eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
462 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
131 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲💌 🪴⚘️خوبیه‌حالِ‌دلت لطف‌خداست
372044_209.mp3
4.17M
🌸زیارت ال یاسین 🌸 🌱‌⃟🥀๛ ─┅═ೋ🖤❅ೋ═┅─ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ ╰━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╯
🖤زیارت آل یاسین🖤 🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌱 🔹 سَلاَمٌ عَلَىٰ آلِ يَس 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللهِ وَرَبَّانِيَ آيَاتِهِ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللهِ وَدَيَّانَ دِينِهِ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللهِ وَنَاصِرَ حَقِّهِ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللهِ وَتَرْجُمَانَهُ 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي آنَاءِ لَيْلِكَ وَأَطْرَافِ نَهَارِكَ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللهِ فِي أَرْضِهِ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللهِ ٱلَّذِي أَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللهِ ٱلَّذِي ضَمِنَهُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ 🔹 وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ 🔹 وَالْغَوْثُ وَٱلرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ، وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوبٍ 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقوُمُ، 🔹وٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَتُمْسِي، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي ٱللَّيْلِ إِذَا يَغْشَىٰ وَٱلنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّىٰ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا ٱلإِمَامُ الْمَأْمُونُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ بِجَوَامِعِ ألسَّلاَمُ 🔹 أُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ 🔹 أَنِّي أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَـٰهَ إِلاَّ اللهُ 🔹 وَحْدَهُ لاَ شَريكَ لَهُ، 🔹 وَأَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ 🔹 لاَ حَبِيبَ إِلاَّ هُوَ وَأَهْلُهُ، 🔹 وَأُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ 🔹 أَنَّ عَلِيّاً أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ حُجَّتُهُ 🔹 وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ 🔹 وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ 🔹 وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ حُجَّتُهُ 🔹 وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، 🔹 وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ، 🔹 وَموُسَىٰ بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ، 🔹 وَعَلِيَّ بْنَ موُسَىٰ حُجَّتُهُ، 🔹 وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، 🔹 وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ، 🔹 وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، 🔹 وَأَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ، 🔹 أَنْتُمُ ٱلأَوَّلُ وَٱلآخِرُ 🔹 وَأَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لاَ رَيْبَ فِيهَا 🔹 يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمَانُهَا 🔹 لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْراً، 🔹 وَأَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ، 🔹 وَأَنَّ نَاكِراً وَنَكِيراً حَقٌّ، 🔹 وَأَشْهَدُ أَنَّ ٱلنَّشْرَ حَقٌّ، 🔹 وَالْبَعْثَ حَقٌّ، 🔹 وَأَنَّ ٱلصِّرَاطَ حَقٌّ، 🔹 وَالْمِرْصَادَ حَقٌّ، 🔹 وَالْمِيزَانَ حَقٌّ، 🔹 وَالْحَشْرَ حَقٌّ، 🔹 وَالْحِسَابَ حَقٌّ، 🔹 وَالْجَنَّةَ وَٱلنَّارَ حَقٌّ، 🔹 وَالْوَعْدَ وَالْوَعِيدَ بِهِمَا حَقٌّ، 🔹 يَا مَوْلاَيَ شَقِيَ مَنْ خَالَفَكُمْ 🔹 وَسَعِدَ مَنْ أَطَاعَكُمْ، 🔹 فَأَشْهَدْ عَلَىٰ مَا أَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ، 🔹 وَأَنَا وَلِيٌّ لَكَ بَريءٌ مِنْ عَدُوِّكَ، 🔹 فَالْحَقُّ مَا رَضِيتُمُوهُ، 🔹 وَالْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ، 🔹 وَالْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ، 🔹 وَالْمُنْكَرُ مَا نَهَيْتُمْ عَنْهُ، 🔹 فَنَفْسِي مُؤْمِنَةٌ بِاللهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ 🔹 وَبِرَسُولِهِ وَبِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ 🔹 وَبِكُمْ يَا مَوْلاَيَ أَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ، 🔹 وَنُصْرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُمْ 🔹 وَمَوَدَّتِي خَالِصَةٌ لَكُمْ آمِينَ آمِينَ. 🥀 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️عنایت خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) به مجالس روضه های خانگی.. 🌱 🥀العجل، یا منتقم فاطمه🥀 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه خیرها از آقاست✅ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ⛥ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
✨﷽✨ 🌼معجزه علمی قرآن 👌سیستم عصبی پوست انسان در قرآن -در سوختگی های درجه اول و دوم به دلیل اینکه سوختگی شدید نیست و هنوز اعصاب گرمایی پوست و سیستم عصبی آن فعال است درد به شدت احساس می شود. -اما در سوختگی درجه سوم که عمق سوختگی بسیار زیاد است همراه با بافت های پوست و گوشت سیستم عصبی آن نیز از بین می رود در نتیجه دردی سوختگی احساس نمی شود. در سوره نساء آیه 56 نوشته شده است: إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُواْ بِآیَاتِنَا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ نَارًا کُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَیْرَهَا لِیَذُوقُواْ الْعَذَابَ إِنَّ اللّهَ کَانَ عَزِیزًا حَکِیمًا ﴿56﴾ به زودى کسانى را که به آیات ما کفر ورزیده‏اند در آتشى درآوریم که هر چه پوستشان بریان گردد پوستهاى دیگرى بر جایش نهیم تا عذاب را بچشند آرى خداوند تواناى حکیم است (56) ⁉️ :👇👇 اگر عذاب های جهنمیان از سوختگی های درجه سوم و چهارم بود،احساس سوختگی نمی کردند (همان طور که دربالا گفته شد) ولی در این آیه اشاره شده است که پوست آنها را بریان می کنند و سپس پوست را دوباره رشد می دهیم تا عذاب را بچشند،واگر گفته بود آن ها رابه طور کامل میسوزانیم تا درد را بچشند باعلم پزشکی تطابقی نداشت .....زیرا در آن صورت سیستم های عصبی هم سوخته میشدند و دیگر حسی برای درد و عذاب وجود نداشت 🌺و ببینید قرآن ما چقدر دقیق است ...
شده برای نماز قَضات.. اللخصوص : صبح ! - گریه کنی ؟! یه منتظر واقعی اینطوریه :)
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_سی‌و‌پنجم جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم😍 از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او ازدواج کنم😂 در اردوها،کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان می ایستادند ما هم پشت سرشان ، صوت و لحن خوبی داشت😁❤️ بعداز ازدواج فرقی نمی کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر مادر هایمان، گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند😍😁 مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد، بلندبلند می گفتم: (وَاللهٌ یٌحِبٌ الصـابِرِین.)😉😁 مقید بود به نماز اول وقت درمسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم. و زمان هایی که در اختیار ماشین دست خودش نبود ودباکسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت:((نگه دارین!))🙃 اغلب در قنوتش این آیه از قران را می خواند: ((ربنا هب لنامن ازواجنا وذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما.)) قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد، میخواند. گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می خواند. باموبایل بازی می کرد. انگری بردز!😐🤣 و یکی دیگر هم هندوانه ای بود که با انگشت آن را قاچ قاچ می کرد، که اسمش را نمی دانم . و یک بازی قورباغه که بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم😁 اگر هم من در مرحله ای می ماندم، برایم رد می کرد😂 ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمدعلۍمحمدۍ🌿» 🌨 ❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_سی‌و‌ششم خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جم
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 می گفتم:((نمی شه وقتی بازی می کنی،صدای مداحی هم پخش بشه؟))😁 بازی را جوری تنظیم کرده بود که وقتی بازی می کردم به جای آهنگش، مداحی گوش می دادیم😍 اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی هارا باهم رفتیم دیدیم. بعداز فیلم نشستیم به نقد و تحلیل. کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!😂 طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و سلیقه اش را می شناخت. ازهمان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک درمی رود😅🤦🏻‍♀ هفته ای یک بار راحتما گل می خرید ، همه جوره می خرید😍❤️ گاهی یک شاخه ساده،گاهی دسته تزیین شده. بعضی وقت ها یک بسته لواشک، پاستیل یا قره قورت هم می گذاشت کنارش😅 اوایل چند دفعه بو بردم از سرچهار راه می خرد. بهش گفتم:((واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟))😉 از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی😂 دل رحمی هایش را دیده بودم ، مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند، به خصوص خانواده هارا .. یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم ، ازش پرسیدم: ((این مال کیه؟)) گفت:((راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول کم آورده بودن و داشتن بر می گشتن شهرستون!)) به مقدارنیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود😍 بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان. می گفت:((ازبس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره!)) رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمدعلۍمحمدۍ🌿» 🌨 ❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
*🌸🌿🌸 🌤 میگفت: اینکھ خدا بخشنده است دَرِش هیچ شَکے نیست اما خب بعضےاز گناهان جاشون باقےمیمونھ:)) مراقب باشید خیلےاز همین گناهان زندگے ها پاشیدھ است:)🐚 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•° ‌#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📓🖇 💥💪🏿
توضیح عکس: گفته شده اینجا اتاق بازرگانی جمهوری اسلامی ایران هست😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا فردای قیامت می‌تونیم پاسخ همین یک نفر رو بدیم؟😭😭😭😭😭😭😭
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_هجدهم 8⃣1⃣ وفهمیدم که بایدچطوری کارراشروع کنم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ⃣1⃣ وفردای آن شب رفتم حوزه پیش دوستم وقتی دیدمش پرسیدم لیلاچی شده چه خبره که منوکشیدی حوزه گفت باورت نمیشه آدرس منزل پدرمحمدرضاراپیداکردیم گفتم واقعاچطوری بالحن شوخی گفت البته پیدانکردیم پیداکردن تاخواستم بگم نکنه آقای شریفی خودش بلافاصله گفت خداخیربده آقای شریفی تماس گرفته وگفته که آدرس راپیداکرده وهرزمان مایل بودن خانم.... میتونن تشریف بیارند قم و برند منزل پدرمحمدرضا که البته پدرشون درقیدحیاط نیستن فوت شدن ولی مادرشون هستن ولی دربستربیماری هستن بعدِ کلی خوشحالی که آدرس پیداشده بودوالبته کمی هم ناراحتی بخاطردربستربودن مادرمحمدرضا آن هم بانبودن پدرشون کمی صحبت بادوستم که حالابایدکی برم قم آیااصلامیتونم برم یانه چون واقعاشرایط تنهارفتن وکمی هم هزینه رفت وبرگشت ومخارج سفربرام سخت بود واون سالهاهم که سفرراهیان میرفتم ازطرف پایگاه بسیج وسپاه بود هزینه سفرقابل پرداخت بودوراحت ولی سفرشخصی برام دشواربودهم بخاطرتنهارفتنم وهزینه حداقل یک هفته سفراون هم به راه دور ازحوزه که برگشتم منزل خواستم کمی استراحت کنم وبامحمدرضاهم همش صحبت میکردم ومیگفتم خودت همه چیزرامحیاکن برام تابدون مشکل برم دیدن مادرت ویاخودت بگووراهنماییم کن که اصلاکی بایدبرم قم ازمحمدرضاخبری نشدتاراهنماییم کنه که کی برم تاشدتقریبابرج9اگراشتباه نکنم ویک اردوی به شیرازکه برگشتنی هم میرفتن قم ازطرف حوزه وسپاه برنامه ریزی شده بود که بعددوستم بامن تماس گرفت گفت اگه دوست داری بیای حالابهترین موقعیته بیابریم گفتم باشه حتماواسمم راثبت کن تا اتوبوس پرنشده چندروزی هنوزبه روزحرکت مانده بودومن واقعاخیلی خوشحال بودم که دارم میرم دیدن مادرمحمدرضاوبعدهم واسه اولین بارمیخواستم برم سرمزارخودمحمدرضا خلاصه شب آخربودکه قوچان بودیم وصبح بایدحرکت میکردیم خواب دیدم که اتوبوس اومده وسط روستامون ومسافرهایکی یکی سواراتوبوس میشن که برگه هایی هم دستشون بودوفکرکنم بلیط اتوبوس بود تااینکه نوبت به من رسیدرفتم سواربشم که یهویی دیدم اون شخصی که داخل اتوبوس مثل شاگردراننده بود و برگه رامیگرفت چک میکردبااسم مسافرها خودمحمدرضابود ولی چه فایده تامن وبرگم رادید بهم گفت هنوزوقت سفرشمانرسیده چندماه دیگه ان شاءالله توخواب داشتم بهش میگفتم آخه من دارم میرم دیدن مادرتونا که خودتون گفتین برم حالامیگی وقت وزمانش نشده که تازه میخواستم باهاش بیشترکل کل کنم که چرانبایدالان برم دلیلشوبگو که باصدای اذان صبح گوشی ازخواب بیدارشدم وتاساعت9صبح اون روزبادوستم تماس گرفتم وگفتم سفرمن کنسله ومن نمیام باتعجب گفت چرا؟این بهترین موقعیت بودا بیا بریم دیدن مادرمحمدرضاوچون بچه هاومسئولان هم سپاهی وآشناهستن اجازه میدن که بری دیدن مادرش گفتم آخه محمدرضاخودش دیشب گفت نیام وچندماه دیگه برم انگاربازسفرراهیان امسال هم طلبیده شدم وبرگشت ازراهیان برم دیدن مادرش سال95هم باخوبی وبدی هایش داشت کم کم تمام میشدویک ماه به سال جدیدوسال96مانده بود که سال95هم خداراشکرهمچنان محمدرضاهنوزدرزندگی وخوابهایم هرازگاهی بود ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_نوزدهم9⃣1⃣ وفردای آن شب رفتم حوزه پیش دوستم و
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ⃣2⃣ که درسال95 هم خداراشکرهمچنان محمدرضادرزندگی وخوابهایم هرازگاهی بود ماه اسفندسال95هم فراررسید ومثل سالهای گذشته ثبت نام راهیان نورشروع شده بود که من هم واسه ثبت نام رفتم حوزه خواهرهاوثبت نام کردم وبعدثبت نام راهیان نورکه خیالم راحت شد شب باآقای شریفی برای اولین بارتماس گرفتم وبا احوال پرسی ومعرفی خودم گفتم که من ثبت نام کردم واسه راهیان نور واگرشماهنوزسرقولتون هستین واسه کمک کردن من برگشتنی ازراهیان در قم پیاده بشم بریم منزل مادرمحمدرضاودیدنش که بامسئول اتوبوس ومسئول کاروان قبلش هماهنگ کنم تااجازه بدن در قم پیاده بشم بعدآقای شریفی گفتن که ای کاش شماتواین چندین ماهه میومدین چرادست دست کردین ویه بارهم کاروان ازقوچان اومدقم فکرکردم شماهم هستین رفتم سرزدم به کاروان پرسوجوکردم گفتن شمانیومدین قم والان کمی دیرشده خانم.... گفتم میخواستم بیام ولی خواب دیدم که محمدرضاخودش گفت فعلازمانش نشده وچندماه دیگه ومنم همیشه به محمدرضاوحرفهاش اعتماددارم واعتقاد حرفی رابیجانمیزنه ویابدون دلیل بعدپرسیدم آقای شریفی چیزی شده اتفاقی افتاده که میگین دیرشده وبایدزودترمیومدم گفتن مگه خبرندارین گفتم ازچی منکه قم اصلاکسی رانمیشناسم تاازچیزی باخبرباشم بعدگفتن مادرمحمدرضاتقریبادوماه پیش فوت شدن وااای اصلاباورم نمیشد وانگاردنیاروسرم خراب شد وکلی فکروخیال به ذهنم رسید یعنی چی یعنی مادرمحمدرضافوت شده بودیامیخواست فوت بشه محمدرضاسفرموچندماه پیش لغو کرد نه فکرنکنم اینطورباشه محمدرضاکاراش روحسابه ویهویی پشت گوشی ازگریه بغضم ترکید وباآقای شریفی صحبت میکردم وخودموسرزنش میکردم ومیگفتم خودم حتمالیاقتشونداشتم خودم باعث شدم نبینمش وبعدگفتم ببخشیدمن فردامیرم سفرمو لغوش میکنم وراهیان هم نمیرم دیگه دلیلی نمیبینم برم ویابیام قم کلادری وری میگفتم ازناراحتی وایشونم گفتن نه شمابرین سفرتاحالتونم بهتربشه وبعدبیایین قم من باخانواده خدمت میرسم ومیریم سرمزارهاشون درجوابش گفتم ببخشیدنه نمیام حلالم کنیدبایدقطع کنم حالم خوب نیست بعدباهمین گریه هام رفتم طبقه پایین تاپدرومادرم منودیدن تعجب کردن تاپرسیدن چی شده چراگریه میکنی بیشتربغضم ترکیدوباصدای بلندبلندزدم زیرگریه وگفتم مامان مادرمحمدرضافوت شده حالاچیکارکنم بنده خداها اشک مامان باباراهم در آوردم اون هاهم بخاطردلداریم حرفهای آقای شریفی رازدن وگفتن به این سفر برو درجواب آنهاهم گفتم نه نمیرم دیگه من لیاقتشونداشتم برم دیدن مادرمحمدرضا بعدمامانم که ازهمه خوابهام وواقعیت هاخبرداشت گفت ببین چه روزیه بهت میگم حتماحکمتی داره ویادداشت کن این اتفاق وحرفهای محمدرضا را حالا ببین همش واقعیت میشه والکی به شماپیغام نمیده دعامیکنم که این اتفاقم به خیروخوشی تمام بشه گفتم یعنی چی یعنی آقای شریفی اشتباهی میگه مادرش فوت شده نه مامان فکرنکنم خبردارین که ایشون چه کاره هستن توقم فکرنکنم اشتباه کنن بعدباباگفت دخترم غصه نخور ان شاءالله که خیره وشماهم دوساله نرفتین راهیان وامسال حتمابرین حالاهم که ثبت نام کردین درجواب بابا فقط گفتم هرچی قسمت باشه خلاصه باکمی حرف زدن بامامان و بابام که مثل فرشته ها مهربونن وبهم خیلی هم اعتمادداشتن وپشتم بودن حتی ازکوه هم استوارتر حال دلم کمی بهترشدورفتم که بخوابم وبازباعکس محمدرضاکه روصفحه گوشیم بودکلی حرف زدم وگریه کردم گفتم داداش محمدرضا به خودم باشه فردامیرم سفرمو لغو میکنم ولی بازدودل هستم شایداشتباه میکنم توروخدا خودت یک نشونی بده که بایدچیکارکنم تابازبعدهاپشیمون نشم ویاعذاب وجدان بگیرم وبعدهم خوابم برده بود واصلاباورم نمیشدکه بازخواب ببینم یعنی باورم میشدها چون چندسال بودخواب میدیدم فقط این باورم نمیشدکه اسم یک آقایی رامحمدرضاتوخواب به من گفت که ازایشونم کمک بگیرم که متاسفانه من ایشون رابجانیاوردم وفقط کمی برایم آشنابوداسمش همین محمدرضامثل همیشه بازسرنخ دادوخواست بازهم خودم پیگیر باشم وهمت کنم تااین شخص رابشناسمش ویاپیداش کنم ولی خب یک سرنخ خوبم بهم داده بودتابازمتوجه بشم ازکی بپرسم تاشایدبه نتیجه برسم وبازهم طبق معمول حوزه بانوان ودوستم لیلا ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیستم0⃣2⃣ که درسال95 هم خداراشکرهمچنان محمدرض
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ویکم1⃣2⃣ اینباربادوستم تماس نگرفتم وبهش پیام دادم همان روز وگفتم لیلامن دیشب یک خوابی دیدم محمدرضااسم یک آقارابهم گفت وکمی برام آشناس ولی اصلاحضورذهن ندارم یادم نمیادکجااسمشو شنیدم ولی توخواب چون محمدرضاراتوناحیه سپاه دیدم گفتم اول مستقیم بیام سراغ خودت بعدبقیه گفت خب کیومعرفی کرد؟ اسمشوبگو؟ تا اسم اون شخص راگفتم دوستم خندید وبه شوخی گفت آیکیو همون روحانی سپاه دیگه که چندبارهم فلان وقت هابراتون جلسه گذاشت توپایگاه بعدهم بلافاصله گفت وااای این محمدرضاواقعاچیکارس گفتم کوفت نخند چرا؟مگه چی شده گفت بازم پیغام ومعرفیش بجابوده گفتم خب منکه هنوزبهت نگفتم محمدرضا چی گفته وفقط گفتم فلان اسم رابهم گفته،وآشناس برام ولی یادم نمیاد درجوابم گفت ولی من حدس زدم چرامعرفیت کرده وحتمامربوط میشه به سفرراهیانت آخه تاهمون دیروز به خاطرمسئول کاروان راهیان هنوزدقیق مشخص نشده بودکه کی مسئول باشه وهمون دیروزاین شخصی راکه محمدرضادیشب معرفی کرده بهت،انتخاب شدکه بشه مسئول کاروان راهیان نور واقعاباورم نمیشد وبازمحمدرضاخودش هم بعدپیغامش کنارم بودتاکمکم کنه تاراحتتربتونم اون سفرراپشت سربزارم وخوب میدونست چه خبره وچه اتفاقهایی قراره تواین سفربرام بیفته که یک اشتباهی هم شده بود ومن وآقای شریفی خبرنداشتیم وفقط خودمحمدرضاخبرداشت وبعددیدن خواب اونشب دیگه نرفتم سفرراهیانم رالغو کنم وتصمیم گرفتم که برم اونم به سفارش خودمحمدرضا بعدکمی صحبت ازطریق پیام بادوستم گفت خب نمیخوای بگی خوابت چی بوددقیق گفتم باشه میگم خواب دیدم یه جایی هستم مثل مزاربود ویک برگه که مثل آدرس هستش دستمه وهی به اون برگه نگاه میکنم ودنبال سنگ قبرهایی میگردم که بازمیدیدم یهویی اون برگه تبدیل میشه به کتاب وکتاب زندگی یک شهیده که اسمش کم رنگ بودو خونده نمیشد وبازیهویی اون مزارتبدیل میشدبه یک خونه که خودمو اونجامیدیدم که آخرخوابم دیدم بازمزاره ومن دنبال آدرس مزارم یاهمون سنگ قبر که یهویی محمدرضارادیدم میادبه سمتم که بعدسلام دادن بهم گفت نگردنمیتونی پیداکنی وکاری پیش ببری ازآقای.....کمک بگیر وبگوبهت اجازه بده تادرمسیرپیاده بشی واصلاهم اسمی نبردآن مسیرکجاس که بعددوستم گفت شمامیخواستی بری منزل پدری محمدرضاحتمامنظورمحمدرضاقم بوده وراست هم گفته که ازایشون کمک واجازه بگیری چون تامسئول کاروان اجازه ندن نمیتونی جایی پیاده بشی مگرباهمسرباشی یاخانواده وچون شماتنهایی محمدرضامیدونست اجازه نمیدن بهت فهمونده تاهنوزحرکت نکردین بری بااین شخص همه چیز را هماهنگ کنی تا توسفربرات مشکلی پیش نیاد چون مسئول اصلی خودت میدونیکه چقدرسرش شلوغ میشه به خاطربرنامه های سفر وایشونم که باخانواده هم میخادبیادودوتافرزندداره دیگه بدتر. سرش شلوغ میشه بازگریه ام گرفت یهویی گفتم لیلا دیشب آقای شریفی گفت مادرمحمدرضافوت شده ومن هم گفتم پس دیگه نمیرم سفرراهیان بعدایشونم گفتن بیابریم سرمزارهاشون.بازهم گفتم نه نمیام تادیشب محمدرضااومدبه خوابم واین حرف رابهم گفت ومعرفی یعنی اینکه برم سفر گفت پس حرف نباشه حتی شده سرمزارشونم بری بایدبری وهرچه زودتربروسراغ آقای.... ومن شماره تماسش رابهت میدم تاباهاش هماهنگ کنی که چه زمانی سپاه هستن تابتونی ببینیش همون روزتماس گرفتم وایشون گفتن که فردابعدنمازظهرمن درخدمت هستم ومن روزبعدرفتم سپاه وباکلی استرس ودلشوره که خدایا چطوری بایدقضیه راشروع کنم اصلا ازکجاشروع کنم که حرفهاموباورکنه واای که تواین چندساله باهربارپیغام دادن به این اون من چقدررراسترس میگرفتم وحالم بدمیشه ناگفته نمونه هم که یک دعوت ازطرف خودآقای شریفی هم کارمن راآسونترکردخداراشکربه خاطرگفتن خوابم قبل اینکه برم سپاه باآقای شریفی تماس گرفتم تابگم که من این سفررامیام واگرقسمت بشه برگشتنی ازراهیان قم پیاده میشم وموندم که چطورحالابه مسئول کاروان بگم خواب را یادرکل باهاش هماهنگ کنم که اجازه بدن من قم پیاده بشم که بعدآقای شریفی گفتن شمابهشون بگین ازطرف سپاه قم کل کاروان دعوت شدن به یک نهار واگرباورنکردن شماره تماس من رابدین تاباخودم مستقیم تماس بگیرن ودعوت کنم وبگم که من هم شماراهم میشناسم وحرفهاتون واقعیته ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست ویکم1⃣2⃣ اینباربادوستم تماس نگرفتم وبهش
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و دوم2⃣2⃣ بعداز دعوت آقای شریفی وصحبتهایم بادوستم وهماهنگ کردن باآقای.... روزبعد،بعدازنمازظهررفتم سپاه قوچان هنگام ورود گوشی ام را دادم به انتظامات وبعدازهماهنگی بااتاق آقای....رفتم داخل نشستم تاایشون سرشون خلوت بشه آخه به خاطربرنامه های سفر سرشون شلوغ بود. جلوترازمن هم دونفری درصف منتظربودند. یک دخترخانم هم بعدمن آمدن که یکی ازشاگردهای حوزه علمیه بانوان قوچان بودوانگار ایشون هم واسه راهیان باماهمسفربودن. وقراربود مسئول فرهنگی دراون سفربشوند. بالاخره سرحاج آقای. ...که روحانی هم بودن خلوت شد روکردند به من گفتن بفرمائیدشما؟ گفتم خانم ...هستم دیروزتماس گرفتم گفتین امروزتشریف بیارم گفتند بله بفرمائید بازکمی استرس وتپش قلب گرفتم وبعدشروع کردم به گفتن حرفهام وخیلی خلاصه: من چندساله بایک شهیدی دراتباطم خوابشم میبینم،وحتی پیغامهایی هم بهم میده وحالایک پیغام واسه شماداده که تواین سفربه من کمک هایی بکنید باتعجب گفت واقعا پیغام واسه من گفتم بله وجریان رابراشون گفتم اون دخترخانم هم بعدشنیدن حرفهام یهویی خیلی آروم گفت واای شماچقدرهم واضح خواب این شهیدرامیبینید وبعدبه حاج آقاگفتم بخاطراین جریان هم یک آقایی ازقم که خبردارن ومیخوان کل کاروان راهم موقع برگشت ازسفرراهیان دعوت کنن قم گفت واقعا گفتم بله حتی گفتند شمامیتونیدتماس بگیریدباهاشون صحبت کنیدتاخودشون دعوت کنن واینکه ازبرنامه هاباخبرشون کنیدوبگیدکه برگشتنی میرسیم قم تااینهاتدارک ببینند واسه کاروان بعدگفتن بی زحمت شمارشون رابدین گفتم گوشیم انتظاماته تماس گرفتند ودستوردادند تاگوشی من رابیارند،وبعدشماره تماس آقای شریفی رادادم بهشون وتماس گرفتن قبل تماس هم حاج آقاازم پرسیدن درجه ایشون چیه گفتم خبرندارم فقط میدونم سپاه کارمیکنن دیگه چه درجه یاسمتی دارند رو نمیدونم بعدتماس وتمام شدن صحبت هاشون باآقای شریفی که خودم هم میشنیدم ودرپوست خودم نمیگنجیدم حاج آقاهم روبه من کردن وگفتن ان شاءالله که سفرخوبی واسه همگیمون باشه وخوشابه سعادت شما. من سعی میکنم هرکاری ازدستم براومدواسه شماوشهیدتون دریغ نکنم وای چقدررخوشحال شدم وحال روحیم عالی شدکه قبلش کلی استرس داشتم داداشم همیشه بهم میگفت بعدچندسال دیدن خواب چراهنوزهم به خودت ومحمدرضایاپیغامهاش شک میکنی وخودتواذیت میکنی گفتم آخه هرکسی باورنمیکنه والبته هنوزهم بعد8سال خواب دیدن واینکه همه خوابهام واقعیت شده هنوزهم استرس میگیرم وتپش قلب تامیخوام پیغامی رابرسونم وقتی صحبتهامون باحاج آقاتمام شد وتشکروخداحافظی کردم،اون دخترخانم که اونجابودن بلافاصله به من گفتن ببخشیدمیشه تشریف داشته باشین تامنم کارم تموم بشه وباهم بریم سوالهایی دارم ازشما توروخدابمونین گفتم چشم وبعدتمام شدن کارشون باهم تاجایی که مسیرمون یکی بودرفتیم ودرطی اون مسافت ایشون به من گفتن واقعاواقعاخیلی خوشحالم باشماآشناشدم وافتخارمیکنم باشماهمسفرهستیم ودعامیکنم و ازشهدامیخوام تاباشما همچنان همسفر و دریک اتوبوس باشم ومن این آشنایی رابازهم ازطرف شهدامیدونم که میخواستن سفرم پرازمعنویات وباورهای واقعی بشه برام واین روزرابه فال نیک میگیرم وشکرمیکنم وچندتاسوالش هم این بود کجاوچطوری بارفیق شهیدم آشناشدم؟ وچطورشدبه خوابهام اومد؟ منم خلاصه ای براش گفتم وگفتم ان شاءالله بقیش رادرسفرخواهی فهمید وبعدازهم خداحافظی کردیم وباکلی امیدوخوشحالی رفتم منزل وازروزبعدباروحیه ای عالی وشادشروع کردم به خانه تکانی تااینکه تاچندروزقبل حرکتم کارهایم تمام بشه وساکم راببندم چقدرخوشحال بودم که وقتی به این فکرمیکردم بازهم خودمحمدرضادعوتم کرده بروم راهیان آن هم برای بارچهارم ووقتی هم به این فکرمیکردم که ای کاش مادرش هم زنده بودتامیرفتم خودش رازیارت میکردم ومیدیدمش نه سنگ قبرش را بعدکلی فکروخیال وناراحتی بازم دلم خیلی روشن بودکه اتفاقهای خوبی درپیشه چون میخواستم سفرم رالغوکنم بازخودمحمدرضانگذاشت ودعوت کردتابروم وخداراشکرروزموعودبالاخره رسید روزحرکت به سفرراهیان که تقریبا10روزقبل سال1396بود یعنی همان اسفندماه 1395بود ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و دوم2⃣2⃣ بعداز دعوت آقای شریفی وصحبتهای
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وسوم3⃣2⃣ طبق همه سالهای قبل محل حرکت ازناحیه سپاه بودوساعت2بعدازظهربایداونجاحاظرمیشدیم تابراساس ثبت نام اتوبوس وشماره صندلی هامون مشخص میشد وقبل حرکت هم مسئولین ازبرنامه های راه وراهیان تاحدودی اطلاع رسانی میکردن واینکه درراه تایم نمازوشام ونهارصبحانه چطورباشه وهمه سعی کنن منظم باشن تامشکلاتی پیش نیادمخصوصاجاهای دوری نرن تاگم بشن.وشماره تماسهای خودشون راهم به ماهامیدادن تااگرگم شدیم تماس بگیریم بازهم مثل سالهای گذشته باکلی ذوق وشوق سفرمون آغازشدواینبارحال وهوای خاصی داشتیم داخل اتوبوس چون بیشتربچه هاشاگردان حوزه علمیه بودن بایکی ازاستادهایشان واون دخترخانمی راهم که درقسمت قبلی گفته بودم هم بودند وعضوگروه فرهنگی بودن که داخل اتوبوس بالب تاب مداحی ازشهداپخش میکردن،سخنرانی دعاوقرآن وبرای پخش هرکدوم ساعت مشخصی داشت ودرطول روزهم یه بارجمع میشدیم یه سمت اتوبوس وباهم گفتگوهایی میکردیم که البته من زیاددرجمعشون نبودم ویه جورایی غریبه بودم چون اونابیشترباهم هم کلاسی هم شهری ویاآشنابودن واون سال من یه جورایی تنهابودم درجمع اتوبوس وچندتاازهم حوزه ای های خودمون بودن که اتوبوس دیگه بودن.ومسئول آنهاخودحاج آقابودن که دراصل مسئول کل کاروان هم بودند ومسئول کاروان ما آقایی به نام گلستانی بودند که بسیارآقای متشخص ومهربانی بودن وخیلی هم صبور جالبیش اینجابودکه همان سال حاج آقاوآقای گلستانی باخانواده تشریف آورده بودن که حاج آقانمیدونست چیکارکنه بنده خداازدست پسرشیطونش توراه که می رفتیم سمت اهوازهمش بامحمدرضاصحبت میکردم دردودل میکردم بهش میگفتم دیگه شدچهارسال که میشناسمت وتوزندگیم کنارمی مثل یک برادربزرگتر ولی هیچ خبری وشناختی ازخانوادت ندارم ویادرکل اززندگی خودت به جزطرزشهادت چیزدیگه ای نمیدونم پس محمدرضاخودت کمک کن تادراین سفربیشتردرباره ات بدونم ازکودکی تاشهادتت حالاکه بعدبرگشت این سفرمیخوام بیام قم سرمزارخودت ومادرت ای کاش که اززندگی ات بیشترمیدانستم وای کاش مادرت هم درقیدحیات بودتابه جای سنگ قبرش خودش رازیارت میکردم وبازیهویی نمیدونم چراته قلبم یک روزنه امیدی بازمیشدکه حسم میگفت مادرش زندس وبازبه خودم میخندیدم و می گفتم آقای شریفی که دروغ نمیگن حتمافوت شده مادرمحمدرضاکه به من گفتن روزدوم تقرییاساعت8شب بودکه بالاخره رسیدیم اهواز واردوگاه حمدیه واای واقعاچقدررخوشحال بودیم رفتن به اونجاواسه ماهاکمترازکربلانبود ووقتی میدیدم خادمین چطوربه استقبال ما می آمدن بااسپندوخوش آمدگویی های دلی وپرازنشاط وچطورتزئیناتی انجام داده بودن درورودی اردوگاه واقعاکل خستگی راه ازتنمون خارج میشدبلکه انرژی هم میگرفتیم وبعدهم راهنماییمون میکردن به خوابگاهای مشخص شده وبعدازجابه جایی هم که دیگه رسیدگی واسه چایی وشام بود وقتی پاتواون اردوگاه میزاشتیم واتاقها وخادمین توضیح میدادن که این اتاقهابیشترشون همون اتاقهایی هستن که رزمنده هاوشهدادرآن میخوابیدن وعکس های آن شهداراهم زده بودن دیواراتاقها واقعاآدم یک حال وهوای خاصی پیدامیکردوبه شهدانزدیکترمیشد ومهمتروجالبیش این بودکه بزرگان طوری دستورداده بودندکه آن سه شبی که اردوگاه هستیم هرسه شب شام یکنواخت باشه انگارنیتشون این بودکه ماهابیشتردرک کنیم سختی هایی راکه شهداورزمنده هاکشیدن وواقعااونایی که شکموبودن فکرکنم بهترمیفهمیدن ودرک میکردن چون صداشون درمیومدومیگفتن چراهرشب شام مثل همه منم به شوخی گفتم برین خداتونم شکرکنین که نهاررااردگاه نیستین وگرنه نهارهم همین بود وفقط نیت براینکه ماهابیشتردرک کنیم.مگرنمیگین شهدابراتون مهم هستن واومدین درسهایی تواین سفریادبگیرین خب اینم درست بشینین بهش فکرکنین که چراهرشب شام یک نوع غذاست اگرعاقل باشین به درک همش میرسین وغر نمیزنین ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وسوم3⃣2⃣ طبق همه سالهای قبل محل حرکت ازن
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وچهارم4⃣2⃣ روزاول بازدیدازمنطقه هاشروع شد،و وقتی هرسال که سوار اتوبوس میشدیم تاحرکت کنیم به سمت منطقه های جنگی برای هراتوبوسی یک راوی میومدومسئول اتوبوس معرفیشون میکردن آن هم خیلی ساده وفقط میگفتن مثلا آقای صبحانی راوی دفاع مقدس وبیشتر وقتها هم راوی هادرجه وسمت هایی هم داشتن ولی اصلادوست نداشتن معرفی کامل بشن واون روزهم واسه مامثل هرسال یک راوی را معرفی کردن که واقعا واقعاآقای خیلی متشخص،مهربون،وخیلی هم صبوربودن وبعدبایک معرفی ساده راوی گریهاشون شروع شدهمینطورکه اتوبوس میرفت ایشون هم ازاول راه راهها وجاده ها رانشون میدادن ومعرفی میکردن وازجنگ وشهدامیگفتن وسالهایی که چه اتفاقهایی افتاده بوددرآن جاده هاومنطقه ها وچقدرشهیددادن ویاکدوم ازشهدافرمانده بودن یاتخریپ چی ویاغواص وخاطراتی هم ازآنهااگردرخاطرداشتن میگفتن باوصیت نامه هاشون وواقعاطوری توضیح میدادن که کامل بود وشاخه به شاخه تعریف نمیکردن روزاول همان سال قسمتمون فکه شد فکه ای120تاشهیدرادست وپابسته باسیم زنده به گورکرده بودند وهمون جایی راکه آنهاراخاک کرده بودند راقتلگاه نامگذاری کرده بودن وفکه هم محل شهادت شهیدآوینی هست فکه پراز رمله یاهمان ماسه وماسه های خیلی نرم وریز ووقتی که آفتاب آنجاسوزان میشود ماسه هاهم درحدی داغ وسوزان میشودکه حتی گاهی اوقات وحشت میکردیم باپای برهنه واردفکه بشویم وقتی که رسیدیم به قتلگاه120تاشهید برنامه ها شروع شد،یعنی تاقبل اینکه جایگاه اصلی هرمنطقه ای برسیم راویگری باراوی های اتوبوس بودوبعددرمنطقه هابرنامه وراویگری هاباکسانه دیگری بود همچون سردارها،سرهنگ ها اساتید،.وبزرگانی دیگرکه به جزء راوی بودن معجزاتی هم درزندگی خودشان دردوران جنگ وجبهه ودرمنطقه هاافتاده بود ویامعجزاتی واقعاازنظرخیلی هاباورنکردنی اتفاق افتاده بود مثل داستان سردارباقرزاده که به شهیدزنده هم معروف هستن،اون روزوقتی درقتلگاه فکه بودیم میان سخنرانی هاوتعریف ازشهداواقعا بدجوردلم شکست ومنقلب شدم به همه شهدای اونجاوبازبه خودمحمدرضاگفتم شمارابه امام زمان کمکم کنین تواین سفرتاقبل تموم شدن سفر اززندگی محمدرضاچیزایی بدونم واصلاهم خبرنداشتم که کتاب اول زندگی محمدرضا چاپ شده به روایتگری مادرشون،وگرنه زودترتهیه میکردم ومیخوندم بعدتمام شدن برنامه راهی شدیم که بریم به نصفه راه که رسیدیم عکس شهیدآوینی رادیدم کلی هم به اون سفارش کردم تادست خالی ازاین سفربرنگردم ازبابت بیشتردونستن زندگی محمدرضاوشناخت بیشترش بعدفکه هم دقیق یادم نیست چزابه رفتیم یااروندرود خلاصه بعداتمام برنامه های آن روز که برگشتیم اردوگاه حمیدیه وبعدنمازوشام هرکسی یک جمعی شدن وواسه خودشون صحبت میکردن ازآن روزوچیزهایی که آموخته بودند وواقعاهمون روزاولی که سال اول سفربعضی ازبچه هاهم که بود یه روزه خیلی متحول شده بودند ویجورسردرگم ورفته بودن تولاک خودشون ومنم یه جورایی کسل وبی حوصله روتختم نشسته بودم وبا عکس محمدرضاکه روصفحه گوشیم بود صحبت میکردم ویایه جورکل کل وشکایت ومیگفتم واقعااگرمعجزه نکنی من تا اینجا هستم ازتو وزندگیت بیشتر ندونم اینجاو تواین سفر دیگه باهات قهرمیکنم گوش به حرفهات هم نمیدم ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وچهارم4⃣2⃣ روزاول بازدیدازمنطقه هاشروع ش
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وپنجم5⃣2⃣ بعداینکه بامحمدرضاصحبت کردم ودردودل وکمی تهدیدبرقهرکردن وگوش ندادن به حرفهاش دیگه کم کم ساعت11شب شده بود وحوصله بیرون رفتن وداخل صحن اردوگاه راهم نداشتم وتصمیم گرفتم بخوابم بعدچنددقیقه تازه چشمام گرم میشدبخواب که یهویی صدایی به گوشم رسید،یکی ازخادم الشهدای اردوگاه ها بود داشت میگفت کتاب زندگی شهداراآورده وهرکسی دوست داره خریدکنه واونم باتخفیف ویژه راهیان نور ومن فقط درحالت خواب وبیداری به صحبت هاش گوش میکردم وایشونم یکی یکی کتاب هارامعرفی میکردواسم شهدارامیگفت که یهویی شنیدم گفت کتاب زندگینامه شهیدمحمدرضاشفیعی که بعد16سال بعدشهادت پیکرش سالم برگشته به وطن واای اصلانمیدونم چطوری پاشدم وازبالای تخت طبقه دوم که بودم خودموپرت کردم پایین جلوپای خادم الشهدا گفتم کوکوکتاب محمدرضا باتعجب گفت محمدرضا گفتم بله توروخداکتاب روبدین به خودم وناخداگاه گریه کردم بنده خدا بامهربونی گفت چشم عزیزم این کتاب برای شماکه اینقدرعاشق محمدرضاهستین بعدکتاب رادادبهم ورفت دوباره یکی دیگه برداره دید کتابهای محمدرضا تمام شد بعدروکردبه من گفت :همین آخریش بود، و واقعاانگارقسمت خودشماهم بود،چون بایدالان میرفتم اتاق بغلی ولی دیدم شلوغه نرفتم وراهم کج شدسمت اتاق شما وحالاحکمتش رافهمیدم منم فقط درجوابش گفتم آخه امشب محمدرضاراقسم دادم وگفتم بایدکاری بکنی که بیشتراززندگیت بدونم تواین سفر، ومثل همیشه جوابموداد بعدرفتم بالای تخت نشستم،اولین کتاب زندگیش خیلی مختصربود وبه روایتگری مادرعزیزشون🌹کتاب هنوزسالم است ازکودکی محمدرضابودتاشهادتش وبرگشت پیکرسالمش بعد16سال به وطن، خیلی مختصربودولی مفیدطوریکه من حالاازمحمدرضا واززندگیش تاحدی که دوست داشتم بدونم ، دونسته بودم واینقدرعجله داشتم واسه شناخت بیشترش که یک ساعت نشده کل کتاب راخواندم ازخوشحالی دیگه خوابم نبرد ورفتم داخل اردوگاه تویکی ازسنگرهایی که ساخته بودن واسه رازونیازباشهدا نشستم وکلی بامحمدرضاحرف زدم وازش تشکرکردم ومعذرت خواهی به خاطرتهدیدهای سرشبم ودوباره بازرفتم توخودم وقتی که یادم اومدبایدبرم قم وحالا مادرش نیست تا ببینمش وبایدبرم سرمزارش گفتم محمدرضاای کاش مادرت زنده بودمیدیدمش هم خودشو وهم اون خونه قدیمیتان راکه بااون سختی وزحمت پدرومادرت ساخته بودن ،تا ازنزدیک میدیدم کجازندگی میکردی وبزرگ شده بودی وصبح شدوبازدید مناطق جنگی واسه روزدوم شروع شد که یکی ازآن مناطق جنگی نهرخین بود جایی که عملیات4صورت گرفته بودومحمدرضاآنجامجروح میشه واسیر تیربه ناحیه شکمش اثابت میکنه وکل دل و رودش میریزه بیرون محمدرضارامیخواستن دوستاش ببرن عقب که محمدرضاقدبلندوهیکل وسنگین بودوجراحتش عمیق نتونسته بودندببرنش وبه اصرارخودمحمدرضاهم که میگه برین بقیه راببرین دیگه محمدرضارامیزارن ومیرن تابعدبرن دنبالش ووقتی برمیگردن دوباره محمدرضاراببرن میبینن که نیست وعراقی هااسیرش کردن وقتی همه اینهارادیگه ازمحمدرضافهمیده بودم باخواندن کتابش وواقعاحکمت وقسمت بودهمون شب من زندگی اش رابدونم تاوقتی نهرخین میرم این اتفاقهارایه جوری باتمام وجودم لمس کنم وقتی رسیدیم نهرخین برنامه هاشروع شد،وچقدرجالب بودکه همون روزوساعت راوی هم داشت ازمحمدرضامیگفت وطرزمجروح شدن واسیرشدن تاشهادت وبعدشهادت،وجایی راکه محمدرضا مجروح واسیرشده بودراهم باانگشت نشون میداد طوری وصل به آن روزهاشده بودم که انگارصدای تیروتفنگ وشلیک هابه گوشم میخورد وصدای رزمنده ها به گوشم میرسید تپش قلب گرفتم ونتونستم توجمع بمونم بایدصداموآزادمیکردم وگرنه معلوم نبودچه بلایی سرم میومد رفتم دورترازجمعیت جای خلوت ودرست روبه روی جایی ایستادم که محمدرضامجروح واسیرشده بود انگارصدای ناله های ضعیف محمدرضاازدردبه گوشم میرسید حال خودمونفهمیدم چی شد وفقط باگریه چادرم را جلوی دهانم گرفتم تاصدام نپیچه دادزدم محمدرضااااااااا ❤️ ... 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان گوش ندین ازدستتان رفته. معجزه حدیث کساء 😭😭😭 اگر گوش دادی و دلتان شکست التماس دعا