#انگیزشۍ🌸🎐
❝مُشڪِلاټتَموممیشھ
لَبخَندِتخیلـےقَشَنگھِ(:
لطفاغَمگیننَباش!..❝
————💕⃟🌸————
⇨
کپی ممنوع🚫
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
<💦🛶>
همچونباࢪانباشیم🌧🍕
ࢪنججداشدناز آسمانࢪا🥝💕
כࢪ سبزڪࢪכنزندگےجبࢪانکنیم🌿🍭
#بیو🍭🐥^^→
•🍊• ↷ #ᒍᝪᏆᑎ ↯
🖇 ⃟⃟⃢🐣
کپی ممنوع🚫
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖💖💖💖💖💖
🌙🌙🌙🌙🌙
💖💖💖💖
🌙🌙🌙
💖💖
🌙💖
#شب_صورتی💖🌙
#قسمت_نهم
نویسنده:مظفر سالاری
#پیشنهاد_دانلود😍
🚫ممنوع
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💖💖💖💖💖💖
🌙🌙🌙🌙🌙
💖💖💖💖
🌙🌙🌙
💖💖
🌙💖
#شب_صورتی💖🌙
#قسمت_دهم
نویسنده:مظفر سالاری
#پیشنهاد_دانلود😍
🚫ممنوع
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
آشوب در آمریکا💣⚔
▪️ظرف ۴ ساعت ۴ نفر را با تیر مستقیم کشتند.💣
فیلترینگ نه؛ ۱۲ ساعت حکومت نظامی اعلام کردند تااحدی از خانه بیرون نیاد
حاکمان شهر هرچه توانستند به معترضین توهین کردند
۱۰۰۰ نفر گارد ویژه مسلح بسمت معترضین رفتند.🔪
اینستا وتوئیتر و فیسبوک صفحه سرآشوبگر را تعلیق کردند.
حالا آبان ۹۸ را مرورکنید..¡!
💬 محسن مهدیان
ــــــــــــــــ
🚩 @Bedoonsemmat 🚩
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_126 ج
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_127
صدای هق هق گریه است که بلند می شود. از هق هق هم می گذرد و گاه به شیون تبدیل می شود. تا امروز سجده ای به این دلنشینی و به این طولانی ای نداشته ام. دلم نمی خواهد در این فضای ملکوتی سر از سنگفرش سفید بردارم. روی زمین افتاده ام، اما انگار سر به آسمان می سایم.
نمی دانم چقدر گذشته است که صدای آقای چراغی را می شنویم:
_ حالا می تونین سر از سجده بردارین و به مقابلتون نگاه کنین.
سر بر می دارم. خدای من ! داریم قالب تهی می کنیم. شیون بچه ها بیشتر می شود. من که نفسم بند آمده است. تا ندیده بودمش، معنای سجده در برابر خدا را درک نمی کردم. حالا دارم کعبه را می بینم و حقارت خودم را در برابر عظمت صاحبش کم و بیش می فهمم. کعبه را می بینم و انواع مردمانی که دور آن طواف می کنند. هر کس به زبانی دعا می خواند و با یار گفت و گو می کند. روحانی یادمان می آورد که حاجت هایتان را فراموش نکنید. من که پاک یادم رفته است چه می خواستم و چه باید بخواهم. اینجا اصلاً زبان ها بسته می شود. ذهن ها قفل می کنند. اینجا به هیچ چیزی نمی توان فکر کرد. تا می خواهم اولین حاجتم را مرور کنم، دلم برای مسعود تنگ می شود.
□
هتل کریستالات الاصیل در مکه خیلی بهتر از هتل مدینه است. اما به دلیل طبقات بیشترش، شلوغ تر است. هر چند آسانسور هایش کم نیست، اما همیشه به خصوص در ساعت های ناهار و شام خیلی شلوغ می شود. اتاق ما طبقهٔ یازدهم است و نمی توان از راه پله ها رفت و آمد کرد. مجبوریم تا هر وقت که آسانسوری خالی برسد، بایستیم. بعضی از بچه ها از غذاهای مکه و مدینه خوششان نمی آید. دختر های ناز پروردهٔ پدر و مادر، از بس در این مدت غذا نخورده اند ضعیف شده اند.
معینهٔ کاروان مثل یک مادر به همه شان رسیدگی می کند.
میوه های سالم و دست نخورده ای را که بچه ها روی میزشان رها می کنند، بر می دارند برای کسانی که غذاهای هتل را نمی خورند. هر کس آجیلی یا خشکباری با خودش آورده به معینه تعارف می کند، او قدری بر می دارد، اما نمی خورد. بعد ها می فهمیم که آنها را برای بچه هایی می برد که غذا نمی خورند و روز به روز دارند ضعیف تر می شوند.
همین مهربانی معینه باعث می شود که بچه ها سر دعوت کردن او به اتاقشان با هم دعوا داشته باشند. با اینکه حدود ده سال از ماها بزرگ تر است، اما جوان است و شاد. با بچه ها می جوشد و می گوید و می خندد. به موقع مادری می کند برایمان و به وقتش خواهری و گاهی هم برای شادی ما بچگی. بعضی وقت ها هم البته میزان بچگی و شیطنتش آنقدر زیاد می شود که یادش می رود معینهٔ کاروان است.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_127 ص
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_128
تا در طبقهٔ غذاخوری از آسانسور پیاده می شویم، آقای چراغی را می بینیم که شامش را خورده است و حالا بار تعدادی از دخترهای کاروان خودمان و دیگر کاروان ها منتظر سوار شدن به اسانسور هستند. بچه ها می ایستند و با او حرف می زنند. یک آسانسور خالی می رسد، اما آقای چراغی به احترام نرگس که با او حرف می زند، سوار نمی شود. خودش را کنار می کشد که دیگران سوار شوند و بروند تا حرف نرگس تمام شود. نرگس سوالش را می پرسد و تا آقای چراغی شروع می کند به پاسخ دادن، یکی از کارگرهای بنگلادشی با یک چرخ دستی پر از بشقاب های غذا از کنارمان رد می شود. نرگس که دارد به روحانی گوش می کند، نیم نگاهی هم به چرخ غذا می اندازد. ناگهان چشمانش می درخشد و با ذوق داد می زند:
_ آخ جون ... ماکارونییی !
و بدون توجه به روحانی که به خاطر او سوار آسانسور نشده و دارد با او حرف میزند، دست دوستش الهه را میکشد و به سالن غذاخوری میروند. بچه ها می خندند. روحانی هم. کژال متلکی میگوید.
بعد از شام، با هدی و کژال به سمت آسانسورها میرویم. حاجی چراغی را میبینیم که هنوز همان جایی ایستاده است که ما رهایش کرده بودیم. عده ای دورش را گرفته اند و با او صحبت میکنند و هنوز نتوانسته به اتاقش برود. نرگس و الهه هم شامشان را خورده اند و به ما ملحق میشوند. حاجی چراغی تا نرگس را می بیند، می خندد و احوال ماکارونی را می پرسد. نرگس انگار توی باغ نیست:
_ خوب بود ... بعد از چند روز تونستم یه وعده غذای خوب بخورم.
سپس در حالی که همگی سوار آسانسور میشویم، از حاجی جواب سوالش را میخواهد. آقای چراغی که در حاضر جواب کم ندارد، میپرسد:
_ مطمئنین که سیر شدین ... یعنی دیگه ماکارونی نمی تونه مزاحم صحبتمون بشه؟
نرگس هنوز نمیداند چه دسته گلی به آب داده است. بچه هایی که شاهد ماجرا بودند، می خندند. نرگس هاج و واج نگاه می کند و می خواهد بداند که چه شده است. حاج چراغی جوابش را به کژال ارجاع می دهد. کژال می فهمد که او متکلش را شنیده است. چیزی نمی گوید.
روحانی شروع به جواب به نرگس می کند. یکی دو جمله بیشتر نگفته است که آسانسور در طبقهٔ دهم می ایستد. روحانی که اتاقش در همین طبقه است، ناگهان می گوید:
_ آخ جون ! طبقه دهم
و بدون معطلی پیاده می شود. بمب خنده می ترکد. نرگس لبخند تلخی بر لب دارد. نمی داند همراه با ما بخندد یا از این کار روحانی کاروان ناراحت باشد. اما کژال که ماجرا را برایش تعریف می کند، تازه متوجه موضوع می شود و به کار خودش یا شاید هم به شیطنت آقای چراغی می خندد.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🌿⃢⛓"
+اززَمینبہآسِمان ...
حاجیبہگوشی !؟
دقیقایکسالوخوردهایشد
کہبادیدنِهرلَبخندِشما
هرتصویریازچِشمایِشما
داغِدلِماتازهشد(:🥀
میگنداغهرچقدرم
کہسَنگینباشہبازم
فراموشمیشہ ...
ولیحاجیانگارداغِشما
فراموششدنےنیست!
#انامنالمجرمینمنتقمون👊🏼!