eitaa logo
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
12 دنبال‌کننده
3هزار عکس
965 ویدیو
335 فایل
﷽ بـ♡ـدوݩ سِمَـ♡ـت یعݩـے:)✨🎈 یھ ݩوجواݩ دغدغـه مݩـد اݩقـدࢪ عـاشق ایـݩ اݩقـلاب هست ڪه بدوݩ سمـت و پسـت میاد و یھ گوشـہ از ڪاࢪاے این اݩقلاب و تـو دسـت میگیرھ😍 مـدیࢪ؛🍓 🆔️ @Asma_H مسئول انجمݩ اسلامـے؛🌿 🆔️ @Mobina_R
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💙💛 🌱 حکمت 480 وقتی مومن برادرش را به خشم اورد به یقین از او جدا خواهد شد 😔 @Bedoonsemmat🍃✨
فکر کن سوار بنز شدی، چجور حواست به نیسان آبی‌ها هست که نزنن بهت؟! یا تو نزنی بهشون؛ همونجور مواظب دلت باش👌🏼♥️ 😉 @Bedoonsemmat🍃✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_78 چن
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 خیلی سر به سرش گذاشتم تا لب به سخن باز کرد: _احساس می کنم به بن بست رسیده م ... انگار همه ش توی زندانم ... تا اسم زندان را آورد ، برای اینکه روحیه اش عوض شود ، حالت یک سخنران به خود گرفتم : _زلیخا یوسف را به زندان تبعید کرد ... یوسف گفت : حسبی الله . _ای بابا ! تو باز رفتی منبر ؟ این یوسف کیه که همه ش همراه منه ؟ درحالی که بلند می شدم تا برایش چایی یا میوه ای بیاورم ، با دو دست ، لپ هایش را گرفتم و دو طرف صورتش را بوسیدم : _نغمهٔ بانوی عزیزُم ! منظور من ، زندان بود ، نه زلیخا ... و حسبی الله بود ، نه یوسف ... با بی حوصلگی نگاهم کرد و آه کشید : _مریم جان ! از شوخی بگذریم ... من از همین حسبی الله می ترسم ... بعضی وقت ها توهـُمِ حسبی الله دارم . به نظرم همین توکل ها و همین حسبی الله ها تنبلی می آره ... وقتی می گیم خدایا ! خودم رو به تو سپردم، یعنی تمام فرصت ها و موقعیت ها رو از دست می دیم. دوباره ساکت شد و به نقطه‌ نامعلومی خیره ماند. انگشتانش را در هم گره کرده بود و هی تابشان می داد. تا آمدم برایش حرف بزنم و از امید بگویم ، حرفم را قطع کرد : _اینها رو من هم بلدم ... مسعود خیلی از این چیزها برام گفته . اما اینها توجیهه ... همین حرف ها گاهی باعث کابوس من میشه . _به نظر می آد توی زندگیت یه چیزی مبهمه ... انگار پازل زندگیت به هم ریخته و نمیتونی بچینیش ... یا یه قطعه از پازلت کم شده که اینجوری توی چیندنش موندی ... _آره ... یه چیزی رو گم کردم که نمی تونم پیداش کنم ... آرامشم رو ازم گرفته و نبودش اذیتم میکنه ... همه ش احساس می کنم که دارم از یه ساختمون چهل طبقه سقوط می کنم . شاید اگه خدا ... 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_78 چن
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 امروز قرار کلک چال را با هم زدیم ؛ چون ساعت ۵ بعد از ظهر باید به خانه مژده در خیابان دیباجی می رفتیم . با تعدادی از بچه ها که می شود گفت باعث آشنایی شان من بوده ام ، هر دو هفته یک بار می رویم کلک چال ، اما تا حالا نتوانسته ام مریم را به این جمع بیاورم . از این رفت و آمد ها خوشش نمی آید . مژده برای جشن تولدش دعوتمان کرده است . او و سیما هم دانشکده ای ما هستند و مریم هم می شناسدشان . قرار است من به همراه آیدا که دوست دوران راهنمایی من و مریم است ، بروم . هستی که پارسال در سفر کیش با او آشنا شدم ، با دوست پسرش می آید و راحله هم که دوره کارشناسی ، یک سال پایین تر از من بود ، با برادرش . البته تنها من می دانستم که این خواهر و برادر چه در سر دارند . برایم جالب است راحله که از یک خانواده سنتی است ، چطور آیدای پست مدرن را انتخاب کرده است برای برادرش . طبق قرار ،ساعت ۴ آیدا را در تقاطع اتوبان صدر-شریعتی دیدم . چه تیپی زده بود خانم . یک پالتو کرم رنگ کوتاه پوشیده بود با شلوار جینی چسبان و چکمه قهوه ای سوخته ای که بلندی اش تا زیر زانو می‌رسید . شال سفیدی روی سر انداخته بود که موهای مشکی اش در آن جلوه بیشتری داشت . همدیگر را بوسیدیم و اول اتوبان صدر منتظر ماشین شدیم . یک مزدا۳ با شیشه دودی که دسته گل های ظریفی به دستگیره هایش آویزان شده بود جلوی پایمان ایستاد . تا شیشه ماشین پایین نیامده بود ، نفهمیدیم که فقط دو پسر جوان سرنشین آن هستند شیشه را که پایین کشیدند بوی ادوکلن همراه با بوی ملایم سیگار به مشاممان رسید . راننده صدای پخش را کم کرد . معین بود که ترانه بندریِ الهی من فدات را می خواند . راننده که عینک دودی به چشم داشت ، تا جایی که می توانست سرش را جلو آورد ؛ آن قدر که کم مانده بود سرش از پنجرهٔ طرف ما بیرون بیاید : _ ببینید خانم ها ! هم ماشین عروس آماده س هم دوتا دوماد ... فقط دوتا عروس کمه که اگه شما افتخار بدین، همه چی تکمیل میشه. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
『بـِه نام‌ِ اَللہ‌ِ آࢪامش‌ْدَهَندِه‌ قَلب‌هـا✨✎』
🍁 روشنـے را بچشیـم صبـح ها وقتے خورشیـد در مـےآید...🌅 متولـد بشویـم... در بھـ روے بشـر و نور و گیـاہ و حشرہ، باز ڪنیم هیجان ‌ها را پرواز دهیم ...🦋 ⁦✍🏻⁩•سهراب‌سپهری •| 🌱@Bedoonsemmat 🌱|•
سلام رفقا 🙋‍♀ حال و احوالتوون چطوره ؟ راستی با این ویروس منحوس چه میکنید؟ 😖 ان شاءالله ک همگی در صحت و سلامت باشید 🤲🙃 قراره که به امید خدا از امروز یه قراری باهم بذاریم و انجام بدیم 😍♥️ یه لحظه صبر کن ☺️ میدونم ک همیگی از دست این کرونا خسته شدیم 🙆‍♀🚶‍♂و آرزومونه به زودی زود تموم شه میدونید راه کارش چیه ؟؟🤔🧐 ✨ فقط و فقط توکل به خدا ✨ ان شاالله از امروز باهم دیگه پیمان میبندیم دعای هفت صحیفه سجادیه که آقا 💕 گفتند رو حتما حتما بخوانیم تا ان شاالله بزودی این ویروس تموم بشه ✌️🤲 خب منتطر چی هستی بریم سر قرارموون 🤭👇 @Bedoonsemmat
دستِ خودم نیست ! صبح که می شود ؛ بی اختیار دنبالِ اتفاقاتِ خوب می گردم دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبم را با لبخند هایشان به روزگارم سنجاق کنم ... یک روزِ خوب ، اتفاق نمی افتد ، ساخته می شود !!!...  متن نرگس صرافیان @Bedoonsemmat🍃✨
•. فروغ فرخزاد چھ قشنـگ میگھ: اما تو تغییر نڪن؛ تو باش و نشـان بدھ آدمیت هنوز نفـس میڪشد!..🦋 『🍃@Bedoonsemmat🍃』
- دلدادگی بھ مدلِ شھید سید مرٺضی‌ آوینی : )🌱 @Bedoonsemmat🍃✨