✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_115 ک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_116
هدی قدری که آرام می شود،به من و کژال نگاه میکند. چشمانش می درخشند. انگار چیزی به خاطرش رسیده است:
_بچه ها! می آین بریم زیارت؟
با تعجب به او نگاه می کنم:
_الآن؟نصف شبی؟
_ما که نیومدیم اینجا برای خوابیدن.
دلم گرفته است. با اینکه زیارت امروز،حال نداد و رغبتی برای تکرار آن در من ایجاد نکرد،اما آماده میشوم و با هدی و کژال راه می افتم. جلوی در هتل،مدیر ایرانی می بیندمان و و اجازه نمی دهد از هتل بیرون برویم:
_از ساعت ده شب به بعد،خروج خانم ها از هتل ممنوعه... مگه همراه مدیر یا معاون یا روحانی و یا معینهٔ کاروان.
نگاه به ساعت می کنیم.از دَه گذشته است. هدی به اتاق مدیر کاروان زنگ می زند تا بلکه راهی پیدا کنیم برای رفتن به زیارت. آقای حمیدی می گوید که مقررات است و کاریش نمی شود کرد:
_بریم بخوابین... فردا صبح همگی سر حال می ریم زیارت.
روی صندلی های کافه هتل نشسته ایم. هیچکدام با هم حرفی نمیزنیم. هدی و کژال غمگین اند که نتوانستند به زیارت بروند. من هم غمگینم از اینکه مثل آن ها و خیلی از بچه ها انگیزه زیارت ندارم. نکند دلم سنگ شده است. نکند دارم تقاص بیرحمی هایم با مسعود را پس می دهم. شبکه 3 تلویزیون ایران برنامهای درباره ورزش در سال گذشته پخش میکند. آرم گوشهٔ صفحهٔ تلویزیون،مرا به یاد ساعت دیواری اتاقم می اندازد. دلم برایش تنگ میشود. ناگهان معینه با تعدادی از بچهها وارد هتل میشوند. خانم تقوی وقتی حال غمگین و چشمان خیس هدی و کژال را می بیند و دلیلش را می فهمد،از بچه هایی که با او آمده اند،خداحافظی می کند و با ما راهی حرم میشود. خستگی از چهرهاش می بارد،اما مهربانی بر خستگی اش غلبه دارد. عذرخواهی می کنیم و از او میخواهیم که برگردیم تا به استراحتش برسد،اما او متواضعانه،این را پای سعادتش میگذارد و از ما تشکر می کند که باعث شده این یک بار دیگر توفیق زیارت پیدا کند.
وارد صحن و سرایی مسجد نبوی میشویم. خانوم تقوی آهی می کشد و از عنایت خانم فاطمه به شیعیانش می گوید. داستان جوان گناه کاری را تعریف می کند که چگونه دست به دامان حضرت فاطمه شد و بیبی نجاتش داد. می گوید و همراه با هدی و کژال آرام آرام اشک می ریزند. به بقیع که میرسیم دیگر گریه امانشان نمی دهد.
درونم غوغاست. گریه ام نمی گیرد. دوست دارم گریه کنم،اما نه برای مصیبت ها و روضه ها؛بلکه به حال خودم. چهار نفری روبه روی بقیع روی زمین می نشینیم و به دیوار صحن مسجد نبوی تکیه می دهیم. معینه قدری دیگر حرف میزند و بعد گوشی اش را روشن میکند. صدای گوشی اش حالم را دگرگون می کند:
آی مردم! آی مردم! علی از دنیا دلگیره
آی مردم!آی مردم!علی بی زهرا می گیره
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸