امیدان فردا
#زندگینامه_شهیدهمت #قسمت_چهاردهم آزمایش با کفر و ایمان بعد از عملیات خیبر و فتح جزیره مجنون، بر اث
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_پانزدهم
بدگویی دشمن
#شهیدمحمدابراهیمهمّت، درباره ایشان چنین میگوید: رفتیم تو قرارگاه. بچه ها نشسته بودند دورهم و گرم حرف زدن بودند🙂 و درباره برنامه دیشب رادیو📻 عراق ـ که در آن از #شهیدهمّت بدگویی کرده بودند صحبت میکردند. گفتم: «پس کار #حاجهمت خیلی دُرسته، بیش تر از اون چیزےمی که فکرش رو میکردیم☹️. مگه اون صحبت امام رو نشنیدین که میگفتند: هر زمان شرق و غرب شما را تأیید رد، وامصیبتا❗️ اما اگر بدگویی رد و ناسزا گفت، اون موقع شما بدونین که کار خوبی میکنین😇. پس باید خوشحال بشیم که رادیو عراق ارزش فرمانده ما را پیش ما بیش تر ڪرده است».😊🌹
راوی:همرزمشهید
#ادامه_دارد...
@bastamisar🇮🇷
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_چهاردهم هوالسبحان مرتضی: ای به چشم، یه تک چرخ زد و منم مثه همیشه یه علی بلند
#دو_واله_مدافع
#قسمت_پانزدهم
هوالسبحان
اینقدر هیجان و استرس بهم وارد شد دستشوییم گرفت.گفتم پاشو بریم توالت فرهنگسرا، راه افتادیم دور حوض بزرگ فرهنگسرا رو پیاده رفتیم.
بوی لجن ته نشین شده کف حوض و خلوتی فضای پارک فضا رو عجیب کرده بود.
صدای قدم هامون می پیچید، اون طرف پارک هم دوتا معتاد نشسته بودن، بنده های خدا تا تیپ ما رو دیدن فکر کردن مامور اومده و خودشونو جمع و جور کردن...
وضو گرفتیم و برگشتیم، داشتم می لرزیدم، اما حاضر بودم امشب از سرما بمیرم اما بفهمم مرتضی از کجا دختره رو پیدا کرده.
داشتم گرمکن ام رو می پوشیدم که بهش گفتم خب تعریف کن.
مرتضی: میشه نگم.
من: نه باید بگی، بیخود می کنی نگی.
مرتضی: باشه دعوا نکن، بخدا خودمم چند ماهه دارم دیوونه میشم، مدتی بود یکی با یه خط ایرانسل مزاحمم می شد...
من: چه مزاحمتی؟
مرتضی: چه می دونم همش پیام می داد شما منو یاد شهدا میندازید، کاش می شد باهاتون حرف بزنم. منم توجه نمی کردم فکر می کردم از بچه های محل یا دانشگاهن می خوان ایستگاهمو بگیرن.
تا اینکه یه روز پیام داد می دونم پنجشنبه ها با آقا محمدهادی می رید بهشت زهرا، میشه ایشون رو امروز نیارید و بیاید سر قبر شهید موسوی ببینمتون.
من: تو هم با نامردیه تمام منو پیچوندی، یعنی خاک بر سر من کنن با این رفیقام.
مرتضی: شلوغش نکن گوش کن دیگه، اصلا نمی خوای نمی گم.
من: یه مشت از گندم هایی که مردم آورده بودن و ریخته بودن رو قبر شهداء برداشتم پرت کردم سمتش گفتم غلط می کنی باید بگی. نگی می رم به مامانت می گم.
مرتضی: اه، تهدید نکن می گم، اونروز رفتم، سه مرتبه تا باقر شهر رفتم و برگشتم، تمام بدنم داشت می لرزید.
اما بالاخره رفتم، وارد فضای بهشت زهرا شدم قلبم داشت از دهنم درمیومد، والاهه (تیکه کلام مرتضی) من فقط می خواستم بدونم این کیه که ایستگاهه منو گرفته.
نزدیک قطعه که شدم از دور دیدم یه خانوم چادری سر مزار شهیده، اومدم برگردم که برگشت سمت من و منو دید.
من: با کمال تعجب داشتم نگاش می کردم.
مرتضی: داداش اونجوری نگاه نکن بخدا من نرفته بودم دختر بازی.
داشتم می گفتم مجبور شدم برم پایین. بخدا پاهام داشت می لرزید ولی مجبور بودم برم جلو.
به نزدیکی دو متری قبر رسیدم بلند سلام داد و منم آب دهنمو قورت دادم و گفتم سلام.
محمد هادی یه دختر محجبه و چادری که اصلا چهره اش معلوم نبود.
تا همین جا رو می تونم برات تعریف کنم چون مابقیش رو راضی نیست.
ادامه دارد...
@Bastamisar