زهرایِ من
بعد از تو دنیا قشنگ نیست ..
گریه می کنم ..
از این می ترسم ..
که بی تو ..💔
زیاد، زنده بمانم ..!
✋😔🖤
از عاشقانه های امیرالمؤمنین علی علیه السلام بر مزار هستی اش فاطمه زهرا (س) 🍃
🔸بحارالانوار_ج۱۳_ص۲۱۳
°•● @Bedoonsemmat ●•°
🌿
نگذارید نام و یادِ امام خدای ناڪرده
حتی اندڪی به حاشیه رانده شود نام
و یادِ امام همواره در متن باقی بماند
این، اساس ڪار است که خداوند هم
به شما توفیق خواهد داد ؛ آدمی می تواند به روشنی بفهمد ڪه این کار ها
منظورِ نظرِ حضرت بقیة الله ارواحنا
فداه است !
#مقاممعظمرهبریودلبری!
@Bedoonsemmat
17.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ
👤 استاد #رائفی_پور
⭕️ مکالمه خدا و ابلیس!
🔻خدای وهابیت چگونه است ؟!
🔻وهابیت احمق معتقده خدا نعوذ بالله نمیفهمه
🔻آیا میشود هم نماز خوان بود،هم معاد را قبول داشت و هم کافر بود؟
🔻آیا توسل به خلیفه خدا شرک است؟
❀••┈••❈✿🏴✿❈••┈••❀
@Bedoonsemmat
❀••┈••❈✿🏴✿❈••┈••❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ٵݕۅݦہכێٵݪݦہنכس♤
#حٵڄڨٵسݦ♧
|∞تنها رفتے و....💔🖤بے ٺو....
•💌• ↷ #ʝøɪɴ
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
|صل الله علیک یا فاطمه الزهرا|❤️
#مظلوم_ترین_مادر💔
#پروفایل_مشترک🌱✨
#انجمن_اسلامی_دانش_آموزان
#دبیرستان_علوم_معارف_اسلامی_شهید_مطهری_یزد
¡!..
انسانها را در زيستن بشناس،
نه در گفتن.
در گفتار همه آراسته اند...(:👌🏻🙂
@Bedoonsemmat
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_112 ت
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_113
می گفت و معلوم بود که می سوزد و اشک می ریزد. با هم دست کمی نداشتند در اشک ریختن و پا به پای او سوختن. نمیدانم مریم! نمی دانم. راستش هنوز حس خاصی پیدا نکرده ام و این حرفها را نمیفهمم .نمی دانم این بچهها مشکل دارم یا من. اینها که اشکشان دم مشکشان است و با دیدن در و دیوار و ستون گریه می کنند،مشکل دارند یا من که وقتی که گریه آنها نگاه می کنم،هم تعجب می کنم و هم به حالشان حسرت میخورم. دلم گرفته از این تردیدها. دلم میخواهد من هم گریه کنم و سبک شوم. دلم میخواهد رها شوم از این همه شک و شبهه؛یا این طرفی این یا آن طرفی.
امروز جلوی بقیع،روحانی به یکی از بچه ها گفت که این جاها شیطان بیشتر سراغ آدم می آید و وسوسه هایش را بیشتر می کند.وقتی شما دارید از اردوگاه شیطان دور می شوید و به خدا نزدیک،شیطان با تمام قوا می آید که نگذارد این اتفاق بیفتد...
نغمه. ساعت ۵ بعد از ظهر. مسجد النبی
بعد از نماز جماعت مغرب در مسجد النبی،مغازه اش آیا مرا فُرادی می خوانم و از مسجد بیرون می آیم. هر چه چشم می گردانم هدی و کژال را پیدا نمی کنم. نیم ساعتی معطل می شوم و بالاخره تنها به سمت هتل می روم. آرام و دلگیر. دلگیر از وضعیت خودم. از این همه حسی که باید داشته باشم و ندارم. یاد گریه های مادرم میافتم و خوش به حالت گفتن ها و التماس دعاهایش. چه خوش به حالی ای؟یاد مریم می افتم که دلش را با من فرستاده است. به چه امیدی؟من که خودم دل ندارم،چطور میتوانم دلی را میزبانی کنم که پر از عشق است و پاکی؟یاد پدرم میافتم که آرزوی زیارت مدینه و مکه داشت. آن سال هم که میخواستند از طرف اداره بفرستندش،ترکش های لعنتی کمرشو ریه های شیمیایی اش اجازه ندادند.
روز اول است و هنوز به محیط خو نگرفتم ام. تابلو ها و ساختمان ها نگاه می کنم تا هتل جوهره العصامه را پیدا کنم. هتل ای که در اجاره سازمان حج است و ویژه دانشجویان دختر. در شمال غربی مسجد النبی قرار دارد با فاصله حدود دویست متر تا صحن مسجد.
از جلوی مغازه پارچه فروشی نبش خیابان که رد می شوم،یک پسر بچه عرب را هم راهم می بندد:
_بیفرما حاجی خانم! شادر داری... ملافه داری... مجلسی داری... قماش جابونی داری... همه جور بارشه داری...بیفرما.
لبخندی زورکی میزنم. راهم را کج می کنم تا از دستش نجات پیدا کنم. بعدا که با فارسی حرف زدن این جماعت مغازهدار آشنا می شوم،منظورش را میفهمم که یعنی چادر و پارچهٔ ژاپنی داریم.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_113 م
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_114
به هتل می رسم. جلوی رسپشن می ایستم تا کلید اتاق را بگیرم.جوانی دشداشه پوش با چفیهٔ قرمزی که روی سر انداخته و طنابی که بعداً می فهمم اسمش عقال و به لحجه محلی عگال است،روی آن گذاشته جلو می آید. با حرکت سر و دست می پرسد که چه می خواهم.دوست داشتم عربی بلد باشم و بگویم خوب معلوم است کسی که اینجا می آید چیزی غیر از کلید نمی خواهد،اما متوجه میشوم که حق با اوست و باید شمارهٔ اتاقم را بگویم تا از آن قفسهٔ بزرگ که تویش صدها کلید وجود دارد،یکی را به من بدهد.
شماره اتاق را به فارسی می گویم،اما متوجه نمی شود.یک ماشین حساب جلویم می گذارد و دوباره با اشاره،از من میخواهد که شماره را بزنم. تا می خواهم دست به کار شوم و شماره ۶۱۳ را وارد کنم،یکی از کارکنان ایرانی هتل سر می رسد و مشکل را حل میکند. کلید را که می گیرم،همون آقا با صدای بلند به من و تعداد زیادی از بچه ها که تازه از بیرون رسیدهاند و در لابی هستند،میگوید:
_شام آماده س... بفرمایین رستوران شام نوش جان کنین... بعداً برین دنبال کار هاتون.
رستوران غلغله است. می گویند پانزده شانزده کاروان ۱۱۵ نفره در این هتل مستقر است. یعنی حدود ۱۸۰۰ نفر. انواع و اقسام دخترهای ایرانی را می شود اینجا دید؛از همه جای ایران و با همه جور فرهنگ و پوشش و لهجه. میز است که پر و خالی می شود. با اینکه هم صبحانه و هم ناهار را اینجا خورده ام،اما احساس غربت می کنم. در میان انبوه دخترها،بیشتر از دو سه نفر از بچههای کاروان خودمان را نمیبینم.
بچه ها گروه گروه می آید. شاد و خندان. بعضی ها از زیارتشان با هم حرف میزنند و از صفای صحن و سرای مسجدالنبی یا از غربت بقیع می گویند. بعضی ها که معلوم است مثل من تازه وارد نیستند،سوغاتی هایی که خریده اند را به هم نشان میدهند یا درباره آنچه باید بخرند حرف می زنند.در میان بچه ها چند تا چهره غمگین و گرفته هم می بینم. شاید مثل من باشد.
سر پا ایستادم و گوشه گوشه رستوران را نگاه می کنم. یکی از خدمهٔ ایرانی،صندلی ای را نشانم می دهد که کنار دیگران بنشینم،اما گوش نمیکنم. چند قدم عقب و جلو میروم و جایم را عوض میکنم،بلکه هدی و کژال را ببینم.
ناگهان به خود می آیم که اگر بیایند،سرگردان می شوند؛چون نه کلید اتاق در رسپشن است و نه من در اتاق.دست به تلفن همراهم می برم،اما یادم می آید که هنوز سیم کارت عربی نگرفته ایم که شماره ای با هم رد و بدل کنیم.به سرعت سمت آسانسور ها می روم،اما شلوغ است و به این زودی نوبت به من نمی رسد.به آسانسور های طرف مقابل نگاه می کنم،آنجا هم شلوغ است.دوان دوان از پله های سنگی پایین می روم و نگران،در لابی هتل می ایستم.همه بچهها چادر دارند و از بس همه شبیه هم هستند،هر دختری که می بینم،در صورتش دقیق می شوم.
ناگهان می بینمشان که وارد هتل می شوند.از خوشحالی،با فریاد صدایشان می کنم که دوباره گمشان نکنم.تا بر می گردند و مرا می بینند،چهرهٔ گرفته شان باز می شود و چشمشان از شادی برق می زند. چشم خودم را که نمی بینم، ولی حتماً چشم من هم. هدی دستم را می گیرد و نفس عمیقی می کشد:
_کجایی دختر ؟ مردیم تا رسیدیم اینجا ... فکرمون هزار راه رفت.
کژال می خندد و با آرنج به پهلوی هدی می زند:
_ چرا دروغ می گی تو این فضای مقدس؟
بعد رو به من می کند و کیفش را به دست چپ می دهد و با دست راستش لپم را می کشد:
_ دروغ مــی گه ... فکرمون همش یــه راه رفت. گفتیـــم حتماً دزدیدنت نغمه جان !
می فهمم که هم حرص خورده اند و هم خوشحالند از دیدنم. هر دو را می بوسم تا از دلشان در بیاید و سه تایی به رستوران می رویم. آنها مثل بقیهٔ بچه ها شادند. می گویند و می خندند، اما من ...
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
امـروز را زندگے ڪن
فردا را فڪر نڪن
شادے امروزت را از دست ندھ
آنقدر بخند ڪه آسمان دلت
ستارھ بارون شود✨
بگذار خورشیـد از شرق چشمـان تو
طلوع کند🌱
#شب_بخیر
『✨@Bedoonsemmat✨』