#تلنگر
🔺اسمش مسعود بود، همه چیز از یک خودکار توی ادارهٔ فلان شروع شد، رفته بودم برای انجام یک کار اداری که مردی حدوداً میانسال زد روی شانهام و گفت:
ــ داداش اون خودکارو میدی منم یه امضا بزنم؟
نمیدانم چه شد که شروع کرد به دردِ دل ...
گفت: حوصله داری یک کم برات حرف بزنم؟
گفتم: حتماً
گفت: چند وقت پیش با همسرم بعد از حدود ۲ سال جنگ و دعوا حاضر شدیم از هم طلاق بگیریم، اون رفت خونه پدرش اینا تو شهرستان، منم موندم سر ساختمون کار کردم تا نوبت دادگاه بشه(کارگرساختمان بود).
نوبت دادگاهمون رسید، اومد تهران، ولی چون یه سری مدارکش کامل نبود دادگاه به تعویق افتاد... افتاد یک هفته بعدش!
نمیتونست برگرده شهرستان... به ناچار بهش گفتم بیا خونه، کاری هم به کار هم نداریم...
قبول کرد!
گفت: شاید باورت نشه، ولی عجیبترین خاطرهٔ عمرم شد، اون یک هفته، انگار اولین هفتهٔ نامزدیمون بود، همون قدر با شور و اشتیاق
میپرسید: چی میخوری درست کنم؟
بعد از ظهرا میرفتیم قدم میزدیم،
فیلم می دیدیم، حتیٰ شاید باورت نشه، وقتی رفتم حموم اومد پشتمو کیسه کشید! (با ذوق تمام میگفت)
اون یک هفته گذشت و ما تصمیمون عوض شد و
طلاق نگرفتیم و الآن ۵ سال از اون ماجرا میگذره، ولی اون یک هفته رو ما توی ۸ سال زندگی مشترک که قبلش داشتیم، هیچ وقت تجربه نکرده بودیم...!
او رفت و من ماندم و این فکر که چرا؟!
آن دو نفر چون فکر میکردند که این آخرین هفتهٔ با هم بودنشان هست فقط در زمان حال زندگی کرده بودند...
نگاهم افتاد به قوطی نوشابهای که دستم بود، روش نوشته بود:
"live the moment"
بله ...آن ها دقیقاً در لحظه و در حال زندگی کرده بودند...
کاش کمال گراییها را کنار بگذاریم و با خود و شریک زندگیمان و حتی مردم عادی هم طوری رفتار کنیم که بعداً محتاج لحظهها نشویم...
نمیدانم روال و مسیر زندگی شما چیست؛
ولی از شما میخواهم بیایید یک بار هم که شده، اشخاص را با نقصهایشان قبول کنیم و بپذیریم که ما هم بینقص نیستیم، فکر میکنم در آنصورت به آرامش میرسیم.
#آرامش_سهم_لحظههایتان
#یا_حق
https://eitaa.com/Bayynat