eitaa logo
بصیرت نیاز همیشگی
171 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
8هزار ویدیو
361 فایل
مطالب در راستای افزایش بصیرت و بینش اجتماعی و سیاسی ارتباط با ادمین ⇩⇩⇩⇩⇩⇩ @Labbik_Ya_hussain
مشاهده در ایتا
دانلود
📣دلت میخواد آمرزیده بشی، گوش به فرمان مولایت باش🔰🔰🔰 امیرالمومنین علی (علیه السلام ) می فرمایند: «یُغْفَرُ لِصَاحِبِ‏ الْأُضْحِیَّةِ عِنْدَ أَوَّلِ‏ قَطْرَةٍ تَقْطُرُ مِنْ‏ دَمِهَا»، 👈 با ریختن اوّلین قطره خون قربانى، صاحب قربانى آمرزیده مى‌شود.» 📚 (من لایحضره الفقیه، ج 2، ص 214) 🔔با اطلاع می‌رساند؛ با توجه به نزدیک شدن ماه السلام در نظر دارد به نیت سلامتی و ظهور حضرت بقیه الله (عج) ، با همراهی شما عزیزان قربانی انجام داده و بین نیازمندان توزیع نماید ✅ ♦️ از کسانی که تمایل دارند در پاداش این کار خیر سهیم شوند و با یک تیر چند نشان بزنند ،یعنی هم در ثواب قربانی کردن /هم بخشش و آمرزش خود /انفاق به نیازمندان /و از همه مهتر قدم برای ظهور و فرج مولا برداشتن ، شریک گردند 🔰🔰🔰🔰 دعوت می‌شود تا مبالغ خود را هر اندازه و در حد توان به شماره کارت 💳 5041721079425725 واریز نمایند. و چنانچه شخصا نتوانند خانوادگی و یا به همراه دوست و همسایه مبالغ رو روی هم گذاشته و واریز نمایند 💯لطفا پس از وجه، حتــــــــــما مبلغ را با ارسال به شماره 09135721352 اطلاع دهید. فرمانده و مدیریت پایگاه بسیج خواهران سمانه 🌸 @samanefin
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ مسابقه ۷ 🎙استاد پناهیان 💠 ازدواج حضرت زهرا و امیرالمومنین علیهماالسلام 🎁 هر هفته_۵ برنده 🌸💐 سالروز ازدواج آسمانی امیرالمومنین (علیه السلام) و حضرت زهرا( سلام الله علیها ) مبارک باد.🌸💐 ❓سوال داستانک ۷❓ 💠 با توجه به داستانک ۷، امیرالمومنین علیه السلام همسرشان را چگونه توصیف نمودند؟ 📝پاسخ به سوال از طریق:👇🏼👇🏼👇🏼 🆔digisurvey.net/answers?sid=xMV-yjOfws5PBoSM-QUlhg%3D%3D 🎁هر هفته_۵ برنده ⏰مهلت شرکت در مسابقه تا فردا (پنجشنبه) ساعت ۲۲ ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ @samanefin دوستانی که از پایگاه و کانال سمانه شرکت میکنید نام کانون بنویسید👆👆👆 ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ 🌸 رنگ خدا را به دیگران هدیه دهیم. 🌐 کانال "زندگی به رنگ خدا" 🔸️ایتا 🆔 eitaa.com/rangekhoda14 🔸️ واتساپ 🆔 chat.whatsapp.com/HA95TlfW5hDC0EKrJl9lOb
من گمان میکنم این که در جهیزیه ی حضرت زهرا (علیها السلام ) این قدر سادگی رعایت شد... این حد را حفظ کردند. این یک جنبه ی نمادین داشت . برای این که بین مردم مبنا و پایه ای برای عمل به آن ، تا دچار این مشکلاتی که بر اثر زیادن روی ها پیش می آید، نشوند. مقام معظم رهبری ۱۳۷۷/۴/۱۸ # رهبری @darseakhlaghebozorgan 💐
🌸 *روایتی از ماجرای ازدواج حضرت آیت‌الله خامنه‌ای* 🎊 انتشار به مناسبت ایام؛ سالروز ازدواج حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا سلام الله علیهما 🚞 مدتی از بازگشت سیدعلی خامنه‌ای از قم به مشهد نمی‌گذشت. بانو خدیجه که در اندیشه ازدواج پسر دومش بود، دست به کار شد و دختری را که در خانواده‌ای سنتی و با علائق مذهبی پرورش یافته بود، به او پیشنهاد کرد. 💐 هم او پا پیش گذاشت و مقدمات خواستگاری را فراهم نمود. همان راهی را که چهار پنج سال پیش برای سیدمحمد رفته بود، این بار برای سیدعلی پیمود. 🎉 حاج محمداسماعیل خجسته باقرزاده، پدر عروس، از کاسبان دین‌دار و باسواد مشهد بود. او پذیرفت که دخترش به عقد طلبه تازه از قم برگشته‌ای درآید که تصمیم دارد در مشهد ساکن شود، آیت‌الله میلانی و دیگر بزرگان اهل علم مشهد او را می‌شناسند و تأیید می‌کنند و به او علاقه دارند. 🎁 هزینه ازدواج، آن بخشی که طبق توافق به عهده داماد بود، توسط آیت‌الله حاج‌سیدجواد خامنه‌ای تأمین شد که مبلغ قابل توجهی نبود. مخارج عقد را گذاشتند به عهده خانواده عروس که حتماً قابل توجه بود. «آنها مرفه بودند، می‌توانستند و کردند.» 🌼🌸🌺 اوایل پاییز ۱۳۴۳ سیدعلی خامنه‌ای و دوشیزه خجسته پیوند زناشویی بستند. خطبه عقد توسط آیت‌الله میلانی خوانده شد. از این زمان، همدم، همسر و همراهی تازه، که شانزده بهار بیش نداشت، پا به دنیای آقای خامنه‌ای گذاشت که در همه فرودهای سرد و سخت زندگی سیاسی و شاید تک‌فرازهای آن در آن روزگار، یاری غم‌خوار و دوستی مهربان بود. 💌 کارت دعوت را سفارش دادند و روز جشن را که در خانه پدر عروس در پایین خیابان برگزار می‌شد، تعیین کردند. آن شب آقای خامنه‌ای در آستانه ورودی خانه ایستاده بود و از میهمانان استقبال می‌کرد. مراسم، آن طور که مرسوم خانواده‌های مذهبی و مقید آن زمان بود، برگزار شد. @samanefin
seyedrezanarimani-@yaa_hossein.mp3
3.03M
مولودی فوق العاده از سید رضا نریمانی سالروز ازدواج 💞 @darseakhlaghebozorgan 💐 👆👆👆 🌺مناسبتی ☝️☝️ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 مکاتبه توییتری وزیر اسبق ارشاد با وزیر فعلی درباره جمله روز گذشته رهبر معظم انقلاب خطاب به نخست وزیر عراق! 🌐 Maherbasij.ir ------------------------------- 🆔 @MaherBasij_ir
سلام دوستان علاقه مند✋ امشب به جبران دو شب گذشته ۶ از رمان همزمان بارگزاری میشه در کانال😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت نیاز همیشگی
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 #پارت_چهاردهم ✒عشق کتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داش
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 ✒من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید. اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی!! بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش: - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود. علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید. علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم و گفت: دختر شما متاهله یا مجرد؟ و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید. - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟ همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ادامه دارد... @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 #پارت_پانزدهم ✒من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یه
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 ✒ایمان علی سکوت عمیقی کرد. - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم. دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه. پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری! در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید. ادامه دارد... @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅
بصیرت نیاز همیشگی
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 #پارت_شانزدهم ✒ایمان علی سکوت عمیقی کرد. - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 ✒شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم. - علی ! - جان علی؟ - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار. - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده! سکوت عمیقی کرد. - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی ها حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت می رون ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی. راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها. اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم. ادامه دارد... @samanefin 👆👆👆 📣📣📣دوستان و فوروارد فقط با ذکر نام کانال امکان پذیر هست✅✅✅