ای برادران!
قبل از اینکه به جبهه بیایم،
دخترم میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛
اگر #شهید شدم، دورش را بگیرید، چراکه من او را بسیار دوست دارم...
#شهید_علی_شفیق_دقیق
"فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق» رزمنده جاوید الاثر #حزبالله_لبنان و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جملهای تأثیرگذار، تحسین همگان را برانگیخت!
وی در وصف رزمنده نوشته است: اگر شما گُلی را در صحرای حلب دیدید، خاک آن را ببوسيد، ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد.😔
https://eitaa.com/Bayynat
🚨 گاهی شام برای خوردن نداشتیم!
#امام_خامنهای:
⭕️ ما نان گندم نمیتوانستیم بخوریم، نان جو گندم میخوردیم، چون نان گندم گرانتر بود. البته یک دانه نان گندم میخریدیم برای #پدرم فقط ولی ما نان جو گندم میخوردیم، گاهی هم نان جو. وضعمان خیلی خوب نبود و شبهایی اتفاق میافتاد در منزل ما که شام نبود. مادرم با زحمت زیادی که حالا بماند آن زحمت چگونه انجام میشد، برای ما شام تهیه میکرد. آن شام هم که تهیه میشد و با زحمت تهیه میشد، نان و کشمشی بود.
آن وقتها، از لحاظ مالی در فشار بودیم، یعنی خانوادهمان، خانواده مرفهی نبود. پدرم یادم هست روحانی معروفی بود، اما خیلی پارسا و گوشه گیر بود، لذا زندگیمان خیلی به سختی میگذشت. در دوران کودکی با زحمت بسیار، برای ما #کفش خریده بود که تنگ بود. پدرم دیگر قادر نبود که اینها را عوض بکند یا کفش دیگر بخرد، آمدند گفتند که خب این کفشها را می شکافیم، اندازه میکنیم و برایش بند میگذاریم. یک عالمه #خوشحال شدیم که کفشهایمان بندی شد. آمدند شکافتند و بند گذاشتند بعد زشت شد، چون بندهایش خیلی فرق داشت با کفشهای دیگر، خیلی زشت و ناجور درآمده بود. چقدر غصه خوردیم ولی خلاصه چارهای نداشتیم.
📗 برگرفته از کتاب ۱۳۱۸، خاطرات خودگفته #امام_خامنهای.
https://eitaa.com/Bayynat
🔘 آیت الله مصباح یزدی (ره):
🔹 جریانی که خود بنده مستقیماً از زبان رهبری شنیدم اینطور بود که دو یا سه ماه پیش بود که اتفاقاً در مشهد خدمت ایشان شرفیاب شدم. ایشان فرمودند که شفا دادن #امام_رضا علیه السلام برای مشهدیها خیلی عادی است؛ خودم دیدم وقتی بچّه بودم به همراه #پدرم به مسجدی به نام مسجد ترکها رفتیم. موذنی داشت به نام کلبالرضا که #نابینا بود و به همین علت معروف شد به نام کلبالرضا عاجز؛ یک روزی که من پیش پدرم بودم و دیدم کلبالرضا آمد در حالی که بینا شده بود؛ پدرم به او گفت: میبینی؟!
گفت: بله و شروع کرد به تشریح چهره پدر؛ پرسیدیم چه شد که شفا یافتی؟ گفت: در بازار بعضی دخترم را سرزنش میکردند، به دخترم گفتم: مرا به حرم ببر، وقتی رسیدیم، گفتم: تو برگرد خانه، آنگاه گفتم: ای مولا! من سالهاست نابینایم و گریه نکردم و گفتم راضیام به رضای خدا، اما حالا تحمل نمیکنم ناموسم را سرزنش کنند، مرا شفا بده یا همین جا مرا بمیران.
https://eitaa.com/Bayynat