#چهارشنبه_های_امام_رضایی😍🥺
#به_وقت_عاشقی
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا
الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ
تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً
مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ
أَوْلِيَائِكَ:)✋🌱
@Bedoonsemmat
#منبر_مجازی🎙🌱
#سطح_نگاه ~👀
هرچه بر#سن آدم افزوده میشود
#سطح نگاهش بالاتر میرود. ☝
#زمان را کوتاه تر میبیند🤷🏻♀
و#زمین را کوچک تر می یابد. 🐾
اگر ارتفاع#سطح نگاهش به #بالاترین حد خود برسد؛
#قیامت راهم میبیند. ✋
گویی وقتی سطح نگاه انسان #بالا
میرود، خود#او را نیز به پرواز🕊
درمی آورد و #اوج میگرد
ولذت#پرواز را احساس خواهد کرد.🙃
°|#استاد_پناهیان🌿
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
『شهیدعبدالحسینبرونسی✎』
•
.
در هر کار ،
اگر کھ انسان
'خدا ' را در نظر بگیرد . .
انحراف ایجاد نمیشود🌿!
- اینجملھروبایدبزنیمبھدیوار
و روزۍدهبارنگاشکنیم :)
°•
#🐚🌸💕^^→
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
@Bedoonsemmat
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
~{..🧡..}~
[ آگاھڪردنمردم؛
هوشیاربودنودشمنرا
درهرچھرهولباسیشناختݩ؛
اساسۍترینتڪلیفماست♥️✌️🏿🌱]
• آسدعلۍ🧡
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
@Bedoonsemmat
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_58 هر
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_59
امیدش این بود که روبیک به تهران آمده باشد. تا صبح خوابش نبرد. بیش از ده بار از جا بلند شد و از تراس اتاقش به حیاط بغلی نگاه کرد. چراغ روشن بود، اما خبری از رفت و آمد، نه ...
فردای آن روز هم هر چه در دانشگاه چشم چرخاند و شب، هر چه به دیوار اتاق روبیک ضربه زد، خبری از او نشد که نشد. انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.
نغمه هر روز به دانشگاه می رفت و به هر جا که احتمال می داد روبیک را ببیند سرکی می کشید اما نتیجه ای نمی گرفت. موقع برگشتن به خانه، دلگیری و خستگی از سر و صورتش می بارید. جلوی خانه روبیک که می رسید با اینکه بیشتر از دو قدم به در خانه خودشان نمانده بود، اما پاهایش کمکش نمی کرد که جلوتر برود. با دقت به در خانه آقای سرکیسیان نگاه می کرد که ببیند باز شده است یا نه.
روز سوم وقتی جلوی آقای سرکیسیان قرار گرفت، تکه کاغذی که از قبل آماده کرده بود، طوری لای در قرار داد که لبه آن پیدا باشد. این کار را آنقدر چابک و فرز انجام داد که اگر همسایه یا رهگذری هم در کوچه بود، متوجه نمی شد. سپس هر چند ساعت یک بار از خانه بیرون می آمد و کاغذ را کنترل می کرد و می دید که سرجایش است.
این کار دو روز دیگر تکرار شد. هر روز یک کاغذ اضافه می کرد. خودش هم نمی دانست چرا، اما انگار هر قطعه کاغذ، نشانی از پایان یک روز پر اضطراب داشت. تعداد کاغذ ها با سه عدد رسید، اما برای نغمه سیصد سال گذشت.
شب گذشته مریم تلفنی از او پرسیده بود که چرا شادابی و قبراقی سابق را ندارد و او حاشا کرده بود، اما به خودش که نمی توانست دروغ بگوید. می دانست که شور و شوقش را از دست داده است و دیگران هم می فهمند؛ به خصوص اگر مریم باشد که زیر و بم های او را خوب می داند.
طوبی خانم هم کم کم تغییر رفتارش را حس کرده بود. گاهی به او گیر می داد و چون دلیل این همه تغییر رفتار نغمه را نمی فهمید، نفرینش را به جان دانشگاه می کرد که بچه ها را خراب می کند.
روز بعد وقتی داشت به خانه بر می گشت، تکه کاغذ دیگری در دست داشت تا نشانه چهارم را هم لای در بگذارد. دوست نداشت به خانه برسد. دلش می خواست دیرتر برود؛ شاید در این فاصله روبیک آمده و در را باز کرده باشد. امیدش این بود که وقتی جلوی خانه آقای سرکیسیان می رسد، ببیند که کاغذ ها افتاده اند و دیگر نیازی به کاغذ چهارم نیست. قدم زنان از جلوی کوچه خودشان گذشت و تا دبستان دوران ابتدایی اش رفت. کار خاصی نداشت فقط وقت تلف می کرد.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_59 ام
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_60
کلی با خودش و افکارش کلنجار رفت و چون هوا حسابی تاریک شده بود، برگشت که به خانه برود. ناگهان خواربار فروش محله صدایش زد. نغمه ایستاد. خواربار فروش از پشت دخلش چیزی برداشت و بیرون آمد:
_ ببخشید خانم مشکین! این پاکت مال شماست.
نغمه نگاهی به پاکت انداخت. آنرا گرفت و چند بار زیر و رو کرد اما آدرسی از فرستنده یا گیرنده نیافت:
_ مال منه؟ مطمئنی؟ کی داده؟
_ بله مال شماست. سه چهار روزه که اینجاس ...
حتما وقتی بازش کنی می فهمی از طرف کیه.
نغمه با دلهره و عجله، در پاکت را جلوی فروشنده باز کرد چند کاغذ جورواجور با قطع های مختلف در آن بود. یکی دو ورقه را جا به جا کرد. کاغذی که متن بیشتری داشت با《نغمه گرامی!》 شروع شده بود. نفس نیمه راحتی کشید. کاغذ را برگرداند و اسم روبیک را که در پایان نوشته ها دید، نیمه دوم نفس راحتش را کشید.
از خواربار فروش تشکر کرد و به سرعت به خانه رفت تا در میعاد گاه همیشگی اش با روبیک آنها را بخواند.
با مادر سلام کرده و نکرده و احوال پدر را مرسیده و نپرسیده به اتاقش پناه برد. کاغذ ها را از توی پاکت در آورد. چرک بودند و چروکیده. نغمه که همینطوری از روبیک دلخور بود، حالا بو دیدن کاغذ های کثیف و نامرتب به سلیقه اش هم شک کرد. ولی نه. روبیک خیلی با سلیقه تر از این حرف ها بود. این را می شد از رفتارش فهمید. گی شد از انتخاب کادویی که برای تولدش در شهریور ماه به او داده بود فهمید. می شد از اهمیتش به ترکیب رنگ لباس هایش درک کرد. پس نمی تواند از بی سلیقگی اش باشد.
کاغذ ها را توی دو دستش فشار داد. چشمانش را بست و فکری شد:
_ چرا توی کاغذ های اینجوری برام نامه نوشته؟ یعنی کاغذی تمیزتر و بهتر از اینها دم دستش نبوده؟ یعنی نباید توی یک کاغذ بهتر برام می نوشت؟!
چشمانش را باز کرد. نگاهی به کاغذ ها انداخت و آنها را به صورتش نزدیک کرد. بوی روبیک را می داد. بوی همان ادوکلن فارنهایت که در آخرین دیدار، خودش به او هدیه داده بود.
کاغذ ها را به سینه اش چسباند و دوباره جشمانش را بست. روبیک را دید با همان تیم همیشه مردانه ای که از جوان های هم سن و سالش متمایزش می کرد. با شلوار کتانی شکلاتی و بلوزی کرم رنگ با چهار خانه های ریز. با ته ریش ملایمی که مدتی بود می گذاشت و چهره اش را مردانه تر می کرد. او را دید که با قد بلند و اندام چهارشانه اش از درِ دانشکده وارد می شود. در حالی که به او لبخند می زند، موهای صافش را که در توفان پاییزی آشفته شده است، با دستش مرتب می کند.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
#قرارمعنوی
#شب_دوازدهم🌙
سلام رفقاااا🙋قراره از امشب عهد کنیم☺️
حالا چه عهدی🤔؟عهد معنوی😇
بیا باهم این دعا رو هرشب🌙بخونیم
برای سلامتی امام زمان و
خودمون🙂 و نابودی ویروس منحوس😷
رفقاااا یادتون نره ها
حتما قبل از خواب بخونین😴
اگه هم خواستین دعای عهد رو
هم همراهش بخونید☺️
🔴فراموش نکنید😌
یا علی👋😊
شبتون اروم🌙😴🙃
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 @Bedoonsemmat
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
𝕆𝕟𝕖 𝕤𝕞𝕒𝕝𝕝 𝕡𝕠𝕤𝕚𝕥𝕚𝕧𝕖 𝕥𝕙𝕠𝕦𝕘𝕙𝕥 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕞𝕠𝕣𝕟𝕚𝕟𝕘 𝕔𝕒𝕟 𝕔𝕙𝕒𝕟𝕘𝕖 𝕪𝕠𝕦𝕣 𝕨𝕙𝕠𝕝𝕖 𝕕𝕒𝕪.ツ🍃
يه فڪر مثبـ👌🏻ـت ڪوچيك اول صبح ميتونھ ڪل ࢪوزت ࢪو تغييـر بده.
#صبح_بخیر ✨
#انگیزشی🍭
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
@Bedoonsemmat
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
سلام رفقا 🙋♀ حال و احوالتوون چطوره ؟
راستی با این ویروس منحوس چه میکنید؟ 😖
ان شاءالله ک همگی در صحت و سلامت باشید 🤲🙃
قراره که به امید خدا از امروز یه قراری باهم بذاریم و انجام بدیم 😍♥️
یه لحظه صبر کن ☺️
میدونم ک همیگی از دست این کرونا خسته شدیم 🙆♀🚶♂و آرزومونه به زودی زود تموم شه
میدونید راه کارش چیه ؟؟🤔🧐
✨ فقط و فقط توکل به خدا ✨
ان شاالله از امروز باهم دیگه پیمان میبندیم دعای هفت صحیفه سجادیه که آقا 💕 گفتند رو حتما حتما بخوانیم تا ان شاالله بزودی این ویروس تموم بشه ✌️🤲
#با_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_میدهیم
خب منتطر چی هستی بریم سر قرارموون 🤭👇