⛔️به لغزشگاهها نزدیک نشوید
🔻 جاهایى هست که انسان پایش مىلغزد: «چوگل بسیار شد، پیلان بلغزند»؛ آدمها که جاى خود دارند.
🔹جاهایى لغزشگاه است. به آنجاها نزدیک نشوید. لغزشگاهها انواعى دارد. هر کس نقطه ضعفى دارد. یکى نقطه ضعفش پول است؛ یکى نقطه ضعفش رودربایستى و رفاقت است؛ یکى نقطه ضعفش احترام کردن است؛ یکى نقطهى ضعفش زن است؛ یکى نقطه ضعفش سورچرانى و شکمچرانى است.
🔹هر کس نقطه ضعفى دارد. آدم خودش نقطه ضعف خودش را خوب مىفهمد. به آن نزدیک نشوید. اگر نزدیک شدید، براى خودتان خطر درست کردهاید.
🔹علاوهبر نزدیک نشدن به نقطه ضعفها، باید در تقویت معنوى خودتان کوشا باشید.
🔺اول قدمش این است که همین نمازى را که در شبانه روز پنج نوبت مىخوانید، با توجه بخوانید. ۷۱/۵/۱۹
┄┅═✧☘️🌸☘️✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنفس در انقلاب شکر و مسئولیت دارد
🔔 سخنرانی شهید حسن باقری برای اولین بار منتشر شد
🚨 تاریخ سند صوتی: عملیات بیتالمقدس ۶۱/۲/۷
#دفاع_مقدس
#حسن_باقری
┄┅═✧☘️🌸☘️✧═┅┄
شهادت امام باقرع تسلیت باد
به همین مناسبت مراسم عزاداری فرداشب بعدازنمازدرمسجد برگزارمیگردد
سخنران
آقای ججازی پور
مداح آقای جعفریان
بانی یادبودمرحوم حاج حسین باصفا
تشریف بیاورید
هیئت موسی ابن جعفرع
هدایت شده از ای انکه از نگاهت حجمی زنور داری کی از مسیر کوچه قصد عبور داری ؟ چشم انتظارماندم تا برشبم بتابی
🌺سبک زندگی قرآنی :🌺
🍂 شادی های صحیح و به حق داشته باشید. 🍂
🔶 كَذَلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ الْكَافِرِينَ
ذَلِكُم بِمَا كُنتُمْ تَفْرَحُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَبِمَا كُنتُمْ تَمْرَحُونَ
(غافر/٧۵)
⚡️ترجمه :
اين عذاب و گمراهی به خاطر آن است كه در زمين به ناحقّ شادى مى كرديد و در ناز و سرمستى به سر مى برديد.
🔴اسلام دين فطرت است و با تفريح و شادى كردن كه خواسته ى غريزى انسان است، مخالفتى ندارد، آن چه مورد انتقاد است تفريحات و شادى هاى نابجاست.
🍁 شادكامى هاى نابجایی كه بر اساس تجاوز و تصاحب و گناه و به مسخره گرفتن ارزش ها و مقدّسات باشد، منجر به گمراهی انسان و سپس عذاب آخرت خواهد شد.
#سبک_زندگی_قرآنی
بصیرت نیاز همیشگی
می کاشتم گاهی وقت ها سبزه ها را به اسم تکتک بچهها در ظرفهای کوچک می کاشتم. دخترها با ذوق و سلیقه
🍓#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_چهل_و_ششم
شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی مدیر دبیرستان ۲۲ بهمن زینب را خوب میشناخت و به او علاقه داشت.
زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود. علاوه بر آشنایی آنها در مدرسه، خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه زنان هم شرکت می کرد.
زینب مرتب با او ارتباط داشت خانم کچویی شماره خانه اش را به زینب داده بود شهلا به خانه رفت و شماره تلفن او را آورد
در این فاصله خانم دارابی سعی میکرد با حرف زدن و پذیرایی کردن من را مشغول و تا اندازهای آرامم کند.
اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان می دادم هیچ کدام از حرفهایش را نمی شنیدند و مغزم پر از افکار عجیب و غریب بود.
شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقهای با او صحبت کرد وقتی گوشی را گذاشت گفت خانم کچویی امشب مسجد نرفته و خبری از زینب نداره.
شهلام با حالتی مشکوک ادامه داد مامان خانم کچویی از برگشتن زینب وحشت کرد نمیدونم چرا این همه ترسید.
وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم درِ حیاط را که باز کردم چشمم به بوته گل رز گوشه حیاط افتاد.
جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم بلندی بوته اندازه قد زینب و شهلا بود ان درختچه هر فصل گل میداد انگار برای آن بوته همیشه فصل بهار بود.
زینب هر روز با علاقه به درختچه گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_چهل_و_هفتم🦋
کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم. مادرم به حیاط آمد و گفت کبرا ننه اونجا نایست هواسرده بیاد توی خونه شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو رو ندارن.
نمیتوانستم آرام باشم دلم برای شهلا شهرام می سوخت آنها هم نگران حال خواهرشان بودند.
بی هوا به آشپزخانه رفتم انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی شده بود کابینت ها از تمیزی برق می زدند.
بغض گلویم را گرفت زینب روز قبل تمام کابینتها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زدم زیر گریه گریه ای از ته وجودم.
دیروز به زینب گفتم: زینب مامان خیلی تو تمیز کردن خونه کمکم کردی دو ساله برای عید چیزی نخریدی یه چیزی رو که دوست داری بگو تا برات بخرم به خاطر دل من یه چیزی بخر.
هر مادری دلش میخواد دخترش قشنگ بپوشه قشنگ بگرده. مامان تو چی دوست داری؟ زینب گفت مامان به من اجازه بده جمعه اول سال به نماز جمعه برم.
گفتم مادر ای کاش مثل همه دخترا کفشی، کیفی، لباسی، میخریدی و به خودت می رسیدی من که با نماز جمعه رفتن تو مخالفتی ندارم هر وقت دلت خواست نمازجمعه برو ولی دل مادرت را هم خوش کن
صدای گریه ام بلند شد شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را در بغلم انداختن با این که آن شب به خاطر سال تحویل غذای مفصلی درست کرده بودم قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند هیچکدام شام نخوردیم.
باید کاری میکردم نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم. به فکرم رسید که به کلانتری بروم اما همیشه توی سرمان کرده بودند که خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمیشود.
۴ تایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب گشتیم شهرام کلاس چهارم دبستان بود جلوی ما می دوید و هر دختر چادری را که میدید فریاد میزد مامان اوناهاش اون دختره زینبه
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_چهل_و_هشتم
خیابان ها خلوت بود شب اول سال نو بود و خانوادهها خوش و خرم کنار هم بودند.
افرادی کمی در خیابان ها رفت و آمد میکردند در تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید اما این فقط یک تصور بود یک سراب.
دخترم قبل از اذان مغرب لباسهای قدیمی اش را پوشید و روسری سرمه ای رنگش را سرکرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت.
همین طور که در خیابانهای تاریک می رفتیم به مادرم گفتم مامان یادته زینب که یه سالش بود دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟
شهرام با تعجب پرسید زینب چشم گوسفند خورد؟ مادرم رو به شهرام کرد و گفت یادش بخیر جمعه بود من اومده بودم خونه شما.
همه ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم بابات کله پاچه خریده بود اونم چه کله پاچه خوشمزه ای زینب یک سالش بود توی گهواره خوابیده بود همه پای سفره کله پاچه میخوردیم.
مامانت چشمای گوسفند رو توی کاسه کوچکی گذاشت تا بخوره من بهش سفارش کرده بودم که چشم گوسفند بخوره چون خیلی خواص داشت.
من وسط حرف مادرم پریدم و گفتم کاسه را زیر گهواره زینب گذاشتم برگشتم که چشمها را بردارم ولی کاسه خالی بود.
شهرام گفت مامان چشمات چی شده بود زینب اونا رو خورد؟ زینب که خوابیده بود. تازه بچه یه ساله که چشم گوسفند نمیخوره.
#ادامه_دارد
@samanefin
👆👆👆
#فرهنگی
📣📣📣دوستان #کپی و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکا
بصیرت نیاز همیشگی
🍓#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_چهل_و_ششم شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی مدیر دبیرست
من گفتم زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دوتا چشم را برداشته و خورده بود دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود.
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_چهل_و_نهم
شهلا و شهرام زدن زیر خنده، من با صدای بغض کرده گفتم اون روز خیلی خندیدیم. شهلا گفت مامان پس قشنگی چشمای زینب واسه خوردن چشم گوسفنده؟
گفتم: چشم های زینب وقتی به دنیا اومد قشنگ بود اما انگاری بعد خوردن چشمای گوسفند درشت تر و قشنگتر شد. دوباره اشکم سرازیر شد شهلا و شهرام و مادرم هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان ها باز دلم راضی نشد به کلانتری بروم تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها باز نشده بود.
مادرم گفت کبرا بیا برگردیم خونه شاید خداخواهی زینب برگشته باشه. چهارتایی به خانه برگشتیم همه جا ساکت و تاریک بود.
تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. جیغ زدم: «دخترم اومد زینب برگشت».
همه با هم خوشحال و سراسیمه به طرف درِ حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد وجیهه مظفری پشت در بود وجیهه دوست زینب و یکی از جنگ زده های آبادانی بود. دختری سبزه رو و قد بلند.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود اما وجیهه از طریق یکی از دوستای مشترکشان با زینب خبر گم شدن او را شنیده بود و به خانه ما آمد.
وجیهه خیلی ناراحت و نگران شده بود و میگفت باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم زینب بعضی وقتا برای عیادت مجروحان جنگی به بیمارستان میره یکی دو بار خودم با اون رفتم.
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه🎀
من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحان میرود بارها برای من و مادربزرگش از مجروحان تعریف کرده بود ولی هیچ وقت بدون اجازه به اصفهان می رفت.
خانه ما در شاهین شهر بود که ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه میدانستم زینب چنین کاری نکرده اما سر زدن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود.
من و خانوادهام آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتن به اصفهان با شهلا به خانه خانم دارابی رفت و به مادرش اطلاع داد که با ما به اصفهان می آید.
هر چه می رفتیم جاده شاهین شهر به اصفهان تمام نمیشد. بیابان های تاریک بین راه وحشت من را چند برابر کرده بود فکرهای آزاردهندهای به سراغم میآمد فکرهایی که بند بند تنم را میلرزاند.
مرتب امام حسین و حضرت زینب را صدا می زدم تا خودشان مراقب زینب باشند.
به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابانهای اطراف و تاریکی و ظلمت بود. وجیهه گفت اول به بیمارستان عیسی بن مریم بریم.
زینب چند روز پیش با یکی از مجروهان این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای اون رو با کاست ضبط کرد و نوار رو سر صف برای بچه ها گذاشت.
مجروح درباره نماز و حجاب و درس خواندن و کمک به جبههها صحبت کرده بود همه ما سر صف به حرفایش گوش کردیم تازه زینب بعضی از حرفهای مجروح رو توی روزنامه دیواری نوشت تا بچهها بخونن.
وجیهه راست میگفت مجروحی به اسم «عطا الله نریمانی» یک مقاله درباره خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح ها راهم برای همکلاسی هایش گذاشته بود.
#ادامه_دارد
@samanefin
👆👆👆
#فرهنگی
📣📣📣دوستان #کپی و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
من گفتم زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دوتا چشم را برداشته و خورده بود دور تا
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_یک
ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم ماشین هرچه می رفت به اصفهان نمی رسیدیم.
چقدر این راه طولانی شده بود من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. خدا خدا می کردم که زودتر به اصفهان برسیم.
وقتی به اصفهان رسیدیم به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم دیر وقت بود نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم.
آنها با شنیدن ماجرا به ما اجازه دادند وارد بیمارستان شوین اول دلم نیومد برم اورژانس به هوای اینکه زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد به بخش مجروحان جنگی رفتم و همه اتاق ها را یکی یکی گشتم.
مادر و بچه ها داخل راهرو منتظر بودند وقتی زینب را در بخش پیدا نکردم با وجیهه به اورژانس رفتیم و مشخصات زینب را به مسئولان آنجا دادیم.
دختری ۱۴ ساله خیلی لاغر و سفید رو با چشم های مشکی، چادر مشکی، روسری سرمه ای رنگ و مانتو شلوار ساده مسئول ژانس گفت امشب تصادفی با این مشخصات نداشتیم.
اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تختها مریض های بد حالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود چند مجروح تصادفی با سر و کله خونی آورده بودند پیش خودم گفتم خدا به داد دل مادراتون برسه که خبر ندارند با این وضع این جا افتاد.
آنها هم مثل بچه های من بودند اما پیش خودم آرزو کردم کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود فکر اینکه نمیدانستم زینب کجاست دیوانه ام می کرد.
از بیمارستان عیسی بن مریم که خارج شدیم شب از نیمه گذشته بود مأمور های شهرداری جارو های بلندشان را به زمین می کشیدند.
صدای خش خش جاروی در سکوت شب بلند میشد و حتی این صداها وحشتم را بیشتر میکرد آن شب یک ماشین دربست کردیم و به همه بیمارستانها سر زدیم.
داخل ماشین، شهرام به من تکیه زده بود با حالت بچگی اش گفت مامان نکنه زینب رو دزدیده باشند؟ مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم فقط جواب دادم خدا نکنه.
با حرف های بچه گانه شهرام تکان جدیدی خوردم ناخودآگاه فکرم سراغ حرفها و کارهای زینب افتاد یکدفعه یاد نوشتههای روی دفتر زینب افتادم:
خانه خود را ساختم اینجا جای من نیست باید بروم باید بروم.
خانه زینب کجا بود؟ کجا می خواست برود؟
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_دو
شهلا با ترس گفت مامان صبح که حموم رفتیم زینب به من گفت حتماً غسل شهادت کن مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که توی این موقعیت این حرفا چیه که میزنید جای اینکه مادرتون رو دلداری بدید بیشتر توی دلش رو خالی می کنید.
من باز هم جوابی ندادم اما فکرم پیش وصیت نامه های زینب بود آن هم دو تا وصیت نامه یعنی چه تا آن شب همه این حرف ها و حرکات برایم عادی بود.
اما حالا پشت هر کدام از این حرفها
حرفی و حدیثی بود. در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به یک بیمارستان دیگر چند بار صدایم کرد تا من را به خودم آورد.
گاهی گیج بودم و گاهی دلم میخواست فریاد بزنم و تا می توانم در خیابان های تاریک بدم به همه مردم را خبر کنم که دخترم را گم کردهام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم.
وحشت همه وجودم را گرفته بود آن شب از همه چیز می ترسیدم از تاریکی از سکوت از بیمارستان از اورژانس. سرزدن ما به بیمارستانها نتیجه نداد.
اذان صبح شد اما هنوز سرگردان دور خودمان می چرخیدیم آن شب، سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی ما بود. صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی رفتیم جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را میلرزاند.
اما آنجا هم نشانی از گمشده من نبود. دختر ۱۴ ساله من در اولین روز سال جدید به مسجد رفته و برنگشته.
زینب من آنچنان بی نشان شده بود که انگار هیچ وقت نبود. دختری که تا بعد از ظهر بغلش میکردم می بوسیدمش و با او حرف میزدم آن شب مثل یک خیال شده بود. خیالی دور از دسترس که هر چه می دویدم به او نمی رسیدم.
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_سه❤️
من تا آن لحظه جرأت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم با اعتراض گفتم مگه دختر من چند سالشه یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند.
اون یه دختر ۱۴ ساله است که کلاس اول دبیرستان درس میخونه کاره ای نیست. آزارشم به کسی نمیرسه.
رئیس آگاهی گفت من از خدا می خوام اشتباه کرده باشم اما با شرایط فعلی امکان این موضوع هست.
آقای عرب پروندهای تشکیل داد و لیست اسامی همه دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته و نرفته بودیم را از ما گرفت و به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد.
از آگاهی که به خانه برگشتم آقای روستا و خانمش آمده بودند آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانهشان چند کوچه با ما فاصله داشت.
#ادامه_دارد
@samanefin
👆👆👆
#فرهنگی
📣📣📣دوستان #کپی و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
🔴 آشنایی با تدابیر درمانی #دلتا_کرونا
💠 روشی ساده و مجرب
با مشاهده اولین علامت شروع کنید به:
1️⃣ هر روز غرغره:
(آب+عسل+سرکه+نمک+پودر آویشن) را سه بار و دفعه چهارم کمی ببلعد.
2️⃣دو روز اول بیماری:
هر نیم ساعت یک انگشت عسل طبیعی.
3️⃣ برای تب:
سیب و یا آب سیب ، هلو، عناب زیاد بخورید و همچنین پیاز خورد شده روی کف پا و بدن گذاشته شود.
در تب وجود اسهال مفید است و رفع تب میکند.
4️⃣پرهیز جدی از غذاهای:
چرب ، سرخ کرده، مرغ بازار ، لبنیات، آبگوشت چرب، شیرینی قنادی، موز خارجی، گیلاس 🍒 و آلبالو
5️⃣روزانه سه فنجان دم کرده دمنوش شفا
(اویشن، بابونه، خطمی، پنیرک، گشنیز، رازیانه، سنا، عناب، ناخنک ...)
6⃣گلاب به صورت اسپری کردن و ریختن در همه غذاها
7️⃣بهترین غذاها آش ها مخصوصاً اُماج (آش سبزی که شامل برگ چغندر باشد) آش جو و گندم که همراه کمی گوشت دنده بره پخته شده باشد، انواع حلیم ها، بلدرچین کبابی یا پخته شده در شیشه با بخار آب، کباب سردست بره
8⃣ داروهای مفید جهت درمان و رفع عوارض:
شربت رضوی روزانه سه وعده میل شود
در صورت تنگی نفس شربت زوفا
درصورت شدت بیماری شربت سرماخوردگی که میتوانید از فروشگاه مزاج مارکت نماینده رسمی محصولات استاد خیراندیش تهیه نمایید 👇👇👇
✅تذکر:
🔹بدانید با خوردن سردی جات مثل ماست، دوغ، ترشی، یخ، باد کولر و مرغ صنعتی، روغن صنعتی، سیستم ایمنی را بسیار پایین آورده و عوارض کرونا بیشتر خواهد بود.
🔹لطفا این متن را برای جهت یاری به اقوام و دوستان خود نیز ارسال نمایید🙏
سلام گل بانوهای عزیز و.دختر خانمهای گل امروز شنبه برای شما شاهزاده ابراهیم خانم حسینی برنامه نداره زیارت مراسم تشیع جنازه همسرحاج علی آقای هادیان است
مراسم دعای عرفه برگزارمیگردد
سه شنبه ۲۹..۴شروع جلسه ساعت ۱۶
بامدیحه سرایی مداحان اهلبیت
ضمناشام عرفه (شب عیدقربان)بعدازنماز مراسم خواهیم داشت بامدیحه سرایی مداح اهلبیت آقای محسن عموعابدینی
مکان
فین محله رودخانه مرکزهیئت موسی ابن جعفرع
(لطفاباماسک واردشوید)
هدایت شده از ای انکه از نگاهت حجمی زنور داری کی از مسیر کوچه قصد عبور داری ؟ چشم انتظارماندم تا برشبم بتابی
2
آموزش بافت سر عروسک موش
۶ دانه با رنگ سفید سر اندازید. ۱) رو ببافید. روش اضافه کردن ((از پایه رج قبل می باشد)) اگر در اضافه کردن به مشکل برخوردید از روش ژته بسته استفاده کنید. ۲) به هر دانه یکی اضافه کنید، ۱۲ دانه می شود. ٣) (۲ دانه رو، ۱ دانه اضافه کنید) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۱۸ دانه می شود. ۴) (۳ دانه زیر،۱ دانه اضافه کنید) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۲۴ دانه می شود. ۵) (۴ دانه رو، ۱ دانه اضافه کنید) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۳۰ دانه می شود
۶) (۵ دانه زیر،۱ دانه اضافه کنید) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۳۶ دانه می شود. ۷) رو ببافید . ۸) زیر ببافید. ۹) رو ببافيد. ۱۰) زیر ببافید. ۱۱) رو ببافید. ۱۲) زیر ببافید. ۱۳) رو ببافید. ۱۴) زیر ببافید. ۱۵) رو ببافید. ۱۶) زیر ببافید. ۱۷) رو ببافید. ۱۸) (۴ دانه زیر، ۲تا یکی) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۳۰ دانه می شود. ۱۹) رو ببافيد. ۲۰) (۳ دانه زیر، ۲تا یکی) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۲۴ دانه می شود.
۲۱) رو ببافید. ۲۲) (۲ دانه زیر، ۲تا یکی) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۱۸دانه می شود. ۲۳) رو ببافید. ۲۴) (۱ دانه زیر،۲تا یکی) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۱۲ دانه می شود. ۲۵) رو ببافيد. ۲۶) (۲تا یکی) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۶ دانه می شود. دانه ها را داخل نخ بیندازید و جمع کنید
هدایت شده از ای انکه از نگاهت حجمی زنور داری کی از مسیر کوچه قصد عبور داری ؟ چشم انتظارماندم تا برشبم بتابی
1
بدن موش ریزه میزه
۶ دانه با رنگ سفید سر اندازید. 1) رو ببافيد. روش اضافه کردن ((از پایه رج قبل می باشد )). اگر در اضافه کردن به مشکل برخوردید از روش ژته بسته استفاده کنید. ۲) به هر دانه یکی اضافه کنید، ۱۲دانه می شود. ۳) ۲ دانه رو، ۱ دانه اضافه کنید) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۱۸دانه می شود. ۴) (۳دانه زیر،۱ دانه اضافه کنید) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۲۴ دانه می شود.
۵) (۴ دانه رو، ۱ دانه اضافه کنید) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۳۰ دانه می شود. ۶) (۵دانه زیر،ادانه اضافه کنید) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۳۶ دانه می شود. ۷) رو ببافید . ۸) زیر ببافید. ۹) رو ببافيد. ۱۰) زیر ببافید. ۱۱) رو ببافید. ۱۲) زیر ببافید، رنگ بنفش را وصل نمایید. ۱۳) رو ببافید. ۱۴) زیر ببافید. ۱۵) رو ببافید. ۱۶) زیر ببافید. ۱۷) رو ببافید. ۱۸) زیر ببافید. ۱۹) رو ببافید. ۲۰) زیر ببافید. ۲۱) رو ببافید. ۲۲) زیر ببافید. ۲۳) رو ببافید.
۲۴) زیر ببافید برای کم کردن از روش ssk و ssp استفاده نمایید. ۲۵) (۴ دانه رو، ۲تا یکی) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۳۰ دانه می شود. ۲۶) (۳دانه زیر،٢تا یکی) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۲۴ دانه می شود. ۲۷) (۲ دانه رو،۲تا یکی) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۱۸دانه می شود. ۲۸) (۱ دانه زیر،۲تا یکی) ۶ مرتبه تکرار کنید، ۱۲دانه می شود. ۲۹) (۲تا یکی) ۶ مرتبه تکرار کنید ۶ دانه می شود. دانه ها را داخل نخ بیندازید و جمع کن