✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_78 چن
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_80
امروز قرار کلک چال را با هم زدیم ؛ چون ساعت ۵ بعد از ظهر باید به خانه مژده در خیابان دیباجی می رفتیم . با تعدادی از بچه ها که می شود گفت باعث آشنایی شان من بوده ام ، هر دو هفته یک بار می رویم کلک چال ، اما تا حالا نتوانسته ام مریم را به این جمع بیاورم . از این رفت و آمد ها خوشش نمی آید .
مژده برای جشن تولدش دعوتمان کرده است . او و سیما هم دانشکده ای ما هستند و مریم هم می شناسدشان . قرار است من به همراه آیدا که دوست دوران راهنمایی من و مریم است ، بروم . هستی که پارسال در سفر کیش با او آشنا شدم ، با دوست پسرش می آید و راحله هم که دوره کارشناسی ، یک سال پایین تر از من بود ، با برادرش . البته تنها من می دانستم که این خواهر و برادر چه در سر دارند . برایم جالب است راحله که از یک خانواده سنتی است ، چطور آیدای پست مدرن را انتخاب کرده است برای برادرش .
طبق قرار ،ساعت ۴ آیدا را در تقاطع اتوبان صدر-شریعتی دیدم . چه تیپی زده بود خانم . یک پالتو کرم رنگ کوتاه پوشیده بود با شلوار جینی چسبان و چکمه قهوه ای سوخته ای که بلندی اش تا زیر زانو میرسید .
شال سفیدی روی سر انداخته بود که موهای مشکی اش در آن جلوه بیشتری داشت . همدیگر را بوسیدیم و اول اتوبان صدر منتظر ماشین شدیم .
یک مزدا۳ با شیشه دودی که دسته گل های ظریفی به دستگیره هایش آویزان شده بود جلوی پایمان ایستاد . تا شیشه ماشین پایین نیامده بود ، نفهمیدیم که فقط دو پسر جوان سرنشین آن هستند شیشه را که پایین کشیدند بوی ادوکلن همراه با بوی ملایم سیگار به مشاممان رسید . راننده صدای پخش را کم کرد . معین بود که ترانه بندریِ الهی من فدات را می خواند . راننده که عینک دودی به چشم داشت ، تا جایی که می توانست سرش را جلو آورد ؛ آن قدر که کم مانده بود سرش از پنجرهٔ طرف ما بیرون بیاید :
_ ببینید خانم ها ! هم ماشین عروس آماده س هم دوتا دوماد ... فقط دوتا عروس کمه که اگه شما افتخار بدین، همه چی تکمیل میشه.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸