امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_چهاردهم هوالسبحان مرتضی: ای به چشم، یه تک چرخ زد و منم مثه همیشه یه علی بلند
#دو_واله_مدافع
#قسمت_پانزدهم
هوالسبحان
اینقدر هیجان و استرس بهم وارد شد دستشوییم گرفت.گفتم پاشو بریم توالت فرهنگسرا، راه افتادیم دور حوض بزرگ فرهنگسرا رو پیاده رفتیم.
بوی لجن ته نشین شده کف حوض و خلوتی فضای پارک فضا رو عجیب کرده بود.
صدای قدم هامون می پیچید، اون طرف پارک هم دوتا معتاد نشسته بودن، بنده های خدا تا تیپ ما رو دیدن فکر کردن مامور اومده و خودشونو جمع و جور کردن...
وضو گرفتیم و برگشتیم، داشتم می لرزیدم، اما حاضر بودم امشب از سرما بمیرم اما بفهمم مرتضی از کجا دختره رو پیدا کرده.
داشتم گرمکن ام رو می پوشیدم که بهش گفتم خب تعریف کن.
مرتضی: میشه نگم.
من: نه باید بگی، بیخود می کنی نگی.
مرتضی: باشه دعوا نکن، بخدا خودمم چند ماهه دارم دیوونه میشم، مدتی بود یکی با یه خط ایرانسل مزاحمم می شد...
من: چه مزاحمتی؟
مرتضی: چه می دونم همش پیام می داد شما منو یاد شهدا میندازید، کاش می شد باهاتون حرف بزنم. منم توجه نمی کردم فکر می کردم از بچه های محل یا دانشگاهن می خوان ایستگاهمو بگیرن.
تا اینکه یه روز پیام داد می دونم پنجشنبه ها با آقا محمدهادی می رید بهشت زهرا، میشه ایشون رو امروز نیارید و بیاید سر قبر شهید موسوی ببینمتون.
من: تو هم با نامردیه تمام منو پیچوندی، یعنی خاک بر سر من کنن با این رفیقام.
مرتضی: شلوغش نکن گوش کن دیگه، اصلا نمی خوای نمی گم.
من: یه مشت از گندم هایی که مردم آورده بودن و ریخته بودن رو قبر شهداء برداشتم پرت کردم سمتش گفتم غلط می کنی باید بگی. نگی می رم به مامانت می گم.
مرتضی: اه، تهدید نکن می گم، اونروز رفتم، سه مرتبه تا باقر شهر رفتم و برگشتم، تمام بدنم داشت می لرزید.
اما بالاخره رفتم، وارد فضای بهشت زهرا شدم قلبم داشت از دهنم درمیومد، والاهه (تیکه کلام مرتضی) من فقط می خواستم بدونم این کیه که ایستگاهه منو گرفته.
نزدیک قطعه که شدم از دور دیدم یه خانوم چادری سر مزار شهیده، اومدم برگردم که برگشت سمت من و منو دید.
من: با کمال تعجب داشتم نگاش می کردم.
مرتضی: داداش اونجوری نگاه نکن بخدا من نرفته بودم دختر بازی.
داشتم می گفتم مجبور شدم برم پایین. بخدا پاهام داشت می لرزید ولی مجبور بودم برم جلو.
به نزدیکی دو متری قبر رسیدم بلند سلام داد و منم آب دهنمو قورت دادم و گفتم سلام.
محمد هادی یه دختر محجبه و چادری که اصلا چهره اش معلوم نبود.
تا همین جا رو می تونم برات تعریف کنم چون مابقیش رو راضی نیست.
ادامه دارد...
@Bastamisar
#دو_واله_مدافع
#قسمت_شانزدهم
هوالسبحان
تا همین جا رو می تونم برات تعریف کنم چون مابقیش رو راضی نیست.
من: عوض شدی، گرگ شدی، چقدر گفتم لعنتی نرو دانشگاه، تو بره ای میری دانشگاه میخورنت.
گوش نکردی چقدر بهت گفتم برو طلبگی بخون، چقدر گفتم اما فکر کردی تو دانشگاه حلوا خیر می کنن، بفرما تحویل بگیر.
با عصبانیت بلند شدم و راه افتادم سمت خونه.
مرتضی: افتاد دنبالم، محمد صبر کن، زود قضاوت نکن، بذار توضیح میدم، لعنتی من دختر بازی نکردم.
نرو من الان راز دلم رو به تو گفتم، نرو.
من اون لحظه اینقدر ناراحت بودم، تا خود خونه به تمام دخترای چادری فحش دادم.
از هرچی دختره چادری بود متنفر شده بودم.
نزدیکای خونه بودم که احساس کردم دماغم گرم شده، دستم رو بردم دیدم خون داره میاد.
نشستم گوشه کوچه، مرتضی با موتور داشت میومد دنبالم، انگاری دیده بود من نشستم فکر کرده بود حالم بد شده، نصفه شبی چنان یا زهرا گفت که ترسیدم.
سریع اومد پیشم گفت داداش چی شدی؟ خون داره میاد، حرف بزن.
گفتم هیچی نیس، شلوغش نکن، دستمال داری بده بگیرم جلوش نریزه رو لباسم.
مرتضی: دستمالم کثیفه، دستمال استفاده نشده ندارم.
من: عیب نداره بده.
مرتضی: داداش چرا اینجوری شدی؟ غلط کردم تقصیر منه. من که گفتم نگم تو اصرار کردی.
من: مرتضی هیچی نگو، حالم از خودم بهم می خوره، از تو بهم می خوره، از دخترا بهم می خوره.
برو واینسا، وایسی بخدا یه بلایی سر خودم و تو میارم.
برو.
بلند شدم آروم تا دم خونه رسیدم اما وارد آپارتمان نشدم، رفتم سمت در حیاط، باید صورت و بینی ام رو می شستم، مامانم اگر اینطوری می دیدم سکته می کرد.
با سختی تمام و آب یخ حیاط صورتمو شستم، صورتم داشت کِز کِز می کرد از سرما.
دو قطره خون هم ریخته بود رو پاچه شلوارم، وارد خونه شدم، همه خواب بودن.
سریع رفتم تو اتاق، مامانم بیدار شد، محمد تویی؟
سلام آره فدات شم ببخشید بیدارت کردم، منم الان می خوابم. نماز بیدارم کن مامان جان.
سریع در اتاق رو بستم، اولین کاری که کردم دوتا دستمال کاغذی لول کردم فرو کردم تو دوتا سوراخ دماغم، سریع لباسمو درآوردم، تیشرت فیروزه ای رو پوشیدم اما سردم بود، یه چفیه برداشتم انداختم رو دوشم که گرمم بشه و رفتم تو حمام، پاچه شلوارمو آب کشیدم، حسابی چلوندم.
خسته و کوفته اومدم تو اتاق، نگاهم افتاد به عکس شهدایی که کنج اتاق چسبونده بودم به گونی، شهید پلارک، رفتم سمتش .
عکسش رو بوسیدم گفتم سید جان سر جدت مرتضی رو کمک کن.
ادامه دارد...
@Bastamisar
*ده نکته اززیارت عاشورا*
🔸 آیا به هنگام خواندن زیارت عاشورا به نکات زیر توجه می کنیم
۱.زیارت عاشورا به دو قسمت تولی(سلام بر افرادجبهه ی حق)و تبری (لعن برافرادجبهه ی باطل) تقسیم می شود.
۲.در زیارت عاشورا می آموزیم عبادتی که با اطاعت نباشد فریبی بیش نیست زیراانسان به وسیله عبادت توام بااطاعت است که میتواند به درجه عبد (بندگی)برسد.
۳.در زیارت عاشورایزید و شمرمتهمان ردیف اول نیستندبلکه لعن اول متوجه پایه گذاران ظلم می باشد. پس یادبگیریم که هرکاری که خواستیم انجام دهیم آینده آن را تصورکنیم و بدون بصیرت هیچ اقدامی نکنیم. زیراکه می تواند موجب لعن خدا بر خودو خاندانمان شود.
۴.در زیارت عاشورا آخرین نفرین بر«تابعین»است؛یعنی کسانی که به کشته شدن یاران خدارضایت دارند. پس مواظب اعمالمان ومواظب تایید کردن ها وردکردن های زبانی خود باشیم. بدانیم که هررای ونظرمادر نهایت یا به یاری ولی خدا می انجامد یابه کشته شدن ولی خدا.
۵.در زیارت عاشورا کسانی که برای جبهه ی باطل اسب آماده کردند لعنت شده اند. پس مواظب کمک های مادی خود به این و آن باشیم زیرا یاری ما نیز در نهایت یابه یاری ولی خدا می انجامد یابه کشته شدن ولی خدا.
۶.در زیارت عاشورا می آموزیم که گفتن یک مرگ بردشمنان ولایت اهل بيت و یایک درود برپیروان ولایت اهل بيت کافی نیست،بلکه بایدصد مرتبه بگوییم تاتمام دوستان خدا و دشمنان خدابفهمندکه خط ومرام ماچیست؟ پس باقدرت "موضع" خودرا مشخص کنیم.
۷.در زیارت عاشورا می آموزیم فدا شدن در راه خدا کافی نیست، بلکه باید فداشدن مابر محورولیّ معصوم خداباشد. (حَلَّت_بِفَنَائِک)
۸.در زیارت عاشورا می خوانیم که باید خانواده خودرا آل رسول الله کنیم که اگرنکردیم جزء آل امیه وآل مروان وآل زیاد خواهیم شد.
۹.در زیارت عاشورا هیچ سخنی از گروه سومی نیست (یا حق ؛ یا باطل) پس ماهرچه زودترخط خودرا مشخص کنیم (حسینی یا یزیدی) (مهدوی یا دجّالی)؟
۱۰.از زیارت عاشورا می آموزیم که باید سه توانایی خودرا ارزیابی کنیم:
• توانایی درتشخیص دوست ودشمن(جبهه ی حق و باطل)
• توانایی در یاری کردن دوستان خدا(تولی به جبهه ی حق)
• توانایی درمبارزه کردن با دشمنان خدا(تبری ازجبهه باطل)
⚫⚫
(بایدبدانیم زیارت عاشورا زیارت تنهانیست، بلکه درس بصیرت، آماده باش نظامی، بیعت باشهیدان، ومیدان رزم نرم باجبهه باطل است)
اَعوذباللّٰه
از تعَلقاتِ دُنیا ،
که مٰا را
” دیر “
به حُسَین(ع)
رِساند...
@bastamisar
مداحی آنلاین - داستان جانسوز پیرمرد بحرینی - حجت الاسلام دارستانی.mp3
3.52M
🏴 #پادکست #عاشورا #محرم
♨️داستان جانسوز پیرمرد بحرینی
👌بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
@bastamisar
حسینِ عزیزم..
از خرابه نشینِ زمین؛
به امیرِ ملکوت،
دوستت دارم،
همینقدر ساده،
همینقدر عمیق..!
@bastamisar
-امآمحسین؛
من وضعم خیلیخرابههآ..
بهسآلِبعدننداز
تجربهنشون داده سآلِ بعد
من بدتر میشم..
#استادپناهیان
@bastamisar
CQACAgQAAx0CVq-2WwACDqpfSz4CNrSfPD2UlDmAwi7T-q3M4QACiAkAAoHhYFKAqel_rwshbxsE.mp3
2.83M
به سمٺ گودال از
خیمه دویدم من ...
دیࢪ ࢪسیدم من...🥀💔😢
🎤 | #حاج_محمود_کریمے
@bastamisar