💕
#قسمت_چهارم
#ر_ف_ی_ق
ڪاش دوستیِ آدم ها مثلِ
رفاقتِ چشم و دسـت بود،
وقتی دست زخـم میشـھ..
چشم گریھ میڪنھ :(
وقتی چشم گریھ میڪنھ
دستْ اشڪاشو پاڪ میڪنھ..!
قدرهمدیگھروبدونید..
https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5
AUD-20200818-WA0008.mp3
8.51M
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#آن_سوی_مرگ 🔗
#قسمت_چهارم🌱
⭕️تجربه ای از جهان👀 پس از مرگ ⭕️
#پیشنهاد_دانلود👌
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💖💖💖💖💖💖
🌙🌙🌙🌙🌙
💖💖💖💖
🌙🌙🌙
💖💖
🌙💖
#شب_صورتی💖🌙
#قسمت_چهارم
#پیشنهاد_دانلود😍
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
꧁💖داستـان زنـدگی شهید ذوالفقاری💖꧂
#پسرک_فلافل_فروش📚
#قسمت_چهـارم🤗
روزگار جواني
پدر شهيد
در روستاهاي اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختي
ميگذشت.
هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختي
زندگي بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي تهران شديم.
يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟
زندگي من به سختي ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايي داشتم نه
جايي براي استراحت.
تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از علما بود. او از
من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم.
تا سنين جواني در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم
كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد.
فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين
مسائل بود.
بعد از مدتي به سراغ بافندگي رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگي
گذراندم.
با پيروزي انقالب به روستاي خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبي كه
خانواده معرفي كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم.
🍋ادامـه دارد....
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀 @Bedoonsemmat ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛