بیــت الشُھــــداء...
داستان زیبای دو رفیق، دو شهید
#شهید_سیدمحمد_رجبی و دوستش
#خاطرات_شهدا 🌷
دو رفیق
دو شهید....
همه جا #معروف شده بودن به باهم بودن
تو #جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و #تصادفی دوباره برمیگشتن پیشه هم
خبر #شهادت علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم
اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه
بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی
همونجوری که های های #اشک میریخت گفت:
زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم #شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن
🔹 عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن که بدون هم پیشه #سیدالشهدا نرن....
مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی #نوشته شده بود خیره مونده بود....
#شهیدسید_محمدرجبی
⇝🍃 @Beitolshohada
💠 #خاطـــرات_شهــدا
❣شهید حجت الله رحیمی
👈راوی: مادر شهید
✳️من وآقا حجت فقط 14 سال اختلاف سنی داشتیم، جدا از رابطه مادر و فرزندی با هم دوست بودیم.منو در جریان همه کارهاش می گذاشت.آقا حجت هر جا میرفت من همراهش بودم
💟یه بار رفته بودیم گلزار شهدا تو ماشین گفت مامان یکی بهم گفت آقای رحیمی تو شهید میشی، مامان برام دعا کن شهید شم گفتم ان شاءالله شهید میشی .
✳️آقا حجت نشست کنار مزار شهید، داشت فاتحه میفرستاد من یه گوشه ایستاده بودم، برگشت نگاهم کرد فقط زل زد و لبخند زد حالا میفهمم اون روز داشت به چی فکر میکرد، این خاطره اش همیشه تو ذهنمه.
💟یک بار شب جمعه در دعاي كميل خيلي بيتابي كردم، به خوابم آمد. در اتاقش بودم، خنديد وگفت: «مادر چرا ناراحتيد. خداوند به وعدهاش عمل كرد. مادر خداوند پرونده شهادت من رو سال 65 امضا کرده.»
✳️بیدار که شدم داشتم فکر میکردم سال 65 که آقا حجت هنوز به دنیا نیومده بود . بعد دیگه آروم و سبک شده بودم. آقا حجت پنجشنبه به دنیا اومد و پنجشنبه هم پر کشید.
❣ #شهید_حجت_الله_رحیمی
✨ شادی روحش #صلوات
⇝🌷 @Beitolshohada
🌷 #خـاطرات_شهدا
💠⇐از #مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه #حلالیت طلبید.
💠⇐قرار بود فردا با دوستانش #عازم_جبهه شود، همان روز رفتیم به #گلستان شهدا، سر قبر #شهید_سید_رحمان_هاشمی. دیگر گریه نمیکرد.
💠⇐دو تن دیگر از #دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آنها خیره شد؛ گویی چیزهایی میدید که ما از آنها بی خبر بودیم.رفت سراغ #مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را #دفن_نکند.
💠⇐ایشان هم گفت : من نمیتوانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند میخواهیم اینجا #دفن کنیم.
محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.همانطور هم شد و محمد در #کنار سید رحمان #دفن_شد
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
🎤راوی:برادر شهیــد(علــی)
⇝🌷 @Beitolshohada
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌷| حال و هوایی عجیبی برای خودش و شهدا درست کرده بود
اتاقش رو مثل نمایشگاه کرده و تموم در و دیوار رو عکس شهدا رو زده بود😍
با عکس ها زندگی می کرد و جانش به اون عکس ها بند بود👌
راهیان نور که رفته بود از مناطق خاک آورده بود و گوشه ی اتاق ریخته بود، فضای کوچکی رو برای خودش به عنوان یاد بود جبهه درست کرده و در اون پوکه و سربند و .... گذاشته بود ✌️
شب های جمعه بهشت زهرا و مزار شهدا میعاد گاه علی بود و هرگز زیارت شهدا رو ترک نمی کرد |😊✋|
اونقدر اونجا می رفت که تمامی مسئولین اونجا علی رو می شناختند.|🌷
#شهید_علی_امرایی
#راوی_مادر_شهید
🏴 @beitolshohada
🌹 #خاطرات_شهدا
توے عملیات مجروح شد ، تیر بہ ناحیہ سر اصابت ڪرد . شرایط درگیرے بہ نحوے بود ڪہ راهے برای عقب ڪشیدن رضا نبود بجز اینڪہ پیڪر پاڪش رو روے زمین بڪشیم و آرومآروم بیایم عقب ...
رضا زنده بود و پیڪرش روے سنگ و خاڪ ڪشیده مےشد چارهاے نبود . اگر این ڪار و نمےڪردیم زبونم لال مےافتاد دست تڪفیریها...
رضا توی عشــق بہ حضرت رقیہ (س) سوخت ، پیڪرش تو مسیر شام روی سنگ و خار ڪشیده شد مثل ڪاروان اسراے اهل بیت (ع) ، رضا زنـده مـوند و زخم این سنگ و خار رو تحمل ڪرد و بعد روحش پرڪشید و آسمونے شد .
فرمانـده مےگفت : این مسیرے ڪہ پیڪر رضا روی زمین ڪشیده شد همون مسیر ورود اهل بیت علیهم السلام بہ شام هست ....
✍ راوے : همرزم شهیــد
#شهید_رضا_دامرودی
#شهید_مدافع_حرم
#شهادت_ ۲۵ مهر ۹۴
🏴 @beitolshohada
❤️🍃
وقتی میخواستم توسل بکنم❤️ گفتم خدایا همسری به من بده😊 که از نظر رفتاری و صورت شبیه #شهیدهمت باشه....☺️
بعد از ازدواج متوجه شدم🙂 بخاطر چهره ی همسرم و چشماش دوستانشون ایشون رو #شهیدحمیدهمت
صدا میزدن😍❤️
راوے:همسرشهید
#حمیدسیاهڪالےمرادے❤️
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#خاطرات_شهدا 🌺
🇮🇷 @Beitolshohada
#خاطرات_شهدا
همیشه باهاش #شوخی میڪردم
و میگفتم: اگر شربت #شهادت آوردن
نخوریا بریز دور، یادمه یه بار بهم
گفت:
اینجا #شربت شهادت پیدا نمیشه
چیڪار ڪنم؟بهش گفتم:
ڪاری نداره ڪه خودت درست ڪن
بده بقیه هم بخورند، خندید و گفت:
اینطوری خودم شهید نمیشم ڪه
بقیه شهید میشن شربت شهادت
یه جورایی رمز بین من و آقا ابوالفضل
بود...
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌷 @Beitolshohada
🔻 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
✍🏼 سر تا پاش خاکی بود
چشماش سرخ شده بود از سوز سرما
دو ماه بود ندیده بودمش
از چهره اش معلوم بود خیلی حالش ناجوره
اما رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه
گفتم: شما حالت خوب نیست
لااقل یه دوش بگیر ، یه غذایی بخور ، بعد نماز بخون
سر سجاده ایستادنگاهی بهم کرد و گفت:
من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم
کنارش ایستادم حس می کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین
تا آخر نماز ایستادم تا اگه خواست بیفته بگیرمش
حتی تو اون شرایط سخت هم حاضر نشد نماز اول وقتش ترک بشه
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#لبیک_یا_رسول_الله
@Beitolshohada
🔰 #سیره_شهدا | #خاطرات_شهدا
🔻 دکتر بعد از این که تیر خورد و عملش کردند دیگر نمیتوانست خط برود.
سربازی به نام عسگری او را با ماشین ستاد میآورد.
عسگری همیشه در آن جاده های پر از چاله با سرعت ۱۷۰ میرفت.
بالاخره همین سرعت زیاد کار دستش داد و یکبار تصادف کرد
و ماشین را درب و داغان کرد
و به همین دلیل سه روز فراری بود.
بچه ها که بخاطر تذکرهای پی در پی به او برای سرعت زیادش عصبانی بودند بالاخره او را پیدا کردند و کشان کشان پیش دکتر آوردند.
حسابی ترسیده بود دکتر تا او را دید گفت خودت طوری نشدی عزیز؟!
او که انتظار هر عکس العملی جز احوالپرسی را داشت جواب داد نه؛ طوریم نشده.
دکتر به او گفت پس ببر ماشین را تعمیر کنند دیگه هم تند نرو لطفاً !
این اوج عصبانیت و خشم او بود !....
#شهیددکتر_چمران
📕 ستارگان خاکی🌷
@beitolshohada
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻 بی سیم خبر محاصره شدن تعدادی از رزمندگان رو داد اون هم در منطقه ای صعب العبور.
فرماندهان و بروجردی خیلی ناراحت و نگران بودند. هیچ راه حلی برای رهایی نیروهای محاصره شده پیدا نمیکردند ...!
بروجردی بلند شد وضو گرفت و به نماز ایستاد.
🔅 نمازی پر از حضور خـــــدا ...
بعد از نماز بر اثر خستگی خوابش برد.
بعد از چند دقیقه ناگهان از خواب پرید؛ سراسیمه به سوی نقشه عملیاتی دوید مدتی به نقشه زل زد بعد با صدای بلند همه فرماندهان رو صدا زد و طرحی رو برای کمک به نیروهای در محاصره مطرح کرد.
طرحی نـــو که همه رو به تعجب وا داشت. همه موافق این طرح بودن.
با اجرای طرح محاصره شکسته شد و رزمندگان آزاد شدند با خوشحالی به سمت بروجردی رفتم در مورد طرح سوال کردم؟ اشک توی چشماش حلقه زد و گفت هر وقت با مشکلی مواجه می شم به نماز می ایستم و توسل به ائمه اطهار پیدا می کنم.
این کار راه هایی رو جلوی روم باز می کنه....
سردار
#شهیدمحمد_بروجردی
📕 مسیح کردستان
https://eitaa.com/joinchat/2264006657C440d6e71a7