#روایت_کرمان
روایت اول
رُز قرمز و گیرهی روسری و چای آتشی
🚩به فیلم #حاج_قاسم زل زده بودم. داغش هنوز روی دلم بود. درست مثل روزهای اول. حتی بیشتر از داغ برادر جوانم. تلویزیون داشت قدم زدنهای حاج قاسم در گل و لای سیل خوزستان را نشان میداد، که یاد روزهای شهادتش افتادم. روزهایی که دلم طاقت نمیآورد تشییع حاج قاسم بگذرد و من در خانه باشم. یاد دو رکعتی افتادم که ثوابش را به روح حاج قاسم هدیه کردم و از او خواستم مرا هم به سیل تشییع بطلبد. آن روز چه روز غریبی بود، یک ساعت نگذشت که دامادمان تلفن کرد: «میخوایم برای تشییع حاج قاسم بریم قم، شما میای؟» باورم نمیشد. چقدر زود حاجتم را داد.
🚩تلویزیون هنوز قدم زدنهای حاج قاسم در کوچههای خوزستان را نشان میداد. توی دلم گفتم: «حاج قاسم! تو یه بار حاجتمو دادی و دعوتم کردی بیام تشییعت، اما خوش به حال هر کی امسال بیاد سر مزارت.» توی حال و هوای خودم بودم که مرتضی برادرم گفت: «میخوایم بریم کرمان، دوست داری همرامون بیای؟» گفتم: «آرزومه.» با دو خواهرم و دوستان دیگر راهی کرمان شدیم.
🚩10 صبح رسیدیم کرمان و ماشین گرفتیم برای مسجد قائم عجلالله تعالی فرجه الشریف. به جز چند مغازه، کرکرهی همه دکانها پایین بود. توی سوت و کوری شهر، فقط صدای بلندگوهای مزار شهدا تا وسطای شهر میرسید. راننده که فهمید از کرمانشاهیم و برای زیارت حاج قاسم آمدهایم، کرایه قبول نکرد. میگفت: «یه بار پیادهروی اربعین از کرمانشاه رد میشدم، رفتارشون خیلی خوب بود، صلوات بفرستین.»
🚩شروع پیادهروی از داخل شهر بود. از چند کرمانی پرسیدم: «چند وقت یه بار مزار حاج قاسمُ زیارت میکنین؟» گفتند: «ماهی یه بار حتماً میایم.» مشهدیها و شیرازیها خیلی آمده بودند. حتی شنیدم چند خانم از عُمان آمدهاند. به یک خانم شیرازی گفتم: «بعد حملهی داعش به شاهچراغ، مردم بازم برا زیارت میان؟» گفت: «اتفاقاً بیشتر! از اون روز به بعد حرم شلوغتر شده.»
🚩موکبها، مرا یاد پیادهروی اربعین و طریق نجف-کربلا انداختند. یکیشان کتریهای آب جوش را روی ذغال گذاشته بود و چای دَم میکرد. پسر بچهای از داخل موکب با سینی چای آتشی آمد جلویم و تعارف کرد بردارم. تحسینش کردم و گفتم: «آفرین! آفرین پسر خوب، ولی تازه از دست خودت چای خوردم!» جلوتر که رفتیم، صفهای طولانی اهدای خون تا نزدیکی مزار حاج قاسم ادامه داشت. کمی آنطرفتر دو آقا گیرهی روسری هدیه میدادند. یکیشان گیرهی آبی رنگی که ذکر «یا زهرا سلام الله علیها» رویش بود به من داد. واقعاً حال و هوای مردم اربعینی بود.
🚩سه ساعتی در صف زیارت مزار شهید سلیمانی ماندم تا توانستم زیارت کنم. گفتم: «حاج قاسم! یه شاخه گل یا نشونهای بهم بده تا خاطرم جمع بشه بهم توجه داری.» این را گفتم و رفتم پیش خواهرم. گفت: «پس مزار حاجی کو؟!» فهمیدم مزار را توی شلوغی رد کرده. رفتم پیش یکی از خادمها و التماس کردم: «ما از کرمانشاه اومدیم. خواهرم حواسش نبوده و مزار حاج قاسمُ رد کرده. توروخدا بزارین برگردیم.» با خواهرم که برگشتیم، خادم آنجا، یکی از دو شاخه گل رُزی که روی مزار «شهید محمدحسین یوسفالهی» بود را برداشت و یک راست آمد طرفم و دادش دستم. شهید یوسفالهی کسی بود که حاج قاسم توی وصیتش خواسته بود کنار این شهید دفنش کنند. با شاخه گل حاج قاسم، خوشحال برگشتیم سمت مسجد حضرت قائم عجلالله تعالی فرجه الشریف.
🚩به مسجد که رسیدیم درها قفل بود. یکی از خانمهای خادم تا دیدمان با خوشحالی دست انداخت گردنمان و گفت: «توی مسیر زوار کپسول گاز منفجر شده، ولی جای نگرانی نیست. احتیاطاً درهای مسجد رو بستیم.» صدای بلندگوها، نگذاشته بود صدای انفجار را بشنویم. وقتی انتحاری بودن حادثه را اعلام کردند و فیلم و عکس شهدا منتشر شد، از دیدن بدنهای قطعه قطعه شهدا شوکه شدم و اشکم سرازیر شد. گریه و زاری فضای مسجد را پر کرد و همراهی با زیارت عاشورا و حدیث کسای دسته جمعی زوار، تنها کاری بود که توانستم بکنم.
🚩کودکیام در کرمانشاهِ جنگزده سپری شده بود و با شهادت اُنس داشتم. پدر و عموهایم جبههای بودند و همیشه از خاطرات جنگ برایم تعریف میکردند. افسوس خوردم که از حاج قاسم شهادت خواستم اما از دو قدمیاش گذشتم و حسرتش به دلم ماند. مخصوصاً این که چند دقیقه قبلش، از نقطهی انفجار رد شده بودم.
🚩بعداً که عکس شهدا منتشر شد، یکی از عکسها خیلی حالم را به هم ریخت. آقایی که گیرهی روسری از او گرفته بودم شهید شده بود. اما بیشتر از همه برای خانوادهای گریه کردم که هشت نفر شهید داده بودند. با دیدن عکس شهدای خانوادهی سلطانینژاد دوباره بُهتم زد. یکیشان، همان پسرکی بود که با سینی چای آتشی به استقبالم آمد.
راوی: خانم مریم کریمی از شهرستان صحنه - کرمانشاه
محقق: مجتبی ریواده
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
📲 @ghahrmanshahr