eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
462 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
131 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
پا‌گرفتم‌قدکشیدم‌درمیان‌هیئتت ؛باشد‌آخر‌در‌همین‌هیئت‌بمیرم‌پای‌تو :)
ایـســـتادم بـــه نوک پنجــــه ی پا امـا حیف دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد . ❤️‍🩹
این‌روز‌ها‌نفس‌زدنت‌مختصر‌شده‌ یعنے‌کہ‌ماندن‌تو‌‌بہ‌اما‌و‌اگر‌شده .‌ . !
برخیزو باز مادری‌ات‌ را‌ شروع‌ کن فضّه حریف گریه‌ی طفلان نمی‌شود...💔 💔
- عربی آمده پابوس ِتو از سمت ِعراق همه ی حسرتش این است که ایرانی نیست .. - بابارضا
نماهنگ حلالم کن.mp3
3.5M
التماست میکنم بیشتر بمون.. 😭 علی غریبه.. 😭💔 🎧
و من از ترس این که عمرم طولانی شود ، می‌گریم . .💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام سجاد (علیه السلام) فرمودند : ✍ بیچاره انسان که در هر روز دستخوش سه مصیبت است که از هیچ یک عبرت نمی گیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 زیارت حضرت ولی عصر(عج) در روز جمعه باصوت دلنشین: استادفرهمند 🎤 🌱 چنددقیقه وقت بذاریم برای قرائت زیارت مخصوص امام زمان عج الله درروزجمعه .... 🌸 (سلامتی وتعجیل درفرج امام زمان عجل الله صلوات بفرست )🌸 ‌‌‌‌
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_بیست‌وهفتم برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد .
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست ، صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم . سید علی خامنه ای دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی 😁❤️ انتخابمان برای مغازه دار جالب بود . گفت :« من به رهبر ارادت دارم ، ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی ش چاپ کنه!»☺️ از طرفی هم پافشاری می کرد که از متن های حاضر ، یکی را انتخاب کنیم . اما محمد حسین در این کارها سر رشته داشت، به طرف قبولاند که می شود در فتوشاپ ، این کارت را با این مشخصات ، طراحی و چاپ کرد 😁 قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود . بعضی ها می گفتند قشنگ است ، بعضی ها هم خوششان نیامد .🤷🏻‍♀ نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ، ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امام زاده برگزار کنند😁 از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود . می گفت :«این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟😶 از هر دردی سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم🤦🏻‍♀ موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که بجایش انگشتر عقیق بخریم. باز باید میز مذاکره تشکیل می‌دادیم و آقا را قانع می کردیم🙄😬 بهش گفتم:« انگشتر عقیق باشه برای بعد الان باید حلقه بخریم😁» حلقه را خرید، ولی اولین بار که رفتیم مشهد ، انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همانجا برایش ساختند😍 کاری به رسم و رسوم نداشت هرچه دلش می‌گفت همان راه را می‌رفت😂😐🚶🏻‍♀ از حرکات و سکنات خانواده‌اش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟🧐 روزی موقع خریدن جهیزیه ،خانم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کردند و پرسید این عکس کدوم شهیده خندیدم که این هنوز شهید نشده و شوهرمه😂🤦🏻‍♀ کم‌کم با رفت و آمد و بگو و بخند هایش توجه همه را جلب کرد😁 آدم یخی نبود سریع با همه‌ گرم می‌گرفت و سر رفاقت باز می‌کرد☺️ با مادربزرگم هم اخت شد و برو و بیا پیدا کرد😂 ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمدعلۍمحمدۍ🌿» 🌨 ❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_بیست‌وهشتم بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جو
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 چند وقت یکبار یکی دوشب در خانه اش می ماندیم😁 با آن خانه انس پیداکرده بود ، خانه ای قدیمی با سقف های ضربی . زیاد می رفت به گوسفندهایشان سر می زد 😅 طوری شده بود که خیلی از جوان ها فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج ، بعضی شان می خندیدند که «زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی!»😂🤦🏻‍♀ دختر خاله ام می گفت: «الان داره خودش رو رحیم پور از رغدی می بینه !»😂😐 من هم مسخره اش می کردم :«از رغدی می شناسی؟! ایشون محمد حسین شونه !»🤣 خداییش قلمبه سلمبه حرف می زد ، ولی آخر حرف هایش به این می رسید که «طرف به دلت نشسته یا نه؟»😉 زیاد هم ازدواج خودمان را مثال می زد😅 یک ماه بعد از عقد ، جور شد رفتیم حج عمره 😍 سفرمان همزمان شد با ماه رمضان . برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم ، عمره رایک ماهه به جا آوردیم . کاروان یک دست نبود ، پیر و جوان و زن و مرد . ما جزو جوان تر های جمع به حساب می آمدیم . با کارهایی که محمد حسین انجام می داد ، باز مثل گاوپیشانی سفید دیده می شدیم . از بس برایم وسواس به خرج می داد 😅😄 در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنم. بلد نبود ، به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سوال کردم 😁 از باب جبرئیل تا بقیعو قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه ازکجا تا کجاست.. هر وقت می رفتیم ، عرب ها آنجا خوابیده یا نشسته بودند .. زیاد روضه می خواند ، گاهی وسط روضه ها شرطه های سعودی می آمدند و اعتراض می کردند 🤦🏻‍♀ کتاب دستش نمی گرفت ، از حفظ می خواند . هر وقت ماموران سعودی مزاحم می شدند ، وسط روضه می گفت :«بر پدر همه تون لعنت !» چند بارهم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند 🤦🏻‍♀ با وهابی ها کل کل می کرد ، خوشم می آمد این ها از رو بروند ... از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال این ها شو ، تاثیری ندارد😐 ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمدعلۍمحمدۍ🌿» 🌨 ❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
عاشقانه های شهدا📢 همسر شهید: تاوقتی امین بود،به محض اینکه ناراحت می‌شدم کنارم می آمد و آرام‌ می‌کرد حالا هم واقعاً انگارچیزی تغییر نکرده،وقتی بعدازناراحتی و بی‌تابی زیادناگهان آرام می‌شوم، مطمئنم امین کنارم حضوردارد. من آدمی نیستم که به سادگی آرام شوم. ناراحتی‌ امین کلاً10دقیقه هم طول نمی‌کشید واصلاً آدم کینه‌ای نبود. نهایت5دقیقه پیاده‌روی آرام‌اش می‌کردو بعدکلاً موضوع رافراموش می‌کرد. بعضی ازپیامک‌هایش راحتی همان زمان نامزدی ومحرمیت برای خودم یادداشت می‌کردم حرف‌هایش برایم شیرین و جالب بود یادم می‌آیدپیامک طنزی برایش فرستادم که می‌گفت مردهااگرهمسرشان در دوران نامزدی زمین بخورند،قربان و صدقه همسرشان می‌روند یک ماه که می‌‌گذردرفتارشان عوض می‌شودو آنقدر ادامه پیدامی‌کندکه درنهایت بعدازچند سال راضی می‌شوندکه از زمین زنده بلند نشود. به امین گفتم واقعاًمردهاهمینطورند؟ گفت بگذاراگرخدایی نکرده،زبانم لال،یک زمانی زمین خوردی ومن جلوی همه خم شدم و دست‌هایت رابوسیدم متوجه می‌شوی که من مثل آنهانیستم خیلی احساساتی ومهربان بود باخودم فکرمی‌کردم این پسرچقدرباشعوراست،چقدرفهمیده وآقاست ازهمنشینی باچنین مردی لذت میبردم شهیـدامین‌کریمے
هر هفته غروب جمعه که میشد همسر و فرزندان را در گوشه‌ای از خانه جمع میکرد و خودش زیارت آل یاسین میخواند هر هفته درخانه‌اش برای امام زمان(عج) برنامه داشت . شهیدعبدالرضــــامجیــــری🌹🕊
!!! به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند ! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند ! به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند ! به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند ! به دستان پدرت... به جارو کردن مادرت... به راننده ی چاق اتوبوس... به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد... به راننده ی آژانسی که چرت می زند به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی... به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان... نخند ... نخند که دنیا ارزشش را ندارد ... که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند: آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند. آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند... بار می برند... بی خوابی می کشند... کهنه می پوشند... جار می زنند... سرما و گرما را تحمل می کنند... و گاهی خجالت هم می کشند خیلی ساده هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند! ‍#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📓🖇 💥💪🏿
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#قلبم_برای_تو (قسمت اخر) -روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود... شهيد خادم الشهداشده😔 -شهيد؟!😢 -آ
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پهنان📖 اول😇 خانمی هستم متولددهه شصت ازشهرستان قوچان که ازسال91باشهیدمحمدرضاشفیعی آشناشدم این آشناشدن من باایشون درحدی بودکه من فقط ایشون رابظاهرودربیداری درورودی طلائیه درسفرراهیان نوردیدم که به عنوان خادم درورودی طلائیه ایستاده بودن وبه زائرهاخوش آمدگویی میگفتن ومن وقتی واردورودی طلائیه شدم ایشان هم به من سلام دادن وباروی خیلی بازگفتن خوش آمدیدخواهرمن خوشحالیم ازاینکه پادرکربلای ایران گذاشته اید منت برسرماگذاشته ایدبفرمائید ومن به ادب کفشایم رادرآورده بودم وبعدازخوش آمدگویی محمدرضا.خواستم کفشهایم راکنارکفشهای دیگربگذارم وچادرم رامرتب کنم این کارم دوثانیه ای بود.بعدکه برگشتم تابه محمدرضابگم التماس دعاوواردطلائیه بشم دیگراوراندیدم واردکه شدم اطراف رانگاه کردم بازهم ندیدمش.خیلی برام عجیب بودکه کجارفت. چطوررفت که من دردوثانیه گمش کردم ویهویی کلی فکروخیال به سرم آمدکه نکندروح شهیدبوده وخنده ام گرفت گفتم من آن هم روح شهیدومهمتراینکه توبیداری.نه اصلاباورم نمیشد چون من تقریبا9ماهی میشدکه بخاطرمشکلات سخت زندگی که کمرم راخوردکرده بودوروحیه ام داغون بودوتصمیم گرفته بودم بشم یک آدم بد.وچادرراهم کناربزارم که9ماه بعداین تصمیمم وهنوزشروع نکرده بودم کنارگذاشتن چادررا واینکه بشم یک آدم بد.به خواست خداوشهدایهویی سفرراهیان نوربعداین تصمیماتم برایم درسال 91/1/6 رقم خورد الشهدانوشت❤️ دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پهنان📖 #قسمت اول😇 #من خانمی هستم متولددهه شصت ازشهرستان
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پنهان📖 دوم😇 وآن روزکه محمدرضارادرطلائیه دیدم روزاول بازدیدماازمنطقه های جنگی بود سه روز مادراهواز اردوگاه حمیدیه بودیم وهرروزصبح برای بازدیدمیرفتیم وشب هابرمیگشتیم به اردوگاه که درعرض اون سه روزماهرجاکه رفتیم چشم من به دنبال محمدرضامیگشت که البته هنوزنمیدونستم اون شخص محمدرضابوده ما به جز طلائیه اروندرود،شلمچه.دهلاویه.هویزه.معراج شهدا.دوکوهه.وفکه رفتیم وبازهم اثری ازمحمدرضانبودتا شهیدی رامیدیدم خوب نگاه میکردم که شایدهمان شخص درطلائیه باشد روزآخرفرارسیدوماداشتیم برمیگشتیم سمت شوش دانیال نبی،ودرکل درطی آن چندروزمن هیچ نام ونشانی ازمحمدرضادیگرندیدم که ندیدم وسفرماتمام شدوبرگشتیم یکسال طول کشیدومن درآن یکسال خداروشکرباآن سفرم ونگاه محمدرضادیگربیخیال تصمیم هایم شدم که گرفته بودم یعنی تصمیم برآدم بدشدن وبی حجاب دراین یکسال تمام سال91بعدسفرم هرجاکه شهیدی میدیدم درتلویزیون.ویاعکسش راجایی بادقت نگاه میکردم تاشایدآن شخص درطلائیه راپیداکنم که این شناخت هیچ وقت محیانشد.تاآخرهای همان سال91بازهم ثبت نام راهیان شروع شد واینبارسفرطوری بودکه برای سال تحویل برنامه ریزی شده بودتادراهوازباشیم.وسال تحویل درشلمچه ومن بخاطراینکه شایددوباره آن شخص راببینم هرطوربودهزینه راهیان راجورکردم وثبت نام کردم وخداراشاکربودم که بازهم شهدامن راطلبیدن ازاول سفرم مدام باخداوشهدادردودل میکردم شهیدی مدنظرم نبود چون هنوز باشهید خاصی رفیق نشده بودم باکل شهدادرودل میکردم که تواین سفرحتماحتماجواب من رابدن وازاین سردرگمی بیرون بیایم.وبفهمم اون شخص چه کسی بوده رسیدیم به اهوازوبازهم اردوگاه حمیدیه ووااای که من چقدررخوشحال بودم ازاین سفردوباره وخداروشکرمیکردم اونهایی که این سفررارفتن الان حال من رامیفهمن که چی میگم. ازصبح آن شب بازدیدهاوبرنامه هاشروع شد روزاول وروزدوم هم تمام شدومن هنوزنشانه ای ازآن شخص پیدانکرده بودم شب آن شبی که شب آخربود.دراردوگاه بودیم.وبابچه هاتصمیم گرفتیم به نحو احسنت ازشب آخراستفاده کنیم وبیداربمانیم وهرکسی به نحوی دعامیخوند.قرآن میخواندونماز اخرشب هم دورهم جمع شدیم.ازشهداگفتیم.خانم مسئول ماکه معلم هم بودن وهمسرمسئول اصلی سفرراهیان ازسپاه هم بودن.کلی حرفهای خوب برایمان گفتن وبرگه هایی ازشب اول که خادمهابه ما داده بودند تااگردرودلی خاطره ای ویاخوابی ازشهدادیده ایم رابنویسیم.وبرگه من هنوزسفیدبود وبعداین مسئولمون پرسیدچراچیزی ننوشته ای.گفتم نمیدونم چی بنویسم چون چیزخاصی ندارم که همون لحظه دوستم که ازماجرای پارسال من خبرداشت گفت ایشون انگاریک شهیدراهم پارسال دیده بود وچون هنوزنمیدونه چه کسی هست شک داره ومسئولمون گفتن هرچی دیدی رابنویس ومطمئن باش اون شهیدبوده که یهویی ناپدیدشده.ومن ازخودبیخودشدم گفتم دعاکنیدتافرداحداقل به جواب سوال یکساله ام برسم که بدجورمن رادرگیرکرده.وتانفهمم اسیراین سفرمیشم وهرسال میام تاخودش خسته بشه خودشونشون بده وروزسوم که روزآخربود.ورفتیم فکه جایی که120تاشهیدرادست وپابسته زنده به گورکرده بودن وآنجارانامیده اندقتلگاه وقتی رسیدیم ورودی فکه یک پسرنوجوانی در ورودی فکه ایستاده بودوکارتهای خیلی کوچکی رابین زائرهاپخش میکردکه واقعاقسمت هرکسی نمیشدوانگاربه انتخاب خودشهداآن کارتهاتقسیم میشد دراتوبوس ماکه 45نفربودیم وفقط قسمت من دوستم شد روی کارت که به رنگ سفیدبود و روی آن فقط دوکلمه نوشته شده بودبارنگ قرمزودرشت(سلام رفیق) و وقتی رسیدیم قتلگاه فکه وسخنرانی وبرنامه بودمن آن کارت رامیخواستم داخل ماسه های فکه دفن کنم ولی انگارکه کسی به من گفت این کار را انجام نده ازاینجاهرچی ببری تبرکه حتی خاک وحتی یک تیکه کاغذ ومن آن راداخل کیفم گذاشتم وبعدتمام شدن برنامه هامن هم باچشمان خیس وناامیدانه که چرابازم خبری یانشانه ای ازآن شخص ندیدم ونشنیدم وحالاهم بایدبعدناهارحرکت کنیم وبریم به سمت شهرخودمان درراه خروجی فکه بودم که اصلارمقی به پاهام نبود وکشش نمیداد چون باورم نمیشدکه روزآخرسفرمان هست ومن بازهم دست خالی دارم برمیگردم که یهویی خودموآخرخروجی فکه دیدم وبازهم همان نوجوان که یک جعبه چندطبقه کنارش بودوداخل طبقه هاکارتهایی تقریبامثل کارت عروسی داخل طبقه هامرتب چیده شده بودندوباروبان آبی گره خورده بودند.که آن نوجوان اعلام میکرد.آنهایی که درورودی فکه کارتهای سلام رفیق به دست شون رسیده آن کارتهارابیارن به من تحویل بدن وباانتخاب خودشون ازاین کارتهای داخل جعبه چوبی یکی بردارند ومن هم که خداروشکرکارتم رادورننداخته بودم رابه نوجوان دادم.وبه انتخاب خودم یک کارت برداشتم وبه راه افتادیم باهمسفربغل دستی داخل اتوبوسم بودیم وبعدبه شوخی گفتم زهراجان انگارشهداماراعروسی دعوت کردن کو تا من رمان رابازکنم وببینم داخل کارتهاچه خبره وتاگره رمان آبی رابازکردم و لای کارت را دیدم کلاخشکم زد داخل کارت عکس همان شخص
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پنهان📖 #قسمت دوم😇 وآن روزکه محمدرضارادرطلائیه دیدم روزاول ب
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پنهان📖 سوم😇 بعداز اینکه لای کارت رابازکردم ومتوجه شدم که آن شخص پارسال درطلائیه محمدرضابود وواقعاشهید وآن هم چه شهیدشاخصی،ودرکارت به تاریخ تولد،شهر،اسارت،شهادت،وحتی بعداز16سال پیکرپاکش سالم سالم به ایران بازگشته اشاره شده بودودرعملیات کربلا4ولی اسمی ازمنطقه نبودفقط عملیات 4اشاره شده بودکه محمدرضادرآن عملیات ازناحیه شکم مجروح میشه واسیرمیشه ازخودبیخودشدم چنان گریه میکردم مثل ابربهاری هم سفریم که خبرنداشت چه خبره همش بهم میگفت یهویی چت شدمگه این شهیدکیه ومن نمی تونستم جوابش رو بدم توراه تابه اتوبوسهابرسیم هر راوی راکه میدیدم میرفتم وباهمان حالت گریه ازشون سوال میکردم که عملیات کربلا4کجابودوچون راویهاجوان وتازه کاربودن دقیق خبرنداشتن رسیدیم داخل اتوبوس تادوستم من راباآن حال دید پرسیدچی شده نشستم روصندلی زارزدم وگفتم اون اون واقعاشهیدبوده لیلاشهیدبوده چشاش چهارتاشد گفت مگه دیدیش باز گفتم خودش رانه ولی این کارت راببین این بودوخانم مسئول اتوبوس مان متوجه حال من شداون هم منقلب شد وخیلی خوشحال شدکه بعدیکسااال تلاش بالاخره به جوابم رسیدم توراه برگشت من بودم وکلی فکروخیال وچشم توچشم محمدرضاروکارت وبهش میگفتم من کجاوشماکجا من قوچانی وشماقمی واین همه راه دور،باورم نمیشد،مهمتراینکه وقتی چشمم به متن صفحه بعدی افتادبیشترمنقلب شدم باورم نمیشد متنش درست درموردچیزی باشه که من برایش تصمیم گرفته بودم کنارش بزارم وآن هم چادرمادرم فاطمه زهرا (ع)بود متن نوشته شده روی کارت این بود خواهرم هیچ وقت چادروحجابت رابه زرق وبرقهای دنیانفروش وهربارتصمیم ویااینطوربگم تصمیمهای مسخره خودم یادم می آمدحالم ازخودم بهم میخوردوشرمنده شهدامیشدم صفحه آخرکارت خالی بودکه متن اولش این بود،عهدباخون عهدباشهدا بعدیهویی حرف آن نوجوان یادم آمددرخروجی فکه،که گفت دست هرکسی اسم هرشهیدی افتادوباآن رفیق شدوباهاش عهدبست آن هم عهدهای خوب وترک گناه وپای عهدهایش ماندتاآخرباآن شهید،درآخرت آن شهیدمیادوشفاعتش رامیکنه باخودم گفتم عهدباشهیداونم من باهمچین شهیدی عهدببندم واقعالیاقت وببخشدبیشترعرضه میخواد مادرم بامن تماس گرفت تاصدای مادرم راشنیدم دوباره زدم زیرگریه تعجب کردپرسید چی شده گفتم مامان مامان فهمیدم اون کی بودفهمیدم‌گفت واقعاگفتم اره وتندتندازمحمدرضاگفتم که چه شهیدی هست وازکجا"بعدمامان گفت من یکبارفقط مادراین شهیدرادرتلویزیون دیدم وواقعیت داره چیزایی راکه درموردش فهمیدی،واین سفردوم من به راهیان نورهم درسال92تمام شد،وخیلی خوب وشیرین ووقتی رسیدم منزل ازشب اول هرشب موقع خواب کارت رامروری میکردم وبه خیلی چیزهافکرمیکردم واینکه خدایاقسمت من درچیه آیالیاقت دارم عهدببندم بااین شهیدعزیزکه بتونم هم پاش بمونم.وهربارناامیدانه میگفتم نه بابااونم تواین شرایط سخت که همه جوره داغونم بعدچطوربیام پای عهدهام بمونم یاتلاش کنم که بشم آدم خیلی خوب،نه اصلانمیشه نمیتونم حسش اصلانیست نمازحتی بخونم به سختی میخونم بعدچطورپای عهدهام بمونم.وکارهایی راهم که محمدرضاانجام میدادراانجام بدم.که اینم بگم داخل کارت عهدباشهید به پنج تاازخصوصیات خوب ودائمی محمدرضاهم اشاره شده بود مثل نمازاول وقت،نمازشب،بعدازهرنماززیارت عاشورامیخوندوحتی هروقت که وقتش آزادبود،وهربارواسه امام حسین گریه میکرداشکهایش رابادستمال یاچفیه پاک نمیکردبه دستاش می مالیدوبعدهم به بدنش.غسل جمعه حتی اگربانخوردن آب جیره بندی جبهه‌ سه ماه گذشت بعدسفرم وکم کم انگاربخاطراینکه اینقدررباخودمحمدرضاصحبت کرده بودم وعکسش راسه ماه تمام شب هانگاه میکردم یک جورایی مهرش به دلم نشسته بودودوست داشتم بشم یکی مثل خودش.ویاتلاش کنم تاراهش رابرم،واهمیت بدم به آن پنج خصوصیت خوب محمدرضا،تایک روزتماس گرفتم بادوستم لیلا که آن هم یک کارت شهیدنصیبش شده بود بهش گفتم لیلاشماچه کارکردی بخاطرعهدباشهید.بااینکه کارمندحوزه بود باخنده وشوخی گفت اووو کی میره این همه راه راگفتم لیلاتوچرادیگه گفت به دل نگیرشوخی کردم،فقط عزیزم واقعاخیلی دل وجرات میخوادبیای وبایک شهیداونم توکارت خودشهیدکه دعوتت کرده عهدببندی وپاش هم واقعی بمونی من یکی نمیتونم چون باهربارلغزیدن نفسانیت هام کلی اذیت میشم ونمیتونم راحت زندگی کنم پرسیدیعنی میخوای عهدببندی باهاش میدونی چقدرسختت میشه تواین موقعیت سختی که داری،گفتم آره منم سختمه ولی نمیتونم راحت ازکنارش ردبشم وحسم همش میگه این اتفاقها بی حکمت نیست مخصوصادیدن محمدرضااونم درطلائیه وبیداری لیلاشایداون اومده نزاره تامن غرق بشم واقعا گفت آره اینم هست که بعدازیکسال بازبری راهیان وپیدایش کنی‌ واینهاهمش کارخودش که به دلت بندازه بری دنبالش وخواسته ببینه اصلاتوبه همچین قضیه مهمی که یکی رادیدی وبعدناپدیدشده اهمیت میدی یانه وبرام آرزوکردتابخاطرتصمیمی که گرفته بودم موفق بشم وبعدازتمام شدن صحبت هامون،که عصریکشنبه یا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پنهان📖 #قسمت سوم😇 بعداز اینکه لای کارت رابازکردم ومتوجه شدم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ⃣ که یک شنبه یادوشنبه عصربودکه من تصمیمم جدی شدبرای عهدبستن بامحمدرضا آخرشب شد،بازهم کارت عهد رو برداشتم که عکس خودمحمدرضاهم بود. اول کلی با محمدرضاحرف زدم ،دردودل کردم؛گفتم: محمدرضا من که تو رو اصلانمی شناختم خودت اومدی تو زندگی من، درصورتیکه من اصلا لیاقتش رو نداشتم تازه،تصمیم گرفته بودم که حتی یه آدم بد بشم وحتی میخواستم چادر به این باارزشی رو هم کنار بزام ویک عمرشرمنده بی بی فاطمه زهرابشم ولی وقتی تو رو توی طلائیه اونم توبیداری دیدم؛ کل فکر وذهن وحتی وجودم رو درگیرکردی و همه چیز عوض شد.. طوریکه یه ساال طول کشید تاپیدات کنم وباهمین فکروخیال که توحتماشهیدبودی وبه من نگاهی انداختی دیگه بی خیال تصمیم های منفی ام شدم و بازهم خودت کمک کردی تابشناسمت، حالا از خودت می خوام که کمکم کنی توان وجرات عهدبستن باخودت رو پیداکنم و باز هم کمکم کنی تا به عهدم عمل کنم بعدخودکارم رابرداشتم وصفحه آخرکارت "عهد با شهدا و عهد با خون" رو پرکردم عهد من با محمدرضا این بود: 1⃣ بعداین تلاش برترک گناه کنم حتی اگرخیلی کوچک باشد. 2⃣سعی کنم گناه نکنم.وبقیه راهم امربه معروف ونهی ازمنکرکنم(آن هم ازراه اصلی نه با آبروریزی شخصی) 3⃣حجابم راترک نکنم (درمتن کارت هم اشاره بر چادر و حجاب شده بود) 4⃣نمازهایم راترک نکنم وبه وقت باشد و مثل خود محمدرضا تا در توان داشتم به وقت باشد. 5⃣نمازشب بخوانم وغسل جمعه انجام بدم،وزیارت عاشورابخوانم 6⃣درکل به خیلی چیزهای ریزودرشت اشاره کردم وصفحه کارت راپرِپرکردم ازعهدهایی که بامحمدرضابستم بعدش باحال خیلی خوب ورضایت قلبی( طوریکه حضورمحمدرضا رو تو اتاقم حس میکردم که ازمن راضی وخوشحال شده بود) براش زیارت عاشوراخواندم و سجده شکربجا آوردم بخاطراین لطف بزرگی که اول خداوبعدهم محمدرضابه من کرده بودند چندروزگذشت وپنج شنبه شب شد،یعنی شب جمعه ومتعلق به آقا امام زمان،بعدازنمازشب خوابیدم ومحمدرضا رو اون شب برای اولین بار توخواب دیدم.خواب دیدم محمدرضاباهمان لباسهایی بودکه من درطلائیه دیده بودمش( لباسهای با رنگ خاکی ،پوتین به پا و چفیه به گردن ،با عینک وخیلی نورانی وسرحال) تو بهشتی که از من کمی دور بود قدم میزد.بهشتی پر از درختهای سرسبز، درخت های میوه بود و پرنده هایی خوش آواز و رودهای روان ؛من چندقدمی رفتم نزدیک محمدرضا ،بعدایستادم محمدرضا به من لبخند زد و چندقدم رفت جلوتر ویهو ناپدیدشد. تو خواب صداش میزدم وگریه میکردم میگفتم محمدرضا تورو خدا نرو!!بازکه رفتی !!!بازکه ناپدیدشدی!!! اینبارچطورپیدات کنم نرو باصدای گریه های من پدرومادرم بیدارشده بودند. مادرم صدام میزد که بیدارشوخواب میبینی به خودم که آمدم شروع کردم به گریه کردن وگفتم مامان محمدرضا رو دیدم و باز هم یهویی ناپدید شد مامانم گفت: واقعا به خوابت اومده بود؟؟!! مادرم که از خوابم خوشحال شده بود گفت ناراحت نباش شاید دوباره به خوابت بیاد. بعدکارت را نشونش دادم،گفتم میدونی چرامحمدرضا اومده به خوابم گفت نه گفتم چون من چندروزپیش باهاش عهد بستم مامانم گفت خداروشکر که محمدرضا اومده تو زندگیت اونم تواین روزهای سخت زندگیت تا کمکت باشه مادرم راست میگفت،خداروشکر که محمدرضا باعنایتش حسهایی که من ازکودکی دردرونم بود تو فکرهام به واقعیت می پیوست اون روزجمعه هم کل حسم به من میگفت که بازهم محمدرضا را میبینم وبخاطر همین تلاش هام برای عهدهام و قولهام به محمدرضا بیشتر و بیشتر شد. یک هفته گذشت. بازهم پنج شنبه شب شد و من دوباره خواب محمدرضا رو دیدم.تو همون بهشت بود اینبار به من هم اجازه داد وارد بهشت بشم و بعد شروع کرد با من صحبت کردن.گفت: آن روزکه تو طلائیه اومدم و رفتم فقط قصدم این بود که کل تلاش از شناخت خودم را به عهده خودت بذارم و ببینم همتت تاکجاست و آیا تلاشی بخاطر اون فکری که تو سرت اومده بود( اینکه آن شخص نَکند واقعاروح یک شهیدبوده) رو پیگیر میشی یا نه؟ بله دوستای عزیزم محمدرضا تو خوابم خیلی واضح با من صحبت کرد طوریکه اصلا فکرنمیکردم که خواب باشم. بعد از اون محمد رضا گفت: عهدبستن تنها با من کاری ازپیش نمیبره صددرصد روزی خسته میشی از این عهدهات و راهی که انتخاب کردی چون زمانه روز به روز بدوبتر میشه،و ایمان خیلی قوی میخوادکه بدونی باید چه راهی رو بری تا سربلند باشی در حضور خداوند بزرگ ومنان گفتم خب بایدچه کارکنم تا این مشکلات پیش نیاد وبر عهدهام سست نشم؟ گفت :بایداول ازهمه هرکاری راکه میخوای انجام بدی قلبن(با قلبت) برای رضاخداوند و به نیت ظهور آقا امام زمان(عج) باشه.