🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_شانزدهم می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میا
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_هفدهم
گفتم:((خیلی!))😑
خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))😐
زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))😁
گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))😂
نتوانست جلوی خنده اش بگیرد😂
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.
گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس😁
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.🙃
هنوز دانشجوبود.
خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است😐
پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))😬😑😁
انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم ..
کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))😑
یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد.
یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت.
باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.😅😍
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))😅
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
دلیل کارمحمدرضادرسال95که سفرراهیان نوررابرام محیانکردتابرم این بودکه من بیشتر دلتنگ کربلای ایران بشم درسال آینده،تابه همراهش ماموریتی راکه بهم میده راباجان دل انجام بدم وپیگیربشم،واینکه من درآن سال پیگیرخانواده خودش هم بشم،یعنی درسال95
اوایل برج2بودکه ازمادرم پرسیدم شمایه بارگفتین که مادرمحمدرضارادرتلویزیون دیدین آیا تنهااومده بودن برنامه؟آیاپسری دختری ویاهمسرش درکنارایشون نبودن؟
مادرم گفت نه خودش تنهابود.
ومن واقعاخیلی ذهنم درگیراین مساله شدوهمش باخودم میگفتم کاش میشدیه جورایی ازخانوادش بدونم که واقعامادرش تنهاس یاخواهروبرادروپدرهم داره
که تقریبایک ماه بعدخودمحمدرضااومدبخوابم ونشونه ای داد
البته نمیشه گفت نشونه بلکه خیلی واضح گفتن بیایین خونه پدری ام
خوابم این بودکه:
دیدم در یک اتاق تقریباکمی ازسه درچهاربزرگتربودم وخونه قدیمی که درِبزرگی داشت وتمام شیشه ها که هم درآن اتاق بودوهم پنجره هاش وصل بهم بود
محمدرضاروبه حیاط جلوی درایستاده بود وویلچری جلوی محمدرضابود و من پشت سرمحمدرضابودم
تقریباآخراتاق اصلادیده نمیشدکه ببینم روی اون ویلچرچه کسی هست
آقا یاخانم
وفقط انگشتان پاشومیدیدم باجوراب مشکی
محمدرضادرموردکسانی بامن صحبت کردکه قبلامن پیگیرزندگی آنهابودم ومحمدرضاآن شب گفت مشکلشون حل میشه کارت رابه درستی انجام دادی
وآخرصحبت ها گفتم داداش محمدرضا اون کسی که روی ویلچره کیه
درجوابم گفت هروقت بیای خونه پدری ام متوجه میشی این شخص کیه
که بعدباصدای اذان صبح بیدارشدم
واقعاگیج بودم این بار
بامحمدرضاصحبت کردم گفتم خب من چطوری برم خونه پدرت درصورتیکه هیچ نشونی ندارم ازشون ونه آدرسی یاشماره تماسی
وواقعاتاچندروزذهنم عجیب درگیربودوحال خودمم بهم ریخته که چرامحمدرضااین حرف رازد درصورتیکه هیچ سرنخی ازشون ندارم
تااینکه یک هفته گذشت شب جمعه بودباز
این بارمحمدرضاراخواب ندیدم
فقط خواب دیدم که خودم پیگیرشدم به خاطرآدرس خانه پدری محمدرضا ودرخواب دیدم که یه باردرحوزه بانوان قوچان هستم وبازیه بارمیدیدم که در ناحیه سپاه قوچان هستم
وپرس وجو میکنم ازکسایی که آیاشمافلان شهیدرامیشناسید آدرسش رامیدونیدکجاس
ومن ازآدرس فقط یک شهرقم را میدونستم
که آن هم باکارتی که ازمحمدرضابدستم افتاده بوددرسال92که نوشته شده بودمتولدشهرقم
صبح که بیدارشدم
متوجه شدم که مثل همیشه بایدخودم همت کنم وبازهم به محمدرضاوپیغامش اعتمادکنم ونترسم وپیش برم
که شهداجز خوبی ومهربونی وبیدارکردن ماها چیز دیگری نمی خواند
ووقتی به اون چندسال قبل وپیغامهای محمدرضادرهرزمینه فکرکردم دیدم هیچ یک ازحرفهاوپیغامهای محمدرضا بیجاوبی حکمت نبوده
بلکه همیشه خیروخوبی دراون بوده
ویهویی خوابم وحوزه بانوان وسپاه جلوچشمم اومد
وفهمیدم که بایدچطوری کارراشروع کنم وبرم سراغ چه کسی
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد..
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_شانزدهم نامه های بی شاید ... - با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم ه
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
#قسمت_هفدهم
چشم ها را باید بست
تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ...
- آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ...
خنده اش گرفت ...
- علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ...
سرم رو انداختم پایین ...
- ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ...
- روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ...
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ...
- آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ...
دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ...
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ...
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ...
- نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ...
از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ...
- خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ...
دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷