم هر هفته شب
یکی از همسایه ها ما را برای عروسی پسرش دعوت کرد مادرم و شهلا نیامدن زینب به خاطر اینکه من تنها نباشم همراهم عروسی آمد. آن روز زینب روزه بود وقتی وارد خانه همسایه شدیم هنوز اذان مغرب نشده بود آنها با میوه و شیرینی از من پذیرایی کردند زینب از اول با من شرکت کرد که جلوی مهمان ها طوری رفتار نکنند که آنها بفهمند روزه است من هم حرفی نزدم وقتی که اذان خیلی آرام و بی سروصدا برای خواندن نماز به خانه رفت. یک شب هوا خیلی سرد بود متوجه شدم که زینب توی رختخوابش نیست آرام بلند شدم و دنبالش گشتم سراغ اتاق خالی خانه رفتم در را باز کردم زینب تمام قد با چادر سفید رو به قبله مشغول خواندن نماز شب بود. اتاق آنقدر سرد بود که آدم لرزش می گرفت منتظر ماندم تا نمازش تمام شد می‌خواستم زینب را از آن اتاق بیرون برم تمام ترسم از این بود که او با جثه ضعیفش مریض شود . وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شد قبل از اینکه حرفی بزنم با بغض به من نگاه کرد دلش نمی خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم . در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از خواندن نماز لذت ببرد به خاطر روح پاکی که داشت خواب های قشنگی میدید زینب با دلش زندگی می کرد به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
ش#من_میترا_نیستم🎊 #قسمت_چهل_و_یکم🦋 او به شرکت در کلاس های اعتقادی و اخلاقی علاقه داشت و در کنار در
می کاشتم گاهی وقت ها سبزه ها را به اسم تک‌تک بچه‌ها در ظرف‌های کوچک می کاشتم. دخترها با ذوق و سلیقه دور سبزه ها را با روبان رنگی می بستند و آنها را روی تاقچه و سفره هفت سین می چیدند. در آبادان از فرش و موکت و پرده ها را می شستم تا با شروع سال جدید همه چیز پاک و پاکیزه باشد. بچه‌ها هم خانه تکانی را دوست داشتند و پا به پای من کار می‌کردند و غر نمی زدند.خرید لباس و کیف و کفش عید هم که برای بچه‌ها عالمی داشت. حتی گاهی کفش و لباس نو را بالای سرشان می گذاشتند و می‌خوابیدند. بعد از جنگ از این همه خوشی فقط خاطره اش ماند و خودش فراموش شد. شروع کردم به تمیزکاری خانه.زینب به من کمک کرد اما پشت سر هم میگفت مامان من به نیت تمیزی خونه کمک می کنم وگرنه ما عید نداریم رزمنده‌ها تو جبهه هستند هر روز شهید میارن. من هم به او اطمینان می دادم که نیت من هم تغییر حال و هوای خانه است وگرنه کدام عید. وقتی ۴ تا از بچه هایم در دل خطر هستند من عید ندارم شب های آخر اسفند رزمنده‌ها در منطقه شوش عملیات داشتند دلم پیش بچه ها بود. شوش با اهواز و آبادان فاصله زیادی نداشت. احتمالاً بچه‌های من هم به آنجا رفته بودند هر وقت نگران بچه‌هایم می شدم عذاب وجدان می گرفتم. خیلی ها عزیزانشان در جبهه بودند من هم یکی مثل بقیه چه فرقی نمی‌کرد همه رزمنده‌ها عزیزان ما بودند. زندگی ما تازه داشت کمی قوام می‌گرفت در خانه و زندگی خودمان جا گرفتیم و تنها نگرانیم سلامتی بچه ها در جبهه بود. خانه را از بالا تا پایین تمیز کردم. در و دیوار خانه برق می زد همه جا بوی تمیزی می داد. شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب بلند شد. چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولاً نمازهایش را در مسجد می‌خواند تلویزیون روشن بود و شهلا شهرام برنامه سال تحویل را تماشا می‌کردند. دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود.زینب مثل همیشه به مسجد رفت. بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت ولی او برنگشت نگران شدم پیش خودم گفتم حتما سخنرانی ختم قران به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به خاطر همین زینب دیر کرده. بیشتر از یک ساعت گذشت چادر سرم کردم و به مسجد رفتم نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم در دلم غوغا بود. وارد مسجد شدم، هیچکس در حیاط و شبستان نبود.نماز تازه تمام شده بود و همه نمازگزار ها رفته بودند. با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم یعنی چی زینب کجا رفته هوا تاریکِ تاریک بود و باد سردی می آمد. یعنی زینب کجا رفته بود؟! او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود. بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابان‌های اطراف مسجد را گشتم چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود. یک دفعه به خودم دلداری دادم که حتماً تو آمدن من به مسجد،زینب به خونه برگشته و حالا پیش مادر و بچه هاست. دستپاچه خودم را به خانه رساندم شهرام درِ خانه را به رویم باز کرد صدا زدم: زینب،زینب مامان برگشتی؟ وقتی وارد خانه شدم،صورت نگران مادرم را که دیدم فهمیدم زینب برنگشته است. مادرم زیر لب آیت الکرسی می‌خواند و نمی‌توانست حرف بزند صدای قلبم را می‌شنیدم میخواستم زیرگریه بزنم از مادر و بچه ها خجالت کشیدم. شهلا برای من یک لیوان آب آورد گلویم بسته شده بود که هیچ، نفسم بالا پایین نمی‌شد. شهلا گفت مامان بریم خونه دارابی از آنجا به خونه چندتا از دوستای زینب زنگ میزنم شاید اونا ازش خبر داشته باشن. آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری و خانه همسایه می‌رفتیم. به شهلا گفتم: این چه حرفیه، مگه میشه زینب بی خبر خونه دوستاش رفته باشه،زینب هیچ وقت این کار رو نمیکنه. با اینکه این حرف را زدم ولی بلند شدم و پشت سر شهلا به خانه‌دارابی رفتم. سفره هفت سین وسط اتاق پذیرایی خانه پهن بود و خانواده دارابی دور هم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده آنها بلند بود با شرمندگی وارد شدیم. شهلا ماجرای برنگشتن زینب را برای خانم دارابی گفت خانم دارابی ناراحت شد و گفت توکل به خدا و انشالله که چیزی نیست و همین دور و بره و با این حرف به من قوت قلب داد. او گفت راحت هر جا که میخواین زنگ بزنید تا خبری از زینب بگیرید شهلا روی یک کاغذ شماره تلفن‌ها را نوشته بود اولین دومین و سومین تلفن را زد اما هیچ کس از زینب خبر نداشت. خجالت می کشیدم که بگویم زینب گم شده است. دوستانش چه فکر می کردند؟ نگاه من به لب های شهلا بود و منتظر بودم حرفی بزند که معلوم کند زینب کجاست. اما برعکس نه تنها خبری از زینب نگرفتیم که دستی دستی به همه خبر گم شدن دخترم را دادیم. خانم دارابی با سینی چای و شیرینی آمد به من اصرار می‌کرد که چیزی بخورم. بیماری آسم داشتم، @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
می کاشتم گاهی وقت ها سبزه ها را به اسم تک‌تک بچه‌ها در ظرف‌های کوچک می کاشتم. دخترها با ذوق و سلیقه
🍓 🍓 شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی مدیر دبیرستان ۲۲ بهمن زینب را خوب می‌شناخت و به او علاقه داشت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود. علاوه بر آشنایی آنها در مدرسه، خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاس‌های عقیدتی جامعه زنان هم شرکت می کرد. زینب مرتب با او ارتباط داشت خانم کچویی شماره خانه اش را به زینب داده بود شهلا به خانه رفت و شماره تلفن او را آورد در این فاصله خانم دارابی سعی می‌کرد با حرف زدن و پذیرایی کردن من را مشغول و تا اندازه‌ای آرامم کند. اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان می دادم هیچ کدام از حرف‌هایش را نمی شنیدند و مغزم پر از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد وقتی گوشی را گذاشت گفت خانم کچویی امشب مسجد نرفته و خبری از زینب نداره. شهلام با حالتی مشکوک ادامه داد مامان خانم کچویی از برگشتن زینب وحشت کرد نمیدونم چرا این همه ترسید. وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم درِ حیاط را که باز کردم چشمم به بوته گل رز گوشه حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم بلندی بوته اندازه قد زینب و شهلا بود ان درختچه هر فصل گل میداد انگار برای آن بوته همیشه فصل بهار بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد 🍓 🦋 کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم. مادرم به حیاط آمد و گفت کبرا ننه اونجا نایست هواسرده بیاد توی خونه شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو رو ندارن. نمی‌توانستم آرام باشم دلم برای شهلا شهرام می سوخت آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی شده بود کابینت ها از تمیزی برق می زدند. بغض گلویم را گرفت زینب روز قبل تمام کابینت‌ها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زدم زیر گریه گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم: زینب مامان خیلی تو تمیز کردن خونه کمکم کردی دو ساله برای عید چیزی نخریدی یه چیزی رو که دوست داری بگو تا برات بخرم به خاطر دل من یه چیزی بخر. هر مادری دلش میخواد دخترش قشنگ بپوشه قشنگ بگرده. مامان تو چی دوست داری؟ زینب گفت مامان به من اجازه بده جمعه اول سال به نماز جمعه برم. گفتم مادر ای کاش مثل همه دخترا کفشی، کیفی، لباسی، میخریدی و به خودت می رسیدی من که با نماز جمعه رفتن تو مخالفتی ندارم هر وقت دلت خواست نمازجمعه برو ولی دل مادرت را هم خوش کن صدای گریه ام بلند شد شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را در بغلم انداختن با این که آن شب به خاطر سال تحویل غذای مفصلی درست کرده بودم قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند هیچکدام شام نخوردیم. باید کاری می‌کردم نمی‌توانستیم دست روی دست بگذاریم. به فکرم رسید که به کلانتری بروم اما همیشه توی سرمان کرده بودند که خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی‌شود. ۴ تایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب گشتیم شهرام کلاس چهارم دبستان بود جلوی ما می‌ دوید و هر دختر چادری را که میدید فریاد میزد مامان اوناهاش اون دختره زینبه 🍓 خیابان ها خلوت بود شب اول سال نو بود و خانواده‌ها خوش و خرم کنار هم بودند. افرادی کمی در خیابان ها رفت و آمد می‌کردند در تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید اما این فقط یک تصور بود یک سراب. دخترم قبل از اذان مغرب لباسهای قدیمی اش را پوشید و روسری سرمه ای رنگش را سرکرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت. همین طور که در خیابان‌های تاریک می رفتیم به مادرم گفتم مامان یادته زینب که یه سالش بود دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟ شهرام با تعجب پرسید زینب چشم گوسفند خورد؟ مادرم رو به شهرام کرد و گفت یادش بخیر جمعه بود من اومده بودم خونه شما. همه ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم بابات کله پاچه خریده بود اونم چه کله پاچه خوشمزه ای زینب یک سالش بود توی گهواره خوابیده بود همه پای سفره کله پاچه می‌خوردیم. مامانت چشمای گوسفند رو توی کاسه کوچکی گذاشت تا بخوره من بهش سفارش کرده بودم که چشم گوسفند بخوره چون خیلی خواص داشت. من وسط حرف مادرم پریدم و گفتم کاسه را زیر گهواره زینب گذاشتم برگشتم که چشم‌ها را بردارم ولی کاسه خالی بود. شهرام گفت مامان چشمات چی شده بود زینب اونا رو خورد؟ زینب که خوابیده بود. تازه بچه یه ساله که چشم گوسفند نمیخوره. @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکا
بصیرت نیاز همیشگی
🍓#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_چهل_و_ششم شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی مدیر دبیرست
من گفتم زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دوتا چشم را برداشته و خورده بود دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود. 🍓 شهلا و شهرام زدن زیر خنده، من با صدای بغض کرده گفتم اون روز خیلی خندیدیم. شهلا گفت مامان پس قشنگی چشمای زینب واسه خوردن چشم گوسفنده؟ گفتم: چشم های زینب وقتی به دنیا اومد قشنگ بود اما انگاری بعد خوردن چشمای گوسفند درشت تر و قشنگ‌تر شد. دوباره اشکم سرازیر شد شهلا و شهرام و مادرم هم گریه می‌کردند. بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان ها باز دلم راضی نشد به کلانتری بروم تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها باز نشده بود. مادرم گفت کبرا بیا برگردیم خونه شاید خداخواهی زینب برگشته باشه. چهارتایی به خانه برگشتیم همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. جیغ زدم: «دخترم اومد زینب برگشت». همه با هم خوشحال و سراسیمه به طرف درِ حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد وجیهه مظفری پشت در بود وجیهه دوست زینب و یکی از جنگ زده های آبادانی بود. دختری سبزه رو و قد بلند. شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود اما وجیهه از طریق یکی از دوستای مشترکشان با زینب خبر گم شدن او را شنیده بود و به خانه ما آمد. وجیهه خیلی ناراحت و نگران شده بود و می‌گفت باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم زینب بعضی وقتا برای عیادت مجروحان جنگی به بیمارستان میره یکی دو بار خودم با اون رفتم. 🍓 🎀 من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحان میرود بارها برای من و مادربزرگش از مجروحان تعریف کرده بود ولی هیچ وقت بدون اجازه به اصفهان می رفت. خانه ما در شاهین شهر بود که ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می‌دانستم زینب چنین کاری نکرده اما سر زدن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده‌ام آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتن به اصفهان با شهلا به خانه خانم دارابی رفت و به مادرش اطلاع داد که با ما به اصفهان می آید. هر چه می رفتیم جاده شاهین شهر به اصفهان تمام نمیشد. بیابان های تاریک بین راه وحشت من را چند برابر کرده بود فکرهای آزاردهنده‌ای به سراغم می‌آمد فکرهایی که بند بند تنم را می‌لرزاند. مرتب امام حسین و حضرت زینب را صدا می زدم تا خودشان مراقب زینب باشند. به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابان‌های اطراف و تاریکی و ظلمت بود. وجیهه گفت اول به بیمارستان عیسی بن مریم بریم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروهان این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای اون رو با کاست ضبط کرد و نوار رو سر صف برای بچه ها گذاشت. مجروح درباره نماز و حجاب و درس خواندن و کمک به جبهه‌ها صحبت کرده بود همه ما سر صف به حرفایش گوش کردیم تازه زینب بعضی از حرف‌های مجروح رو توی روزنامه دیواری نوشت تا بچه‌ها بخونن. وجیهه راست میگفت مجروحی به اسم «عطا الله نریمانی» یک مقاله درباره خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح ها راهم برای همکلاسی هایش گذاشته بود. @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
من گفتم زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دوتا چشم را برداشته و خورده بود دور تا
🍓 ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم ماشین هرچه می رفت به اصفهان نمی رسیدیم. چقدر این راه طولانی شده بود من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. خدا خدا می کردم که زودتر به اصفهان برسیم. وقتی به اصفهان رسیدیم به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم دیر وقت بود نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم. آنها با شنیدن ماجرا به ما اجازه دادند وارد بیمارستان شوین اول دلم نیومد برم اورژانس به هوای اینکه زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد به بخش مجروحان جنگی رفتم و همه اتاق ها را یکی یکی گشتم. مادر و بچه ها داخل راهرو منتظر بودند وقتی زینب را در بخش پیدا نکردم با وجیهه به اورژانس رفتیم و مشخصات زینب را به مسئولان آنجا دادیم. دختری ۱۴ ساله خیلی لاغر و سفید رو با چشم های مشکی، چادر مشکی، روسری سرمه ای رنگ و مانتو شلوار ساده مسئول ژانس گفت امشب تصادفی با این مشخصات نداشتیم. اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تختها مریض های بد حالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود چند مجروح تصادفی با سر و کله خونی آورده بودند پیش خودم گفتم خدا به داد دل مادراتون برسه که خبر ندارند با این وضع این جا افتاد. آنها هم مثل بچه های من بودند اما پیش خودم آرزو کردم کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود فکر اینکه نمی‌دانستم زینب کجاست دیوانه ام می کرد. از بیمارستان عیسی بن مریم که خارج شدیم شب از نیمه گذشته بود مأمور های شهرداری جارو های بلندشان را به زمین می کشیدند. صدای خش خش جاروی در سکوت شب بلند می‌شد و حتی این صداها وحشتم را بیشتر می‌کرد آن شب یک ماشین دربست کردیم و به همه بیمارستانها سر زدیم. داخل ماشین، شهرام به من تکیه زده بود با حالت بچگی اش گفت مامان نکنه زینب رو دزدیده باشند؟ مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم فقط جواب دادم خدا نکنه. با حرف های بچه گانه شهرام تکان جدیدی خوردم ناخودآگاه فکرم سراغ حرف‌ها و کارهای زینب افتاد یکدفعه یاد نوشته‌های روی دفتر زینب افتادم: خانه خود را ساختم اینجا جای من نیست باید بروم باید بروم. خانه زینب کجا بود؟ کجا می خواست برود؟ 🍓 شهلا با ترس گفت مامان صبح که حموم رفتیم زینب به من گفت حتماً غسل شهادت کن مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که توی این موقعیت این حرفا چیه که میزنید جای اینکه مادرتون رو دلداری بدید بیشتر توی دلش رو خالی می کنید. من باز هم جوابی ندادم اما فکرم پیش وصیت نامه های زینب بود آن هم دو تا وصیت نامه یعنی چه تا آن شب همه این حرف ها و حرکات برایم عادی بود. اما حالا پشت هر کدام از این حرف‌ها حرفی و حدیثی بود. در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به یک بیمارستان دیگر چند بار صدایم کرد تا من را به خودم آورد. گاهی گیج بودم و گاهی دلم می‌خواست فریاد بزنم و تا می توانم در خیابان های تاریک بدم به همه مردم را خبر کنم که دخترم را گم کرده‌ام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم. وحشت همه وجودم را گرفته بود آن شب از همه چیز می ترسیدم از تاریکی از سکوت از بیمارستان از اورژانس. سرزدن ما به بیمارستان‌ها نتیجه نداد. اذان صبح شد اما هنوز سرگردان دور خودمان می چرخیدیم آن شب، سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی ما بود. صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی رفتیم جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را می‌لرزاند. اما آنجا هم نشانی از گمشده من نبود. دختر ۱۴ ساله من در اولین روز سال جدید به مسجد رفته و برنگشته. زینب من آنچنان بی نشان شده بود که انگار هیچ وقت نبود. دختری که تا بعد از ظهر بغلش میکردم می بوسیدمش و با او حرف می‌زدم آن شب مثل یک خیال شده بود. خیالی دور از دسترس که هر چه می دویدم به او نمی رسیدم. 🍓 ❤️ من تا آن لحظه جرأت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم با اعتراض گفتم مگه دختر من چند سالشه یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند. اون یه دختر ۱۴ ساله است که کلاس اول دبیرستان درس میخونه کاره ای نیست. آزارشم به کسی نمیرسه. رئیس آگاهی گفت من از خدا می خوام اشتباه کرده باشم اما با شرایط فعلی امکان این موضوع هست. آقای عرب پرونده‌ای تشکیل داد و لیست اسامی همه دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته و نرفته بودیم را از ما گرفت و به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد. از آگاهی که به خانه برگشتم آقای روستا و خانمش آمده بودند آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه‌شان چند کوچه با ما فاصله داشت. @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_هفتاد_و_یک برادران پاسدار احتمال می دادند که زینب قبل از شهادتش توسط مناف
لیاقتش را پیدا نکردم تکه شهدا بوی خون، بوی عطر، بوی عشق می‌دهد. در یادداشت هایش اشاره‌ای هم به دیدار با مجروحان در بیمارستان داشت نوشته: کتاب‌هایی را می‌خرید به مجروحانی هدیه می کرده که از همه نورانی تر بودند زینب با آنها صحبت می‌کرد تا توقعات و خواسته‌های آنها را به دخترهای دبیرستانی بگوید. او خودش را مدیون مجروحان میدید 🍓 زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که ۲۰ مورد داشت از نماز به موقع و یاد مرگ و همیشه وضو داشتن و خواندن نماز شب و نماز غفیله و نماز امام زمان تا ورزش صبحگاهی و قرآن خواندن بعد از نماز صبح و دعا کردن و کمتر گناه کردن و خوردن صبحانه و ناهار و شام. جلوی این موارد ستون هایی کشیده و تاریخ هر روز را یادداشت کرده بود و هر شب بعد از محاسبه کا هایش جدول را علامت می‌زد. وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در خوردن و پوشیدن افتادن به یاد آن اندام لاغر و نحیف که چند تکه استخوان بود به یاد آن روزهای مداوم و افطاریهای ساده نماز شب های طولانی و بی صدا فریاد گریه های او در سجده هایش و دعاهایی که در حق امام داشت در عمل تک‌تک آن جدول خودسازی و خیلی چیزهای دیگری که در آن جدول نیامده بود رعایت می‌کرد. هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد اگر شهلا شهرام با من بلند حرف می زدند به آنها می‌گفت با مامان بلند حرف نزنید از خدا بترسید. برای هر مادری داغ از دست دادن اولاد سخت است اما داغ از دست دادن اولادی که بدی ندارد و افتخار پدر و مادر است خیلی سخت‌تر است. ای کاش زینب اذیتی کرده بود یا چیزی از من خواسته بود اما هرچه فکر می‌کنم او بی آزارترین بچم بود. ۱۴ سال در اصفهان از دادگاه انقلاب سپاه پاسداران از سپاه به بسیج از بسیج به اداره آگاهی رفتن. هر روز به امید پیدا کردن قاتل زینب و قصاص آن از خدا بی خبر ها به جاهای مختلف سر می زدم تا جایی که استخوان هایم به درد آمد. در همان سال‌ها یک گروه از منافقین را در شیراز دستگیر کردند آنها اعتراف کردند که ترور چند نفر از حزب اللهی ها به عهده گروه آنها گذاشته شده بود. در بین اسامی هدف آنها اسم‌زینب هم بود البته آن دو نفر ماموریت ترور حزب اللهی های شیراز را داشتند و دو نفر از افراد تیم‌شان در اصفهان ماموریت داشتند که سپاهیان آن دو نفر را پیدا نکردند. باور شهادت یک دختر ۱۴ ساله برای خیلی از مردم سخت بود بعضی ها حتی سخت شان بود که زینب را شهید بخوانند. من خیلی غصه می‌خوردم وقتی می‌دیدم که زینب مظلومانه شهید شد و مظلومانه مورد بی‌مهری و بی‌توجهی قرار گرفت غصه می‌خوردم و کاری از دستم بر نمی آمد. دلم میخواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم اما ۲۶ سال گذشت و چهره زینب همچنان پشت ابر ماند. هر بار که می‌گفتم من مادر شهید هستم کسانی که می‌شنیدند یک دختر شهید شده است با تعجب می پرسیدند مگه شهید دخترم داریم؟ زینب به خانواده ما ثابت کرد که شهادت مرد و زن ندارد به پشت جبهه ندارد اگر خدا نخواهد وسط میدان هم که باشی زنده می مانی و اگر خدا بخواهد با فرسنگ‌ها فاصله از جبهه به شهادت می رسی. زینب با شهدای فتح المبین تشییع و به خاک سپرده شد در میان شهدا. همانطور که خواب دیده بود شاهین شهر جبهه زینب بود. بعد از سالها دوری از زینب،بعد از مرگ پدر و مادر بزرگش مجبور شدم از غم تنهایی از شاهین شهر به تهران بیایم. من که بعد از زینب به هر روز آماده رسیدن به او بودم هنوز نفس می کشم اما پدر و مادر بزرگش پیش او رفتن. من ماندم که بالاخره امروز بعد از ۲۶ سال داستان زندگی دخترم را که گوشه دلم مانده بود بگویم و به آخرین آرزوی معرفی و شناساندن زینب برسم تا دختر معصوم و بیگناهم زره ای از مظلومیت خارج شود تا مردم بدانند یک روز دختری ۱۴ ساله برای دفاع از عقیده اش با بی رحمی تمام به دست منافقین کوردل به شهادت رسید. بعضی شب ها خواب تکه شهدا را می‌بینم خواب درخت های کاج تکه شهدا درخت هایی که سایبان قبرهای شهدا و قبر زینب و حمید یوسفیان هستند. صدای نسیمی را که میان برگ‌های آن می‌پیچید. میشنوم یک تکه از جگر من از قلب من زیر آن درخت هاست گمشده من آنجا خوابیده است. 🍃🌸پایان🌸🍃 اینک_راه_شهدا_ادامه_دارد... @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅