🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_نوزدهم9⃣1⃣ وفردای آن شب رفتم حوزه پیش دوستم و
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیستم0⃣2⃣
که درسال95 هم خداراشکرهمچنان محمدرضادرزندگی وخوابهایم هرازگاهی بود
ماه اسفندسال95هم فراررسید
ومثل سالهای گذشته ثبت نام راهیان نورشروع شده بود
که من هم واسه ثبت نام رفتم حوزه خواهرهاوثبت نام کردم
وبعدثبت نام راهیان نورکه خیالم راحت شد
شب باآقای شریفی برای اولین بارتماس گرفتم وبا احوال پرسی ومعرفی خودم گفتم که من ثبت نام کردم واسه راهیان نور واگرشماهنوزسرقولتون هستین واسه کمک کردن من برگشتنی ازراهیان در قم پیاده بشم بریم منزل مادرمحمدرضاودیدنش که بامسئول اتوبوس ومسئول کاروان قبلش هماهنگ کنم تااجازه بدن در قم پیاده بشم
بعدآقای شریفی گفتن که ای کاش شماتواین چندین ماهه میومدین چرادست دست کردین
ویه بارهم کاروان ازقوچان اومدقم فکرکردم شماهم هستین رفتم سرزدم به کاروان پرسوجوکردم گفتن شمانیومدین قم
والان کمی دیرشده خانم....
گفتم میخواستم بیام ولی خواب دیدم که محمدرضاخودش گفت فعلازمانش نشده وچندماه دیگه
ومنم همیشه به محمدرضاوحرفهاش اعتماددارم واعتقاد حرفی رابیجانمیزنه ویابدون دلیل
بعدپرسیدم آقای شریفی چیزی شده اتفاقی افتاده که میگین دیرشده وبایدزودترمیومدم
گفتن مگه خبرندارین
گفتم ازچی منکه قم اصلاکسی رانمیشناسم تاازچیزی باخبرباشم
بعدگفتن
مادرمحمدرضاتقریبادوماه پیش فوت شدن
وااای اصلاباورم نمیشد
وانگاردنیاروسرم خراب شد
وکلی فکروخیال به ذهنم رسید
یعنی چی
یعنی مادرمحمدرضافوت شده بودیامیخواست فوت بشه محمدرضاسفرموچندماه پیش لغو کرد
نه فکرنکنم اینطورباشه
محمدرضاکاراش روحسابه
ویهویی پشت گوشی ازگریه بغضم ترکید
وباآقای شریفی صحبت میکردم وخودموسرزنش میکردم ومیگفتم خودم حتمالیاقتشونداشتم خودم باعث شدم نبینمش
وبعدگفتم ببخشیدمن فردامیرم سفرمو لغوش میکنم وراهیان هم نمیرم
دیگه دلیلی نمیبینم برم ویابیام قم
کلادری وری میگفتم ازناراحتی
وایشونم گفتن نه شمابرین سفرتاحالتونم بهتربشه وبعدبیایین قم من باخانواده خدمت میرسم ومیریم سرمزارهاشون
درجوابش گفتم ببخشیدنه نمیام
حلالم کنیدبایدقطع کنم حالم خوب نیست
بعدباهمین گریه هام رفتم طبقه پایین
تاپدرومادرم منودیدن تعجب کردن
تاپرسیدن چی شده چراگریه میکنی
بیشتربغضم ترکیدوباصدای بلندبلندزدم زیرگریه وگفتم مامان مادرمحمدرضافوت شده حالاچیکارکنم
بنده خداها
اشک مامان باباراهم در آوردم
اون هاهم بخاطردلداریم حرفهای آقای شریفی رازدن وگفتن به این سفر برو
درجواب آنهاهم گفتم نه نمیرم دیگه من لیاقتشونداشتم برم دیدن مادرمحمدرضا
بعدمامانم که ازهمه خوابهام وواقعیت هاخبرداشت گفت
ببین چه روزیه بهت میگم حتماحکمتی داره ویادداشت کن این اتفاق وحرفهای محمدرضا را حالا ببین همش واقعیت میشه والکی به شماپیغام نمیده
دعامیکنم که این اتفاقم به خیروخوشی تمام بشه
گفتم یعنی چی
یعنی آقای شریفی اشتباهی میگه مادرش فوت شده
نه مامان فکرنکنم
خبردارین که ایشون چه کاره هستن توقم فکرنکنم اشتباه کنن
بعدباباگفت دخترم غصه نخور ان شاءالله که خیره
وشماهم دوساله نرفتین راهیان وامسال حتمابرین حالاهم که ثبت نام کردین
درجواب بابا فقط گفتم هرچی قسمت باشه
خلاصه باکمی حرف زدن بامامان و بابام که مثل فرشته ها مهربونن وبهم خیلی هم اعتمادداشتن وپشتم بودن حتی ازکوه هم استوارتر
حال دلم کمی بهترشدورفتم که بخوابم
وبازباعکس محمدرضاکه روصفحه گوشیم بودکلی حرف زدم وگریه کردم
گفتم داداش محمدرضا به خودم باشه فردامیرم سفرمو لغو میکنم ولی بازدودل هستم شایداشتباه میکنم
توروخدا خودت یک نشونی بده که بایدچیکارکنم
تابازبعدهاپشیمون نشم ویاعذاب وجدان بگیرم
وبعدهم خوابم برده بود
واصلاباورم نمیشدکه بازخواب ببینم
یعنی باورم میشدها چون چندسال بودخواب میدیدم
فقط این باورم نمیشدکه اسم یک آقایی رامحمدرضاتوخواب به من گفت که ازایشونم کمک بگیرم که متاسفانه من ایشون رابجانیاوردم وفقط کمی برایم آشنابوداسمش همین محمدرضامثل همیشه بازسرنخ دادوخواست بازهم خودم پیگیر باشم وهمت کنم تااین شخص رابشناسمش ویاپیداش کنم
ولی خب یک سرنخ خوبم بهم داده بودتابازمتوجه بشم ازکی بپرسم تاشایدبه نتیجه برسم
وبازهم طبق معمول حوزه بانوان ودوستم لیلا
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷