🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هفتصد
هرکس چهرهام را میدید، متوجه میشد چه غمی در دلم دارم و چقدر تحت فشارم...
اما انگار مرد مقابلم قلبی از سنگ داشت که با تمسخر، حالم را به سخره گرفت:
Oh... how emotional and romantic! The brother is willing to do anything to save his sister, even sacrifice his life! One can't help but envy such an emotional bond!
(ـ آخی... چقدر احساسی و رمانتیک! برادر، برای نجات خواهرش حاضره هر کاری بکنه، حتی از جونش مایه بذاره! آدم غبطه میخوره به این رابطهی احساسی!)
هاجوواج، نگاهم روی صورتش قفل شده بود.
ادامه داد:
Of course, this is just the surface! Do you want me to tell you the real story?
(ـ البته این فقط ظاهرشه! میخوای من باطن ماجرا رو برات تعریف کنم؟!)
روی صندلی میخکوب شده بودم و تنها به صدایش گوش سپرده بودم.
با نفرت لب زد:
The truth is that the British government tried everything to save their spy, but unfortunately, they hit a dead end! When they realized they had no chance of obtaining all that classified information, they turned to the emotions of the brother and sister, hoping to stir our hearts and make us compassionate with these acts...
ـ( باطنش اینه که دولت انگلیس برای نجات جاسوسش به هر دری زد، ولی متأسفانه به بنبست خورد! وقتی دید هیچ شانسی برای بهدست آوردن اون همه اطلاعات محرمانه نداره، دست به دامن احساسات و عواطف خواهر و برادری شده، شاید دل نازک ما رو با این کارها به رحم بیاره و...)
وسط حرفش پریدم و با اضطراب گفتم:
No... no... you’re wrong, sir! You’re mistaken...
I am on behalf of...
ـ نه... نه... دارید اشتباه میکنید آقا! اشتباه میکنید...
من از طرف...
ادامه دارد...
✍ به قلم: قاتل ماه... 🌚✨FM