🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود_و_پنجم
آب دهانم را بزور قورت دادم.
بالاخره سکوت طاقت فرسای بین مان را شکست و لب زد: به به آهوی زیرک خودمون!چه عجب دل از خواب کندی! نگفته بودی به داروی بیهوشی حساسیت داری وروجک؟
چی آه خدای من......او راست میگفت که به داروی بیهوشی حساسیت داشتم، این موضوع رو وقتی در بچگی عمل لوزه انجام دادم متوجه شدم من چیز زیادی به یاد ندارم ولی مامان تعریف میکرد که همه ی بچه هایی که عمل لوزه داشتن از اتاق عمل بیرون اومدن و حتی هوشیار شدن ولی من هنوز حتی از اتاق عمل بیرون هم نیامده بودم!
بعد از بهوش اومدنم که کلی زمان میبره، دکتر با پدر و مادر صحبت میکند و اینگونه گفته که من به داروی بیهوشی حساسیت دارم،در واقع وقتی داروی بیهوشی بهم تزریق بشه علائم حیاتیم ضعیف میشه! همین موضوع باعث شده بود که دیرتر از بقیه به هوش بیام حتی چه بسا این موضوع خطر جانی هم برای من داره و سیستم بدنی من رو بهم میریزه!
_ میدونی یه بنده خدایی رو چقدر سر این قضیه نگران کردی؟
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود_و_ششم
+چی؟
صورتش رو به طرف دوربین چرخاند و ابرویی بالا انداخت و گفت: البته حق هم داشت! کم برای به دست آوردنت پول هزینه نکرده که بزاره انقدر راحت با یک حساسیت کوچیک از دستش بری!
ولی خودمونیم ها توی این بیست و چهار ساعت ما رو پیر کردی!
یعنی بیست و چهار ساعت بیشتر هم بیهوش بودم؟
بیمقدمه پرسیدم: تو کی هستی؟
اونم بیمقدمه با حالتی خاص لب زد: باورم نمیشه حتی از عکست هم قشنگتری!
عکسم؟
یعنی این زن هم عکسهای من رو دیده بود؟
دوباره سوال کردم: اینجا کجاست؟
گویی که اصلا صدای من رو نمی شنید که بی توجه به سوال های من لب زد: پس بیخود نبود الکس انقدر برای بدست اوردنت دست و پا زد!
میدونست چه گوهری هستی!
با ناز چند قدم جلو امد، صدای تق تق کفش پاشنه بلندش فضای اتاق رو پر کرد!
یک وجب با صورتم ایستاد، در این حد که نفس های داغش به گونههام میخورد !
کفش پام نبود و او هم با وجود کفشهای پاشنه بلندش، قد بلندتر دیده میشد.
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: صورت گرد و گونههای قشنگی داری! چشمهای معصوم طوسیت با صورت سرخ و سفیدت ترکیب جذابی درست کرده.....چشمای معصومت خیلی گیراست.......اما من زیاد دیدم چشمای معصومی که چه ذات خرابی داشتن!........هیکل خوبی هم داری!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود_و_هفتم
تنم داغ شده بود و حرارت کل وجودم رو پر کرده بود، با حرف هاش مسخ شده بودم!
_ چرا از موهات رو نما نمیکنی؟
دستش برای کشیدن روسری از سرم بالا امد........
انگار با اون چشم های وحشی و تیزش جادوم کرده بود!
چرا که هیچ حرکتی نمیکردم و مطیع و رام او شده بودم.
روسری رو با لطافت از سرم عقب کشید، روسری که سُر بود خیلی سریع از روی سرم لیز خورد و روی شانه هایم افتاد!
چشمانش از دیدن مو های بلندِ مشکی رنگم برق زد!
موهام رو بافته بودم و از پشت توی یقه ی لباسم انداخته بودم.
برای همین بلندی موهام که تا باسنم میرسید از چشمش مخفی موند!
لبخند مرموزی روی لبش نقش بست......
احساس میکردم هیپنوتیزم کرده، وگرنه مگر میشد روسری از سر نفس بکشن و نفس فقط مات و مبهوت نگاه کنه؟
دستش که روی پهلوم نشست، فهمیدم قصدش چیه!
گویی که سطل آب یخ روی سرم خالی کنند، مثل برق گرفته ها به خودم امدم و تازه اون روی سگم بالا امد!
دستش رو با غیض پس زدم و جیغ کشیدم: دستِ کثیفت رو به من نزن زنیکه!
درجا روسری را روی سرم گذاشتم و موهام را پوشاندم.
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرقی نمی کند در کجای قرن چندم ایستاده باشم !
مهم این است
که من همچنان رعیتم
و تو اربابی یا “حسین"💔🖤
میگم به نظرتون اگه براندازا و مخصوصا علی کریمی این صحنه رو ببینن چه حالی میشن😆؟!
#شهید_آرمان_علی_وردی💔
#رضا_حجار_قهرمان_کشور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمام قلبی شد .😍😍
نگاش کنیددددد..
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود_و_هشتم
با این حرکتم لبخند کثیفِ روی لبش پر رنگ تر شد، تا جایی که کم کم به قهقهه تبدیل شد!
با تعجب به چهره اش نگاه میکردم.
او دیوانه بود نه؟ کم کم داشتم از این زن و حرکاتش میترسیدم.
خنده اش که بند آمد خیره شد توی چشم های ترسیده ام و لب زد: میدونی من کی هستم؟
بزار خودم رو اینطوری معرفی کنم، من فرشته ی عذابت هستم نفس!
اب دهانم رو قورت دادن که سیب گلوم بالا و پایین رفت.
همانند کسی که سرش به تنش زیادی میکرد پرو گفتم: مثل ادم حرف بزن، یعنی چی که من فرشته ی عذابت هستم!؟ مگه فیلم یا رمانه که یک دیالوگ مسخره سرهم میکنی؟
نفر قبلی هم می گفت شکارچی آهو هایی مثل ما هستش، این مسخره بازی ها چیه؟ شورش رو در اوردید دیگه......
دهانش از این حجم از پرویی باز مانده بود!
با چشم های درشت شده خیره خیره نگاهم میکرد، توقع این حرف ها را از من نداشت.
حق هم داشت، تعداد محدودی اون روی من را می دیدند!
با لحنی که بهت و کمی هم لبخند چاشنی اش بود خطاب به دوربین لب زد: دیدی گفتم نباید فریب چشم های معصومش رو خورد!؟
با کی داشت صحبت میکرد؟
_ نه خوشم اومد....سلیطه ی خوبی هستی، از پس خودت بر میای!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود_و_نهم
حالا من بودم که جلو تر رفتم و دقیقا سینه به سینه اش ایستادم، کمی خودم رو بالا کشیدم تا هم قد او شوم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم: جانِ من چی میزنید که انقدر خوب توی نقش هاتون فرو میرید؟ هوم؟
_ سِرُم های غذایی چه کرده.....اگر توی این چند روز سِرُم بهت ترزیق نمیشد بازم میتونستی راست راست جلوی من وایسی و بلبل زبونی کنی!؟ یا مثل یک گوشت لخته اون گوشه افتاده بودی و نا نداشتی از جات بلند بشی!؟
پس آستین بالا زده ام واسه خاطر سرم بوده.
_ بزار یک چیزی رو بهت بگم خوب توی گوشت فرو کن، اینجا تو اسیری و من ارباب! دیگه اینجا ایران نیست که برای تو و امثال مثل تو ارزش قائل بشن، از حالا به بعد عین یک دستمال میمونی، دستمالی که هرکسی از راه.......
دیگه ادامه ی حرف هایش را نمی شنیدم.
تنها روی یک جمله اش قفلی زده بودم،( اینجا ایران نیست که......) نه...قطعا دروغ می گفت، میخواست با این حرف ها من رو بازنده نشان دهد!
با صدای ضعیفی زمزمه کردم: چرنده.....همش چرنده!
قیافه رنگ و رو رفته ام را که دید، نیشخندی زد و گفت: ولی هیکلت خیلی رو فرمه، نه خیلی لاغری نه چاق.....یک اندام توپر و طناز داری!
این حرف ها چه معنی میداد؟
هدفش از گفتن این جملات چه بود؟
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست
سرش رو کمی کج کرد و دم گوشم آهسته پچ زد: هیکلت قشنگ مورد پسند عرب هاست! معرکه است دختر....عرب ها عاشق همچین اندامی هستند!
با تمام شدن حرف هایش روح از تنم پر کشید و برای اولین بار از هیکلم متنفر شدم.
با رنگ و روی پریده ماتم برده بود به صورتش.
او که تاثیر حرف هایش را به وضوح می توانست ببیند، سرش رو صاف کرد و با لبخند دندان نمایی به صورت رنگ پریده ام خیره شد.
مدام حرف های بچه های دانشگاه توی گوشم زنگ میزد.......
*
(آرزو: خب قربونت برم اون ها رو میدزدند و به کشور های عربی می برن، اونجا هم به عرب های گردن کلفت و هوس باز میفروشن!
بدون اراده لب زدم:
_بعد از اینکه فروخته میشن چه بلایی سرشون میاد؟
همگی با تعجب به من خیره شدن و سکوت کردن.
آرزو که روحیه ای مردانه داشت با بی رحمی گفت:
_ به عقد یا صیغه ی مردان عرب در میان و بعد از یک مدت هم....... سکوت اختیار کرد که نازنین ادامه حرف اش را گرفت و گفت:
_ لابد بعدش نفر های بعدی و آخرش هم مرگ!
هلیا: یعنی هیچ راه نجاتی ندارن؟
آرزو: اونا یک جور ب..رده ج.ن..سی به حساب میان، و تا جایی که من میدونم هرکس منتقل بشه به اون ور آب ( خارج از کشور) دیگه هیچ راه نجاتی نداره! شاید قبل از اینکه از کشور خارج بشن بتونه فرار کنه میتونه نجات پیدا کنه، ولی اگه بره اون ور آب دیگه همه چی تمومه و باید فاتحه ی خودش رو بخونه!....بخونه.....بخونه......)
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM