eitaa logo
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
12 دنبال‌کننده
3هزار عکس
965 ویدیو
335 فایل
﷽ بـ♡ـدوݩ سِمَـ♡ـت یعݩـے:)✨🎈 یھ ݩوجواݩ دغدغـه مݩـد اݩقـدࢪ عـاشق ایـݩ اݩقـلاب هست ڪه بدوݩ سمـت و پسـت میاد و یھ گوشـہ از ڪاࢪاے این اݩقلاب و تـو دسـت میگیرھ😍 مـدیࢪ؛🍓 🆔️ @Asma_H مسئول انجمݩ اسلامـے؛🌿 🆔️ @Mobina_R
مشاهده در ایتا
دانلود
‏هرکس عادت بھ تاخیر در کرده است خود را براے تاخیر در همھ‌ے آماده کند! تاخیر در ازدواج🤵🏻 تاخیر در اشتغال💼⛑ تاخیر در تولد اولاد👼🏻 تاخیر در سلامتے و عافیت🤒 و... هر قدر کھ امور منظم باشد امور منظم خواهد شد..☺️ @Bedoonsemmat
❌ آیا می‌دانید: ♨️در چنین روزهایی در آذر ماه سال ۱۳۲۱، در نبرد تن به تن مردم تهران با اشغال گران انگلیسی صدها تن از مردم تهران به خاک و خون کشیده شدند؟😣😟 ♨️رویداد مهمی که می بایست در تقویم ملی ، مجامع دانشگاهی و سیاسی بعنوان یک رویداد مهم ، گرامیداشته شود و یاد و خاطره شهدای آن در اذهان زنده گردد، اما دریغ از یک یادبود، دریغ از یک اشاره.💔🖤 💬 رسول قربانی مقدم @Bedoonsemmat 🚩
سلام 😉 میخوام یک کتاب بهتون معرفی کنم💌 داستان راستان🌵 داستانی از کتاب:📘 رسول اکرم ص وارد مسجد شد. چشمش به دو اجتماع افتاد 👀که ار 2دسته تشکیل شده بود وهر دسته ای حلقه ای تشکیل داده سرگرم کاری 🔮بودند. یک دسته مشغول عبادت و ذکر 💬ودسته دیگر به تعلیم و تعلم ویاد دادن.💼 ویاد گرفتن سرگرم بودند. هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن انها مسرور وخرسند شد😃.به کسانی که همراهش بودند رو کرد و فرمود:(این هر دو دسته کار نیک می کنند💎 و بر خیر وسعادتند💎.)انگاه جمله ای اضافه کرد :(لکن من برای تعلیم و دانا کردن فرستاده شده ام.🌱) پس خودش به طرف💫 همان دسته که به کار تعلیم وتعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه انها نشست.🌈 کتاب داستان راستان کتابی زیبا از ماجراهای پند اموز است.☁️ @Bedoonsemmat🍃✨
1_672366422.attheme
130.6K
🍕🔗 🤞🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍋 🌱@Bedoonsemmat💫🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_82 م
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 قیافه هومن عجیب بود و آرایش سر و صورتش عجیب تر. دو تا فرق از دو طرف سرش باز کرده بود و موهای روی سرش را فرستاده بود به سمت آسمان به نظر می‌رسید کوتاهی بیش از اندازه پیراهنش برای آن است که مارک کوئیک سیلور،روی شلوار جین فاق کوتاهش پیدا باشد و همینطور مارک دی اند جی،روی لبهٔ لباس زیرش که از شلوار بیرون زده بود. با دستبند طلا و گردن بند ظریفی با علامت x که روی پیراهنش افتاده بود، به اضافه آن آرایش غلیظ،بیشتر شبیه دخترها شده بود. نغمه رو به آیدا کرد و خندید: _میگم آیدا! فکر کنم این یارو یه جعبه آرایش مفتی گیر آورده... یا شایدم از وسایل آرایش خواهری،مادری،دوست دختری،چیزی کش رفته باشد. آیدا لبخندی زورکی زد و نغمه را که با آداب این مجالس آشنا نبود،به سکوت دعوت کرد. نگاه های هوس آلود هومن به دختر ها و زن ها،نغمه را بیش از هر چیزی آزار میداد. هومن با همه میرقصید و به هر بهانه ای قاطی دخترها می شد و سعی داشت دلبری کند. هر که بود از هر کجا آمده بود،انگار با خانواده مژده نسبت نزدیکی داشت که از میهمانان پذیرایی می‌کرد و به همه جای خانه هم سرک میکشید. دلشوره عجیبی به جانان نغمه افتاده بود. باورش نمی شد که به چنین جشنی آمده است. تا نیامده بود،فکر می‌کرد اینجا هم یک جشن تولد ساده است که مثل جشن تولد های خودشان،حداکثر یک موزیکی و یک happy birthday to youuuu می خوانند و آخرش هم باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود... و بعد،خداحافظ خداحافظ و هر کس می رود دنبال کارش. نماز نخوانده بود و موقع آمدن،فکر می‌کرد که می‌تواند نمازش را همین جا بخواند. درست است که نغمه در مورد احکام دینی،تردیدهایی اساسی داشت،اما به خاطر محیط تربیتی و همان ترس سنتی که خودش میگفت از بچگی در وجودمان ایجاد کرده اند،نمازش را می خواند،هرچند دست و پا شکسته. او نمازش را می خواند و حرفش را هم می زد. وی گفت نماز را آن‌طور که یادمان داده اند قبول ندارد. می‌گفت چرا باید نماز را حتماً به عربی بخوانیم؟این چه تکلیف شاقی است؟خوب یکی فارسی بلد است و دیگری انگلیسی و یکی دیگر هندی. چرا همه باید پدر خودشان را در بیاورند و نماز را به عربی بخوانند؟زبانی که نه بلد هستند و نه می فهمندش. حالا هم داشت نمازش قضا میشد؛ولی مگر آنجا می شد نماز خواند؟اینجا نه جای نماز بود و نه فرصتی برای پاک کردن آرایش و وضو گرفتن. جز یک تابلوی و ان یکاد که روی دیوار آویزان بود،بویی از مسلمانی و خدا و پیغمبر نمی آمد. آن هم که فعلا نداشتند زیرش می‌رقصیدند و آب کی مزمزه می کردند. ضمناً از این که به این جماعت بگوید که می خواهد نماز بخواند،خجالت می کشید. همیشه از اینکه اُمّل شناخته شود،واهمه داشت. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_83 قی
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 بعد از شام حاضری و به قول مژده سرپایی،هومن یک موسیقی تند گذاشت و شروع به رقصیدن کرد. تنها بود و رفته رفته دایرهٔ رقصش را گسترش داد. آن قدر چرخید تا در یکی از این چرخیدن ها به نغمه رسید و یکهو دستش را گرفت: _امشب نغمه جون اصلاً برامون نرقصید و حق مجلس مژده رو ادا نکرد... من یه پیک زدم به سلامتیش افتخار بده یکم باهم برقصیم. همه به سلامتی نغمه کف زدند. قلب نغمه از ترس و استرس آمده بود توی دهانش. یک لحظه مریم را دید که نگاهش می کند. با اینکه مدت‌ها بود مسعود را نمی دید و دلش هم نمی خواست که ببیندش،یک لحظه حضورش را حس کرد که نگاهش می کند و سر تکان می دهد. با دلخوری دستش را از دست هومن کشید و رویش را برگرداند. هومن خم شد که دوباره دستش را بگیرد. نغمه با عصبانیت بلند شد و جایش را عوض کرد تا هم هومن و هم بقیه بدانند اهل این جلف بازی ها نیست،اما هومن از رو نرفت. دوباره رقصید و رقصید تا رسید کنار کلید و پریز های برق. دستش را گذاشت روی آنها: _به یاد نایت کلاپ های لارناکا برق ها را خاموش میکنیم. هرکی میخواد تو تاریکی با پارتنر خودش برقصه از الان دستشو بگیره که گمش نکنه... وگرنه،برق که خاموش شد،هرکی با هرکی دم دستش بود می رقصه... قبول؟یک...دو...سه. و چراغ ها خاموش شد. ولوله ای بود از رقص خنده و مستی. تنها آتش دو سه تا سیگار،به اضافه نور رقصان دستگاه استریو بود که دیده می‌شد. گاهی هم نور فندکی یا فشفشه ای فضا را روشن تر می کرد و شبح های رقصان را نمایان تر . نغمه از خودش خجالت می کشید و متنفر شده بود از همه چیز. البته با راحتیِ روابط پسر و دختر مشکلی نداشت. ممنوعیت این روابط را ناشی از مخالفت دین با قوانین طبیعی می دانست و به قول خودش آبش با دین تحمیلی و بهشت زورکی در یک جوی نمی رفت. برای همین هم بعد از بیست و چند سال زندگی، نتوانسته بود با حجاب کنار بیاید و حجاب خانوادگی و سنتی اش را کنار گذاشته بود، اما هنوز اعتقادات و پایبندی هایی داشت که با این هرزگی ها سازگار نبود. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
‌ روزگارے چشم پوشيدم ز خواب تا بخوانم قصه‌ے مهتاب را 🌙 اين زمان دور از ملامت هاے ماه  چشم می‌بندم ڪه جويم خواب را 🌱 ⁦✍🏻⁩فریدون‌مشیری ✨🌱 |🍊@Bedoonsemmat🍊|
﴿‌‌‌✎اے ڪه با نامـت جهان آغـــاز شـد🌱﴾
و صبـح یعنـے تو ڪه با گلِ لبخند به وعده گاهِ دل انگیزِ عشـق مے آیـے ...🌱 ⁦✍🏻⁩لیلا_ناظری_فر ☕️✨ 『☘️@Bedoonsemmat☘️』