eitaa logo
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
12 دنبال‌کننده
3هزار عکس
965 ویدیو
335 فایل
﷽ بـ♡ـدوݩ سِمَـ♡ـت یعݩـے:)✨🎈 یھ ݩوجواݩ دغدغـه مݩـد اݩقـدࢪ عـاشق ایـݩ اݩقـلاب هست ڪه بدوݩ سمـت و پسـت میاد و یھ گوشـہ از ڪاࢪاے این اݩقلاب و تـو دسـت میگیرھ😍 مـدیࢪ؛🍓 🆔️ @Asma_H مسئول انجمݩ اسلامـے؛🌿 🆔️ @Mobina_R
مشاهده در ایتا
دانلود
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_67 ب
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 وای خدای من! چه دختر خوشگلی. قیافه اش به ماه می ماند. لباس هایش هر چند فقیرانه و کثیف است، اما از زیباییِ چهره اش چیزی کم نمی کند. سر و گردنش را تا آنجا که می شود در خودش فرو کرده و یک کلاه لبه دار پسرانه روی روسری اش گذاشته است. معصومانه نگاهم می کند و دستش را همراه با دسته ای فال که از زور سرما زیر کاپشن چرک مرده اش قایم کرده، بیرون می آورد و نشانم می دهد. حرفی نمی زند. شاید هم نای حرف زدن ندارد. نگاهش اما مغرورانه از من می خواهد که یک برگ فال بردارم. چقدر این حالت را دوست دارم که در عین نیاز، دست از غرورش بر نمی دارد. اظهار عجز نمی کند و به هر مرد و نامردی رو نمی اندازد. شاید چون خودم هم این طور هستم، این رفتار و منش را دوست دارم. به فال اعتقادی ندارم، اما لابه لای فال ها یکی بیرون می کشم. یک اسکناس هزار تومانی به او می دهم. در جیب های درب و داغانش دنبال بقیهٔ پول می گردد. خیالش را جمع می کنم: _ نیازی نیست ... باشه مال خودت قشنگم! _خیلی ممنون خانوم ... الهی یوسفت بیاد و شادت کنه. صدای پُقّ خنده مریم در کنار گوشم، مرا متوجه آمدنش می کند. آمده بود و چون من حواسم به دخترک فال فروش بود، متوجهش نشده بودم. تا خوش و بشی می کنیم دخترک رفته است و فرصت نمی شود در مورد دعایش چیزی از او بپرسم. فال را باز می کنم و با مریم می خوانیمش: حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مهرو ... باز آید و از کلبه احزان به درآیی. ای صاحب فال! تو چشم انتظار کسی هستی که دوستش می داری و بدون حضورش، زندگی برایت مفهومی ندارد. مطمئن باش که عاقبت، زندگی ات شیرین می شود و با آمدن یوسفت، خانه و کاشانه ات آباد می گردد. دل به این حرف ها نمی دهم. رو به مریم می کنم: _ می بینی مریم! بازم چرندیات این فال نویس ها ... کی گفته که چون اسم یوسف توی فالم در اومده باید چشم انتظار کسی باشم؟ من که یوسفی ندارم تا منتظر و نگرانش باشم. همان طورکه با مریم حرف می زنم، با نگاهم دنبال دخترک می گردم. دو چشمی که نه، چهار چشمی طول و عرض پیاده رو و مغازه ها و حتی خیابان را طی می کنم تا پیدایش کنم. می خواهم ببینم چه گفته بود. می خواهم بپرسم که منظورش چه بود؟ می خواهم بدانم از کجا می دانست که فال من از یوسف خبر می دهد. درست است که برای من یوسفی وجود ندارد، اما او از کجا درون فال را می دانست؟ خندهٔ مریم، نگاه جست و جوگر من در پیاده روِ شلوغ را به چهرهٔ خودش می کشاند. مریم چشمکی می زند: _ حتماً یه یوسفی داری دیگه ... حالا نمی خوای بگی این یوسف جانِ آباجی ما کی و کجا هستن؟ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸