eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
121.4هزار عکس
124.4هزار ویدیو
208 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠دعا کردم بابا شهید بشه ...!😔 🔹یادم آمد فروردین 94 که به پابوس (ع) رفتیم، حسین آقا دائماً به بچه‌ها می‌گفت: «دعا کنید شهید بشه🌷» 🔸بچه‌ها هم اشک در چشم‌هایشان جمع می‌شد😢 و بعد که اصرارهای بابا را می‌دیدند، می‌گفتند" . دعا می‌کنیم. 🔹هرچند مقاومت می‌کرد و می‌گفت: «اگر شهید شوی من دیگر !» حسین هم می‌گفت: شهید بشم براتون یه خونه خوشگل🏡 می‌خرم تو تا بیاین. 🔸یک‌بار که از زیارت برگشتیم، گفت: مامان من برای بابا دعا کردم. گفتم: چقدر خوب. چه دعایی مامان جان⁉️ گفت: دعا کردم ! 🔹یک لحظه یخ زدم! گفتم «چرا؟» گفت: خب اگه شهید بشه که بهتر از ! از حرف‌های محمد محسن زبانم قفل شد😔 راوی: همسرمحترم شهید 🌹🍃🌹🍃
✍️ یادداشت خواندنی مدافع حرم بعد از حضور در برنامه سحر شبکه سه 📝زهرا گاهی می شد. از من می پرسید چرا بابا نمیاد خونه؟ چرا نمیاد منو بغل کنه⁉️ دلم براش تنگ شده... میگفتم شهید شده و رفته تو آسمون‌ها🕊 رفته بهشت... 📝می‌گفت مامان، من می خوام که باهاش بتونم برم تو آسمونا تا . می‌گفتم: دخترم ما باید خیلی خوب باشیم تا بتونیم بریم بهشت🌺 📝تو برنامه، زهرا چند بار نگاهش به خیره شد؛ بعد از برنامه ازش پرسیدم: «دخترم! موقع برنامه به چی نگاه میکردی‼️» گفت: «به عکس بابا...» گفتم: «قشنگ بود؟» گفت:« بله مامان؛ من فکر کردم اونجا میخواستم برم پیش بابا، اما نمی‌دونستم از کجا باید برم😔» 🌹🍃🌹🍃
🕊 بر بال خاطره ها 🌴چند وقت از شهادت علی جان می گذشت ساعت ۱۰ شب یکدفعه امیرمحمد آمد گفت: بابا آمده بابا آمده😍 بیاید دنبالم 🌴همه با تعجب به امیر محمد نگاه می کردیم❗️ که رفتیم داخل اتاق خواب گفت ببین اینجاست، پیراهن بابا را گرفت و با اشک و خنده بومی کرد. 🌴می گفت بوی بابا میده. میده و آن شب پیراهن بابا را پوشید و بعد از مدتها با آرامش خوابید😢✨ راوی: پدر شهید امیر محمد فرزند 🌹
بسم الله القاصم الجبارین
❣اینجا نماند پَر زد🕊 و از پیش ما گذشت 🌷تنگ #غــروب بود که او بی هوا #گذشت ❣من از خــودم
7⃣5⃣2⃣1⃣ 🌷 💠خبر شهادت 🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند. 🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت. 🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم . گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه . 🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق 🔰این که رفت، من یه مقدار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست. 🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌 🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد. 🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا ⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔 🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷 راوی: همسر بزرگوار شهید 🌹🍃🌹🍃
4_359326163803309285.mp3
13.51M
بدونِ بوسه ڪه شبِ سر نمیشه رحمتِ با پسر برابر نمیشه...‼️ من از علاقه‌ی به میگم واسه برادر ڪسے مثلِ نمیشه "اخت‌الرضا یامعصومه" ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
رفت 🕊 ★و از این پس ★پای قاب🖼 عکس ِ بزرگ میشود ... 🌙 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
رفت ! و دیگر محمد ، پای بابا، بزرگ می‌شود ... شهید ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔰‍"میخواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه ی بگویم " 💢مگر نمیشنوی ؟! صدای که چندین سال است بابای خود را ندیده و در حسرت آغوش پدریش مرحم دل مجروحش شده است😔 دختری که دلتنگ پدر💔 است دختری که به قول خودش از وقتی که پدر رفت او و خواهرش را به همراه برد 💢دخترها خوب میدانند که برای پدر چگونه است. اما نه❌ با وجود همه ی دلتنگی ها، دختران چنین پدرانی زندگی میکنند و همچنان به وجود پدرشان افتخار میکنند♥️ 💢آرامش کنونی ما مدیون پدر دخترانی است که از خودشان گذشتند تا نگذارند دری آتش🔥 بگیرد و پهلوی بشکند و فرق پدری شکافته شود⚡️ و جگر برادری در تشت بریزد و برادر دیگر به روی رود و خواهری به در بیاید😭 ✳️آری ، به همراه برادرش مجتبی را بر ماندن ترجیح دادند چرا که روح بلند و ملکوتیشان نتوانست در این دنیای خاکی بماند🕊 💢مصطفی و مجتبی, دو ستاره ی به نور حق💫 پیوسته ی خانواده ی بختی بودند که در طول حیاتشان زیستند این را میشود از سخنان به تصویر کشیده ی اطرافیان حس کرد 💢به قول " کسی میتواند در پای بمیرد که پیش از آن زند گی در پیش چشمهای وی باشد." ✔️ این گونه بودند ... آیا ما نیز این گونه ایم🔰 🌷 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر ۳ ساله دلش میخواد تقدیم به تمامی دختران و شهدای عزیز الهی دختری بی بابا نشه الهی دختری سه ساله بابای بی سرنبینه سخت است شب جمعه التماس دعای شهادت 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
⇜حالا که رفته ای👤 ★ هایم زیاد شده😔 💔شبـ بیداری هایی از بارانـ🌧 تر ★شبـ بیداری هایِ 😭 💔سنگین و گلوگیر ★واشک هایی که فریاد میزنند ⇜حالا که رفـته‌ای آسمانم بی تو💕 بارانیست😭 فرزند 🌷 🌙 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌾🌙♥️🌾🌙♥️🌾🌙♥️🌾 ♦️گفت: چه قشنگی ⇜شنید: آنچه که در عکس ها می بینید دیده های هستند، اما آنچه که دل💓 ها می بینند ... ★اگر زیباست، دل چگونه است ★اگر عکس🖼 دیدنی است، دیدنی تر است جان کاش قابلیت عکسبرداری🎥 از دلت هم داشتیم 💥 چقدررر سبک شده ...😭😭 🌙 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
♦️گفت: چه قشنگی ⇜شنید: آنچه که در عکس ها می بینید دیده های هستند، اما آنچه که دل💓 ها می بینند ... ★اگر زیباست، دل چگونه است ★اگر عکس🖼 دیدنی است، دیدنی تر است جان کاش قابلیت عکسبرداری🎥 از دلت هم داشتیم 💥 چقدررر سبک شده ...😭😭 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهید من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست...🌹 و از آن روز سرم میل بریدن دارد... ⁦☘️⁩نجیب و سر به زیر بود. در اولین باری که او را دیدم، مجذوب و ادبش شدم. ظاهر و باطنش یکی بود و اهل تظاهر نبود.❌ ⁦☘️⁩یک سال و نیم او‌ را می شناختم. با هم همکار بودیم. من مزون لباس عروس داشتم و او خیاط بود. به خاطر رابطه کاری که با او داشتم خصوصیات خوب و بدش را شناخته بودم اما خصوصیات مثبتش بارز تر بود. سال ۸۸ ازدواج کردیم. و او سبب ازدواج مان شد.💍 ⁦☘️⁩زمانی که خواست به سوریه برود، به هیچ کس نگفت حتی به من به اسم یک مهاجر که قبلاً اعزام شده بود،‌ با پاسپورت او رفت. شباهت بسیار زیادی با اون مهاجر داشت.✨ ⁦☘⁩۹۵٫۷٫۱۰‌بود. هیچ وقت تاریخ آخرین روز، یادم نمی رود. خداحافظی کرد و گفت می خواهد برای مسابقات ورزشی به یکی از ورزشگاه های تهران برود که گوشی در آنجا آنتن نمی دهد.😕 ⁦☘️⁩در راه رفتن باید برای پسر خاله اش، لباسش را آماده می‌کرد، در راه مغازه اش، دختر خاله اش را دید. به او گفت: «من می خواهم بروم ‍شت...» دختر خاله اش هم خندید.😄 ⁦☘️⁩۹۵٫۷٫۲۰ به شهادت رسید. پس از دو ماه و نیم پیکرش مفقود بود که در یک گور دسته جمعی در مکان شیخ سعید حلب، در تفحص ، پیکر پاکش پیدا شد.🕊 ⁦☘️⁩ در معراج الشهدا خیلی اصرار کردم پیکر را باز کنند تا ببینم آیا او واقعا همسرم هست یا نه؟ از من اصرار از مسئولین معراج انکار... که گفتند: محمود آقا مثل آقا امام حسین علیه السلام است.😞 ✍🏻دلتنگی های یک مادر هیچ وقت تمامی ندارد و به اتمام نمی رسد... هنوز هم دلم میخواهد خبر شهادتش حقیقت نداشته باشد. یکبار دیگر او را در آغوش بگیرم. «گلی گم کرده ام می جویم او را، به هر جا می روم می بویم او را...🌹 ✍🏻با بقیه فرزندانم تفاوت هایی داشت. همیشه دنبال لقمه حلال بود و تمامی تلاشش را میکرد که لقمه ای پاک بر سر سفره خانواده اش ببرد. 🍂 ⁦☘️⁩مرا برده بودند جای خانه مادرم و می گفتند: از این درخت توت بخور! با کمال ناباوری به شاخه هایش نگاه کردم که رنگ آنها قرمز بود. می خواستم به آن آقایِ روبند زده، بگویم که... یک دفعه ناپدید شد. در حالت بودم، نمی توانستم بلند شوم.😢 ⁦☘️⁩سه چهار روزی از خوابم گذشت که کم کم خبر ها بیشتر بیشتر شد. دل منِ مادَرْ بی تاب تر...💔 ⁦ ⁦☘️⁩همسر شهید میگوید: پرهام داشت داخل اتاق حرف میزد. وارد اتاق شدم تا ببینم با چه کسی حرف میزند، گفت: دارم با حرف میزنم❗️ ⁦☘️⁩هر وقت دلتنگش میشوم، رو به رو عکسش می نشینم و با او حرف میزنم، درد و دل میکنم. هر وقت مشکلی برایم پیش می آید قبل از اینکه بر سر مزارش بروم و به او بگویم ، مشکل حل میشود. الحق و الانصاف شهدا 🌱 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💢شب آخر که قرار بود بره محل کارش. به من گفت منو میبری ترمینال⁉️ گفتم چرا که نه، آره پسرم☺️کمیل خودش رانندگی میکرد عجله داشت، موتورو تند میبرد 💢تو راه به من گفت بابا ازم هستی؟ یه بوسه به صورتش زدم😍 گفتم من ازت راضیم ازت راضی باشه، بعد گفت بابا . وقتی رسیدیم ترمینال باهم خداحافظی👋 کردیم. 💢کمیل گفت تو برو واسه رفتنم صبر نکن اتوبوس🚎 طول میکشه حرکت کنه. کمیل سوار اتوبوس شد. بعد از چند ثانیه⏰ از اتوبوس پیاده شد. منو بوسید 💢چشماش پر از اشک بود😢 و بغض کرده بود. دوباره بهم گفت بابا تو برو من ندارم برام صبر کنی. همونجا فهمیدم 🕊 به نقل از 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
...♥️ است و نازکردن براے بابا😔 و "نفَسِ بابائے" شنیدن از 💥امّا چہ کند بادنیا دنیا، دل‌تـنگےاش💔 و آرزوے برایت دلش مےخواست دختری ڪہ با شیرین زبانے " " صدایش ڪند ... خانـم ۱۸ روز پس از شهـادت " پـدر" بہ دنیا آمد. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍃به شوق نور در ظلمت قدم بردار که رمز زندگانی همین شوق و است، آدمی به شوق رسیدن، راه می‌پیماید و این حکایت آنانی است که قلب هایشان آکنده از مهر و عطوفت خداوندی‌ست، درخت امید در وجودشان ریشه دوانده و طالب نوری در این تاریکی هستند پس به همین دلیل سرسختانه به سمت نور پرواز میکنند. 🍃غل و زنجیر ها را باز میکنند و رها می‌شوند در آسمان، در ! و ما که در این ظلمات پرواز آنها را نظاره گریم گرفتار تناقضی عجیب شده ایم اینگونه که هجرشان برایمان بس سخت و طاقت فرساست وَ لحظه و خدایی شدنشان حسرت برانگیز و به همان اندازه مسرت بخش. 🍃و حالا سالگرد پرواز یکی از همان را شاهد هستیم! مرتضی بصیری پور، مهاجری که در بهار ابدی شد و به هنگامه شهادت در دل خاک آرام گرفت. و قصه تناقض زمینیان بار دیگر تکرار شد... 🍃حسرتی در دل هایشان مهمان شد برای نفس او که چگونه در مسلخ قربانی‌اش کرد و حج را به جا آورد. حسرت دل کندن از زمین و زمان! از طاهای که بعد ها جمله "بابا نان داد" برایش کمی عجیب و غریب شد. 🍃آخر در خاطرات او نبود که نان بدهد، نبود که آب به دستش بدهد بابا در تابوت خوابیده بود. فارغ از همهمه اطرافش، تصویر مشخصی هم از بابا نداشت، در رویای سه سالگی بابا پیش رفت و برای همیشه سنگ مزارش مأمنی شد برای او که با پدر درد و دل کند. و اکنون سه سال است که طاها دلگویه هایش را بر سر مزار پدرش میگوید. 🌸به مناسبت سالروز ✨🌙
°/قیمــٺ ندارد جاڼ تو قیمت ندارد ناله ے هـــرچه دلــــار و درهـم دنیاسٺ یک جاڼ فداے خنـــــــده‌ے‌آخـر/ یاد همه شیرمردان جاودان ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
°/قیمــٺ ندارد جاڼ تو قیمت ندارد ناله ے هـــرچه دلــــار و درهـم دنیاسٺ یک جاڼ فداے خنـــــــده‌ے‌آخـر/ یاد همه شیرمردان جاودان ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin