『 🌿 』
عِشقهاۍبزرگ را از عِشقهاۍ ڪوچڪ
باید بنا گذاشت، عِشق بـه خـدا، عِشق به
مردم،عِشق به ' مُـبارز ' را از هـمیـن
تمـریـنهـا باید شروع ڪرد :))
💥🌱 @Bedoonsemmat
•『مَاأَطْيَبَطَعْمَحُبِّكَیآاباعبدالله』•
طعمعشـقٺ
چہخوشاست..اَربآبـَم🌿
#رزق_شبانه
#بیو✨🌱
@bedoonsemmat 🌱⚡️
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_130 ب
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_131
حاج آقا چراغی حرف های فرزانه را تایید می کند. می گوید ما در حوزه های علمیه معدن کاوان برجستهای داریم، اما آنچه به درد مردم میخورد معدن خام و شمش طلا نیست. زرگر هایی هم باید باشند که این شمش ها را تبدیل به مواد مصرفی کنند؛ تبدیل به النگو، گوشواره و سینه ریز. در واقع ما چند تا زرگر مثل شهید مطهری داریم؟ به نظر من این زرگر ها باید با همکاری جامعه دانشگاهی تربیت بشوند.
جلسه که تمام میشود هر کدام از بچهها به گوشه ای می روند. بعضی ها برمیگردند هتل،عده ای دیگر به نماز مشغول میشوند. من هم گوشه ای می نشینم و قرآنم را باز میکنم. خواندن ترجمهٔ قرآن را از آغاز سفر شروع کرده ام. و می خواهم تا با پایان سفر، تمامش کنم. تازگی ها حس قشنگی پیدا کرده ام. خدا را حس می کنم که با من حرف می زند. وقتی ای مردم ! می گوید یا ای مومنان !، خودم را مخاطب خدا میبینم و سراپا غرق در لذت و شعف می شوم. خدا آن روحانی صحنه اسماعیل طلایی را هم هدایت کند.
ترجمهٔ جزء بیست و دوم را که تمام میکنم. دفتر خاطراتم را از کیفم در میآورم. سرم را بلند می کنم که با یاد مریم، نگاهی به کعبه کنم و برایش چیزی بنویسم. چهرهٔ آشنایی می بینم.
نگاهمان در هم گره می خورد و نفس هامان برای یک لحظه حبس میشود. به سرعت همدیگر را میشناسیم. همان دختری است که در مراسم قرعه کشی، کنار مریم نشسته بود. حال خوبی دارد و اشک امانش نمیدهد. تا من را میبیند به آغوشم می کشد و سراغ مریم را میگیرد:
_ اون خانمی که با شما بود، اون خانم مهربون ... می شه شمارهٔ موبایلش رو به من بدین ؟
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
ماجرا را که تعریف میکند میفهمم مادرش سرطان دارد و تمام اصرارش برای امدن، به خاطر این بود که بیاید و شفای مادرش را بگیرد:
_ یادتونه روز قرعه کشی، نمایندهٔ سازمان حج یک سوال مطرح کرد؟
سری تکان می دهم و در ذهنم دنبال حل این معما میگردم و دنبال نقش مریم در آن. با لحن صمیمانه تری ادامه میدهد:
_یادته گفت هر کی کامل ترین جواب رو بده انتخاب می شه؟
_خب؟
_ اون خانوم، یعنی همون دوستت که کنار من نشسته بود، تنها کسی بود که جواب رو میدونست ... اولش دست بلند کرد و بعد از من خواست که منم دست بلند کنم. گفتم من که جواب رو بلد نیستم. اما اون وادارم کرد که دستمو بلند کنم ... اون وقت تا نوبت به من برسه جواب سؤال رو بِهِم گفت و خودش دستش رو انداخت.
دوباره میزنه زیر گریه و چشم به کعبه می دوزد و از تهِ دل مریم را دعا می کند. سپس اشکش را پاک می کند و رویش را به من برمی گرداند:
_ وقتی اعلام کردن که من برنده شدم، اولش تو حال خودم نبودم، بعد که حالم بهتر شد ... هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم.
نگاهی به کعبه می کنم. به حال مریم غبطه میخورم. کاش کمی از روح بزرگ او را داشتم. وقتی مائده می رود، با مریم تنها می شوم:
مریمم ! امشب هم از دستت عصبانی شدم و هم به روح پرگذشت و بزرگواری ات بیش از گذشته پی بردم. امشب رو به روی کعبه به حالت غبطه خوردم، آن هم از نوعِ به شدت. یقین دارم که حتی نمی دانی اسمش مائده است. باشد مریم بدجنس، باشد ... حالا دیگر نارو می زنی و خبر نمی کنی که چطور سفر قطعی ات را به کسی بخشیدی که حتی نمی دانی نامش چیست؟ باشد ... در عوض، امشب برایت یک طواف کامل انجام میدهم؛ کاری که مائده هر شب برایت انجام داده است.
بیست و سوم فروردین. مسجدالحرام. رو به روی ناودان طلا.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_131 ح
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_132
روز هفتم است و آخرین روز ما در مکه. قرار است ساعت ۱۱ شب به سمت جده راه بیفتیم، برای پرواز به وطن. می گویم وطن؛ کدام وطن ؟ مگر وطنی بهتر از اینجا هم هست؟ وطن جایی است که آرامش داشته باشی و اینجا پر از آرامشم. اما چاره ای نیست که باید حسرت خورد و رفت.
ساعت ۸ شب است و کم کم آمادهٔ خداحافظی می شویم. آخرین نجواهای بچه ها با کعبه دیدنی است.نگاه به ساعت می کنم، چقدر عجله دارند این عقربه ها و چه زود می گذرد امشب. باور نمی کردم این قدر دل کندن سخت باشه از حرم الهی. در طواف وداع و در دور هفتم، بغضم ترکید، طوری که نفهمیدم چند دور دیگر ادامه دادم. حس می کنی دلت را داده ای به خدا و داری دورش می چرخی. بله، دور خودش، که خانه اش تنها یک سنگ نشانی است که ره گم نشود.
بعد از طواف، گوشه ای نشسته ام و چشم به کعبه دوخته ام. حاجی چراغی در این سفر، ده بار این مصرع را برایمان خوانده است که گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه نیست. مثل گدایی سمج دست حاجت به سمت کعبه دراز کرده ام، اما حرف کم آورده ام. می خواهم کاهل نباشم، اما چیزی برای گفتن ندارم. به گذشته فکر میکنم و به آینده. به نشانه ها فکر می کنم. به مسعود فکر میکنم و به حرف هایش که تازه دارم میفهممشان. چقدر دلم برایش تنگ شده است.
ناگهان احساس خنکایی در کف دستم مرا به خود میآورد. نگاه که می کنم یک قطرهٔ آب، کف دستم می بینم. هر چه به آسمان نگاه می کنم، نه تنها اثری از ابر و باران نیست که ستاره ها پررنگ تر از همیشه به من نگاه می کنند و چشمک میزنند. هاج و واج به اطرافم نگاه می کنم تا کسی را با لیوان آب یا با دست و صورت خیس ببینم، اما انگار این قطرهٔ آب، حکم همان بوی عطر جلوی بقیع را دارد.
سریع خودم را به هدی می رسانم. او هم در گوشهٔ دیگری تنها نشسته و به کعبه ذل زده است. می خوام بدانم آیا واقعاً قطرهٔ آب است یا دچار توهم شده ام.
هدی تأییدم میکند که آب است. دگرگون می شوم. به کعبه ذل میزنم. خدای من ! این دیگر نشانهٔ چیست؟ دستم را به سر و سینه ام می کشم و دل می بندم به نشانه ای که در آخرین لحظات دریافت کرده ام.
موقع خروج از بیت الله در آخرین لحظه، روی پلههای باب الفتح می ایستم. با آنکه نمی شود دل کَند، دستم را بلند میکنم تا با کعبه خداحافظی کنم. ناگهان تصمیمم عوض می شود. رو به کعبه می کنم و روی پله ها می نشینم. دفترچهٔ خاطراتم را در می اورم. ورق می زنم و یک یه صفحهٔ سفید را پیدا میکنم. نگاهی دوباره به کعبه می اندازم و خودکارم را بیرون میآورم. نگاهی به کعبه می اندازم و با خط درشت در دفتر می نویسم: مسعودم ! دوستت دارم.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌤 #عکس_طوری🍀 🦋#صبحبخیࢪ🦋
❥يـہ فڪر مثبٺ ڪوچولو اول صبح❥
❥ميتونہ ڪل روزٺ رو تغـيير بدھ❥
❥پس لبخــند بزن دوسٺ خوبم❥
❀••┈••❈✿🏴✿❈••┈••❀
@Bedoonsemmat
❀••┈••❈✿🏴✿❈••┈••❀
#تلنگرانہ
اگه به گناه بلهبگی☝️
به هَل مِن مُعینٍ ...
مَهدی فاطِمهِ نهگفتی❌
حواست به افکارت باشه؛💭
که گفتارت میشود؛🎶
وبعد☹️
رفتارت میشود و رفتار به
انجام عمل منجر میشود🍃
#مہدےجان
+رفیق حواست هست؟؟!تو با ارزشے😍مراقب خودت باش💪🏻😇
@bedoonsemmat