eitaa logo
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
12 دنبال‌کننده
3هزار عکس
965 ویدیو
335 فایل
﷽ بـ♡ـدوݩ سِمَـ♡ـت یعݩـے:)✨🎈 یھ ݩوجواݩ دغدغـه مݩـد اݩقـدࢪ عـاشق ایـݩ اݩقـلاب هست ڪه بدوݩ سمـت و پسـت میاد و یھ گوشـہ از ڪاࢪاے این اݩقلاب و تـو دسـت میگیرھ😍 مـدیࢪ؛🍓 🆔️ @Asma_H مسئول انجمݩ اسلامـے؛🌿 🆔️ @Mobina_R
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 کژال کتری برقی را جوش می‌آورد. با یک عدد چای کیسه ای،سه لیوان چای تمیز و خوش رنگ درست می کند. از ساکش یک بسته باقلوای تبریزی بیرون می آورد: _چایی رو با این بخوریم... آخه قندهای اینجا خیلی درشت و زمختن مثل سنگ پا... البته از نوع سفیدش. و می خندد. سپس با وسواس،تکه ای از یک باقلوا جدا می‌کند،توی دهان می گذارد و جرعه ای چای سر می کشد. اول انگشت شست و بعد انگشت اشاره را می مکد تا نوچی اش برود: _نغمه جان! میبینم گرفته‌ای خانومی! _نه... چیزیم نیست. هدی لب تخت نشسته و بدنش رو به جلو خم کرده است. آرنج دست هایش را روی زانوهایش گذاشته و لیوان چایی را میان دو دست گرفته و به آن نگاه می کند: _باورم نمیشه که ما مدینه هستیم... جاهایی رو داری میبینی چه خانوم فاطمه دیدن... یعنی می شه؟یعنی خواب نیستیم؟ کژال ناگهان از آن بذله گویی می افتد. سکوتی نفس گیر و همراه با بغض بر جمع سه نفرمان حاکم می شود. حالا کژال هم به گوشه اتاق که آباژور پایه ای روشن است،خیره شده و در چشمانش حلقه زده است. آرام حرف می زند: _بقیع خیلی غریب بود... اونوقت ما امام رضا می‌گیم امام غریب. همه امامان ما گنبد و بارگاه دارن،اما بقیع... لیوان چایی اش او را روی میز کنار تخت می‌گذارد و نگاهی عمیق می کشد: _میگن حضرت علی،تو دل شب که همه جا تاریک می شد،می رفت بقیع،سر مزار حضرت زهرا... یعنی الآنم اونجاست؟ هدی بلند می شود و جعبه دستمال کاغذی را از روی میز بر می دارد. اول خودش یکی بیرون می کشد و تا جعبه را به سمت کژال میگیرد،هق هق هر دو بلند می‌شود. نمی دانم برای چه گریه می کنند،اما من هم دلم میخواهد گریه کنم. هنوز حس خاصی به اینجا ندارم،ولی وقتی فکر می کنم دل یک میلیارد مسلمان اینجا می تپد و نمی توانند بیایند،خودم حسودی ام می شود. سعی می کنم قدر خودم را بدانم و قدر اینجا را.اما... هدی قدری که آرام می شود،به من و کژال نگاه می‌کند. چشمانش می درخشند. انگار چیزی به خاطرش رسیده است: _بچه ها! می آین بریم زیارت؟ با تعجب به او نگاه می کنم: _الآن؟نصف شبی؟ _ما که نیومدیم اینجا برای خوابیدن. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_115 ک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 هدی قدری که آرام می شود،به من و کژال نگاه می‌کند. چشمانش می درخشند. انگار چیزی به خاطرش رسیده است: _بچه ها! می آین بریم زیارت؟ با تعجب به او نگاه می کنم: _الآن؟نصف شبی؟ _ما که نیومدیم اینجا برای خوابیدن. دلم گرفته است. با اینکه زیارت امروز،حال نداد و رغبتی برای تکرار آن در من ایجاد نکرد،اما آماده می‌شوم و با هدی و کژال راه می افتم. جلوی در هتل،مدیر ایرانی می بیندمان و و اجازه نمی دهد از هتل بیرون برویم: _از ساعت ده شب به بعد،خروج خانم ها از هتل ممنوعه... مگه همراه مدیر یا معاون یا روحانی و یا معینهٔ کاروان. نگاه به ساعت می کنیم.از دَه گذشته است. هدی به اتاق مدیر کاروان زنگ می زند تا بلکه راهی پیدا کنیم برای رفتن به زیارت. آقای حمیدی می گوید که مقررات است و کاریش نمی شود کرد: _بریم بخوابین... فردا صبح همگی سر حال می ریم زیارت. روی صندلی های کافه هتل نشسته ایم. هیچکدام با هم حرفی نمی‌زنیم. هدی و کژال غمگین اند که نتوانستند به زیارت بروند. من هم غمگینم از اینکه مثل آن ها و خیلی از بچه ها انگیزه زیارت ندارم. نکند دلم سنگ شده است. نکند دارم تقاص بیرحمی هایم با مسعود را پس می دهم. شبکه 3 تلویزیون ایران برنامه‌ای درباره ورزش در سال گذشته پخش می‌کند. آرم گوشهٔ صفحهٔ تلویزیون،مرا به یاد ساعت دیواری اتاقم می اندازد. دلم برایش تنگ می‌شود. ناگهان معینه با تعدادی از بچه‌ها وارد هتل می‌شوند. خانم تقوی وقتی حال غمگین و چشمان خیس هدی و کژال را می بیند و دلیلش را می فهمد،از بچه هایی که با او آمده اند،خداحافظی می کند و با ما راهی حرم می‌شود. خستگی از چهره‌اش می بارد،اما مهربانی بر خستگی اش غلبه دارد. عذرخواهی می کنیم و از او می‌خواهیم که برگردیم تا به استراحتش برسد،اما او متواضعانه،این را پای سعادتش می‌گذارد و از ما تشکر می کند که باعث شده این یک بار دیگر توفیق زیارت پیدا کند. وارد صحن و سرایی مسجد نبوی می‌شویم. خانوم تقوی آهی می کشد و از عنایت خانم فاطمه به شیعیانش می گوید. داستان جوان گناه کاری را تعریف می کند که چگونه دست به دامان حضرت فاطمه شد و بی‌بی نجاتش داد. می گوید و همراه با هدی و کژال آرام آرام اشک می ریزند. به بقیع که می‌رسیم دیگر گریه امانشان نمی دهد. درونم غوغاست. گریه ام نمی گیرد‌. دوست دارم گریه کنم،اما نه برای مصیبت ها و روضه ها؛بلکه به حال خودم. چهار نفری روبه روی بقیع روی زمین می نشینیم و به دیوار صحن مسجد نبوی تکیه می دهیم. معینه قدری دیگر حرف می‌زند و بعد گوشی اش را روشن می‌کند. صدای گوشی اش حالم را دگرگون می کند: آی مردم! آی مردم! علی از دنیا دلگیره آی مردم!آی مردم!علی بی زهرا می گیره 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
یکی از نشانه‌های آخرالزمان فوت افراد صالحه:)🚶🏻‍♀💔 @Bedoonsemmat
✎ 𝑺𝒕𝒂𝒓𝒔 𝒄𝒂𝒏'𝒕 𝒔𝒉𝒊𝒏𝒆 𝒘𝒊𝒕𝒉𝒐𝒖𝒕 𝒅𝒂𝒓𝒌𝒏𝒆𝒔𝒔. ستـاره ها بدون تاریڪی نمیتونن بدرخشن ...✨ ✨ 『🌿@Bedoonsemmat🌿』
۱۰ دقیقه دیگر تا یک غم بزرگ...🖤😔
یک سال گذشت...
هر لحظه دلتنگیم بیشتر میشود....
شهادتت مبارک سردار دلها...:)🖤