🍩🎂🌿 واییییی عجب چیزی شداااا😵😍 خیلی راحت کیک تولدتون رو تزئین کنید😃🧡 #خوشمزه😜 #آسان😎       🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5    🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃

#معبودم🧡🌿 هنگامی‌که‌با‌تو‌سخن‌میگویم‌🗣 طور‌ی‌به‌حرف‌هایم‌گوش‌میدهی‌که‌گویا‌تنها‌همین‌😃یک‌بنده‌را‌داری؛✨ #اما‌من‌چنان‌از‌تو‌غافلم‌که‌گویی‌هزاران‌😔🥴خدا‌دارم؛||•♥•|| و‌این‌در‌حالیست‌که‌تو‌از‌من‌بی‌نیازی‌و‌من‌هر‌لحظه‌به‌تو‌محتاجم((:🌿       🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5    🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃

#تلنگرانه وقتے‌ شما‌ از‌ این و آن طعنہ میخورید و لاجرم بہ گوشہ اتاق پناه میبرید و با عکس‌هاے ما سخن میگویید و اشڪ میریزید..😭 بہ خدا قسم این‌جا کربلا میشود و براے هر یک از غم‌هاے دلتان این‌جا تمامِ شهیدان زار میزنند.. #شهید_سیدمجتبے_علمدار https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5

#معرفی کتاب #فرمانده_در_سایه حاج عماد همه این ماموریت ها را با مخفی کاری کامل پیش می برد. تا جایی که حتی شخصا از سید حسن نصرالله درخواست کرد که وجود شخصی به اسم عماد مغنیه در ساختار حزب الله را تکذیب کند. و واقعا یک بار، در یکی از مصاحبه های قدیمی، از سید حسن درباره مغنیه سوال کردند. اتفاقا حود حاج عماد داشت مصاحبه را می دید. لبخندی زد و [به کسانی که کنارش بودند] گفت:« ان شاءالله سید توی جواب گیر نکند.» سید هم [طبق همان توصیه امنیتی حاج عماد] چواب داد: «ما کسی به این نام نداریم.» یک روز پسرش مصطفی از او پرسید:« اگر حزب الله بعد از شهادتت برایت اعلامیه شهادت صادر نکند و تو را به عنوان عضو رسمی اش معرفی نکند چه؟» جواب داد:« من از کسی چنین انتظاری ندارم. اگر مصلحتی ببیند که این کار را نکنند، هیچ مشکلی نیست.» https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5 •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•

#خلاقیت_تایم ⁦ #نقـــاشـے آمـوزش نقاشـے چهـاࢪ فصـل🎨⁦🧑🏻‍🎨⁩ ╭┅────────────┅╮ 🎀 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5🎀 ╰┅────────────┅╯

⛓😎 #Story من و آدمای خودم...😵👊🏻 کجا رو میخوای حفظ کنی؟؟؟😬 #دیدنش‌برای‌همه‌واجبه😵 این کلیپ رو تا میتونید نشر بدید⚠️⚠️       🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5    🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃

🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #ࢪمان_تایـم #پاࢪت_29 #آقاے_سلیـمان_مےشود_مـن_بخـوابم همین که وارد حیاط دانشگاه شدم ،روبیک را دیدم و با هم چشم در چشم شدیم . یادم آمد که نغمه ماجرایش را برام گفته بود: _راستی مریمی!روبیک،پسر همسایه مون ،توی دانشکده ما در میخونه. _راست میگی؟اون که تبریز درس میخوند... _آره...ولی دو ترمه که مهمون واحد ما شده...چند روزی هست که توی دانشکده میبینمش. تا آمدم به خودم بیام و نحوه برخوردم را با روبیک تنظیم کنم،خودش جلو آمد: _سلام خانم دشتی. حالتون چطوره؟ +سلام متشکرم . شما خوبین؟ _ممنونم . حتما اومدین دنبال خانم مشکین... سالی دست کم یبار ،او را در شعله زرد پزان خانه مان میدیم . برای اربعین ها حتما حضور داشت و گاهی هم برای سمنو پزان شب عید هم می آمد ،اما هیچ وقت جز سلام و احوال پرسی معمولی ،با هم حرف نزدیم. در این مدت اما چند بار در دانشکده نغمه با او روبه رو و همکلام شدم و چند بار هم سه تایی با هم صحبت کردیم . روزی صحبت از تفاوت حقوق زن و مرد شد . نغمه خیلی شاکی بود: _فکر میکنم اسلام،جوابی برای اینهمه تبعیض بین زن و مرد نداره. من از هرکی پرسیدم ، نتونسته جواب درستی بهم بده . روبیک خیلی خونسرد نگاهش کرد : _از هرکس یعنی کی؟از کی پرسیدین؟ _از مذهبی ها،از بچه حزب الهی ها... از همین مریم خانوم ... یک بار هم کم مونده بود سر همین با زینب که از بچه های بسیجه دعوامون بشه . روبیک نگاهی به من کرد و مودبانه عذر خواست .دلیل عذرخواهی اش را نفهمیدم . اما از همین دو سه جمله ای که گفت منظورش را فهمیدم : _من واقعا جواب دین شما رو به این سوال ها نمیدونم ،اما فقط یک چیز رو میدونم ... ماها معمولا سوال هامون رو از کسانی میپرسیم که درسته آدم های دین داری هستن اما تخصص دینی ندارن . اون وقت چون نمیتونن ما رو قانع کنن میگیم جواب نگرفتیم...نمیگیم اینا بلد نبودن... 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸

🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #ࢪمان_تایـم #پاࢪت_30 #آقاے_سلیـمان_مےشود_مـن_بخـوابم از جوابش خوشم آمد. برای اینکه بداند ناراحت نشدم دنبال حرفش را گرفتم : _مثل اینکه ما توی بیمارستان به جای پزشک ،بریم سراغ هرکسی که لباس سفید پوشیده.... باورم نمیشد که روبیک این قدر منطقی و بدون تعصب به مسائل نگاه کند. صرف نظر از اسلام و مسیحیت ،نگاهی عمیق به دین داشت و اطلاعاتش هم بد نبود . به خاطر همین ،نغمه را که پر از سوال بود بیشتر به صحبت کردن با او تشویق میکردم. ______________________ نغمه بهترین دوستم بود روزهای اولی که ما تازه از اواز آمده بودیم و من در تهران به مدرسه میرفتم ،حال و هوای عجیبی داشتم کلاس دوم بودم و تنها دانش آموزی که هیچ دوستی در مدرسه نداشت ،اما شانس آوردم با نغمه آشنا شدم. درخت دوستی مان خیلی سریع تر از معمول گل داد و عطر و بویش به خانواده ها نیز سرایت کرد.ابتدا مادر هامان باهم دوست شدند . طولی نکشید که پدر ها هم همفکر از آب درآمدند و باهم رفیق شدند. تنها دختر خانواده بود و نازپرورده. اما از همان بچگی آنقدر اعتماد به نفس و غرور داشت که این نازپروردگی به لوسی نکشدش. سال های سال باهم بودیم و علاقع مان به یکدیگر باعث حسادت خیل یاز همکلاسی ها می شد. دوران راهنمایید را نیز باهم گذراندیم ،اما انگار قرار بود دست تقدیر با ما بازی کند . چون پدرم به شیراز منتقل شد و ما هم به ناچار باید از تهران میرفتیم. پدرم سرهنگ ارتش بود و کم از این شهر به آن شهر نشده بودیم ، اما من از این دربه دری ها چیزی د رخاطر ندارم .تنها جایی که یادم می آید اهواز بود که در زما ن جنگ آنجا زندگی میکردیم . صدای آژیر های زرد و قرمز و بعد از آن ،غرش مهیب هواپیما های جنگی را هرگز از یاد نمیبرم . تا آژیر زرد میزدند من داد میزدم: _صدام داره میاد....صدام اومد.... هنز وضعیت قرمز نشده بود که مادرم با عجله دستم را میگرفت و متین را هم صدا میکرد که به پناهگاه بریم گاهی جوری دستم را میکشید و میدوید که کم مانده بود دستم از شانه کنده شود. می دویدیم و به پناهگاه خانه،یعنی زیر پله ای که به پشت بام میرفت،پناه میبردیم. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸

. شـب و ࢪوز از تــو مـےگوییـم و مـےگوینـد، ڪاࢪے ڪن♡ ڪہ «مـےبینـم» بگیـࢪد جـاے «مـےگوینـد»هاے مـا(: . #قیصر_امین_پور #شـب_خـوش       🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5    🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃

『بھ‌نامِ‌آفریدگارِقلـَـم🌿』 صبحتـون بخـــــیࢪ☕️ 🍎|https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5 ⃟🍓

#رفیق_خوب😍 بچہ‌ها‌ تو روضہِ امام‌حسین‌ بہ آقا‌ بگین‌ یہ #رفیق‌ از اون‌ خووب‌ خوووبا‌ بھتون‌ بده🎁 با #رفیقتون‌ جلسہ بذارید‌ ایراد‌ِ همدیگہ رو‌ بھم‌ هدیہ بدین🙄 #عقد‌اخوت‌ ببندید‌ باهم...🖇 پ.ن : الهے رفاقتامون‌ مثل #حاج‌قاسم‌ و #ابومهدے باشہ🤲🏻 #حاج_حسین_یکتا https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5