eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
121.4هزار عکس
124.4هزار ویدیو
208 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣ پنج سالش که بودگذاشتمش مکتب، یادبگیرد شش سالگی روانخوانی رابلدشد🌷 بعضی سوره هاروهم حفظ کرد😊 صبح ها،همیشه باخواهرش می نشستندروی ایوان خانه. باصدای بلند می خواندند 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
2⃣ اولین روز مدرسه،بابام گفت:از امروز،وقتی بچه هارفتند،توبایدنیمکت هارومرتب کنی وکلاس هاروجاروبزنی.😱 فراش مدرسه بود.خودش یک سر داشت وهزارسودا.چم وخم کار رایادم داد.گفت:حواست باشه؛من هیچ عذروبهانه ای رو قبول نمیکنم ها😢.به نسبت سن و سالم،کارش سنگین بود وطاقت فرسا😰.گاهی اگر ازپس کاربرنمی آمدم ،یامیرفتم دنبال بازی گوشی،پس گردنی هاوسیلی های آبدار پدر،حالم جا می آورد.😱 توی آن دبستان ،دوست و رفیق زیاد داشتم.یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد ،یکی شان خانه🏠 نرفت.پرسیدم:چرانمیروی؟گفت:می خوام کمک کنم به ات . گفتم :دیر بری خونه، بابات می زنتت ها.😔 گفت:ناراحت نباش،اجازه گرفتم ازش. آنروز تاآخرش ماند.کارنظافت که تمام شد،رفت. از آن به بعد خیلی وقت ها می ماند.کارکردنش هم از آن کارکردن های درست وحسابی بود. کلاس اول راهنمایی،اورفت مدرسه ای ومن مدرسه ی دیگر. مدت هابعد،فهمیدم رفیقم فرمانده ی لشکر ویژه ی شهدا شده است. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
3⃣ سخنران از شیطان میگفت😈،واز وسوسه های بیشمارش،وازاینکه دیده نمیشود. گفت:ولی من شیطون رو میبینم. سخنران ناراحت شد که حرفش قطع شده😔. گفت:توشیطون رو کجا میبینی پسر؟ گفت:تو کاخ های تهران.🏛 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
4⃣ دختر یک آدم طاغوتی بود.یک روز آمد در مغازه.🛒 یادم نیست چی می خواست،ولی میدانم چیزی نفروخت به اش. دختر عصبانی شد؛تهدید هم کرد حتی.😱 شب با پدرش آمد دم خانه مان. نه برد ونه آورد؛محکم زد تو گوش .😭 خواست جوابش رابدهد،بابام نگذاشت.میدانست پدرش توی دم و دستگاه رژیم،برو-بیایی دارد.هرجور بود ،قضیه را فیصله داد. دختره ،دو،سه بار دیگر هم آمد در مغازه.🛒 چیزی به اش نفروخت که نفروخت. میگفت:مابه شما بی حجاب ها هیچی نمیفروشیم.🚫 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
6⃣ مردم سنگ می انداختند طرف ارتشی ها. فحش هم میداند به شان. یکهو پرید آن وسط که؛مگه نشنیدین امام گفتن ارتش برادر ماست؟❣ توی همان تظاهرات،ورد زبان ها کرد که برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟✨ گل🌺 هم می نداخت طرف شان. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
7⃣ تعجب کرده بودیم😳. میگفتیم:این چه ماموریت مهمیه که خود نماینده ی ولی فقیه برای ابلاغش اومده؟ راجع به اهمیت ماموریت زیاد حرف میزد برامان،ولی از خود ماموریت چیزی نمیگفت. وقت رفتن ،گفت:توی این ماموریت، مسئولیت شمابه عهده ی برادر ست. آن روز یکی از روزهای فروردین سال ۵۹بود.🌳 بین راه،به هر دری زدیم که از حرف بکشیم،فایده ای نداشت. شروع کردیم به حدث زدن؛یکی گفت:ما رو می خوان ببرن لبنان. دیگری گفت:لابد می خوان به مون آموزش چتر بازی بدن،بعدم پیاده مون کنن تو خود بیت المقدس،تا با اسراییلیا بجنگیم. یکی هم با کلی دلخوشی میگفت:شایدم می خوان بفرستن مون خود آمریکا تا کلک شیطون بزرگ رو بکنیم. راه آهن تهران🚂،یک اتوبوس منتظرمان بود. سوار شدیم.از ترافیک آن دور و بر که خلاص شدیم،احساس کردم اتوبوس دارد می رود سمت بالای شهر.🚌 بین راه، بالاخره مهر دهانش را برداشت. انگار بیشتر از آن نتوانست طاقت بیاورد. بغض کرده گفت :بچه‌ها ما داریم می ریم جماران؛نگهبانی قسمتی از بیت حضرت امام رو دادن به ما. هیچ کس نماند که گریه اش نگیرد.😭 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
8⃣ می گفت:چند روز اول ،نتونستم امام رو زیارت کنم.😔 یک شب طاقتم طاق شد. نیمه های شب ،رفتم روی پشت بوم یکی از ساختمون ها که مشرف بود به اتاق امام.🏘 اتفاقا برق اتاق روشن بود💡. امام داشتند نماز شب می خوندند.📿 می گفت:وقتی به خودم اومدم ،دیدم دارم اشک می ریزم.😭 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
9⃣ بار اول که آمد مرخصی،دیدیم ،با دو،سه ماه پیش فرق کرده. میگفت:من از رفتار امام درس های زیادی گرفتم.🌷 می گفت:کوچک ترین کارهای امام،درس های بزرگی به آدم می ده.✨ وقت های نمازخواندن انگار ازخود بی خود می شد📿. کمتر حرف میزد و بیشتر فکر می کرد. می گفت:می خوام خودم روبهتر بشناسم. می گفت:امام فرمودن که آدم از خودسناسی به خداشناسی می رسه.✨ آن وقت ها تازه رفته بود توی نوزده سال. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔟 روز اول جنگ،همراه رفتیم خدمت امام.🌺 گفت:اومدیم از محضرتون کسب تکلیف کنیم؛ وظیفه ی ما الان چیه؟باید بریم جبهه ،یا همین جا بمونیم؟ امام گفتند:من اگر جای شما بودم ،می رفتم جبهه.✨ دست امام را بوسید.ماهم آمدیم بیرون. همان روز،محمد رضا حمامی را گذاشت جای خودش. من وچند تا از بچه ها رفتیم مشهد. می خواستیم سری از خانواده هامان بزنیم،بعد برویم جبهه. وبعضی دیگر ولی،یکراست رفتند منطقه. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣1⃣ جنوب زیاد نماند؛دو ماه,شاید هم کمتر. آن جا چمران را دیده بود.✨ همراهش جنگیده بود. می گفتند چمران گفته:این جوون,با این جسارتی که داره,به درد کردستان می خوره.💖 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣2⃣ آذر پنجاه و نه آمد مشهد🕌. فرمانده پادگان امام رضا(علیه السلام) نگه اش داشت. خیلی های دیگر را هم نگه داشت. می گفت :شما نا سلامتی نیروی این جا هم هستین. چند وقتی بمونین آموزش بدین به اونایی که می خوان برن جبهه. اولش راضی نمی شد بماند. اما وقتی هم ماند,سنگ تمام گذاشت توی آموزش.رس نیروها را می کشید😓. گاهی حتی اشک شان را هم در می آورد.😢به اش که اعتراض می کردند,می گفت:جنگ تعارف بردار نیست؛اینجا اگر دست و پاتونم بشکنه🤕 بهتر از اینه که اون جا خودتون رو مفتی مفتی به کشتن بدین. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣4⃣ روزهای اول دی ماه بود,🌨سال پنجاه و نه. می گفتند :یکی از فرمانده های ارتش می خواد بیاد سخنرانی,برای بچه های کادر.🎤 همراه بابا رستمی آمدکه آن موقع فرمانده ی عملیات سپاه مشهد بود. قیافه اش به ارتشی های زمان شاه نمی خورد. نورانی بود وبا صفا.✨ از یکی پرسیدم:اسم این آقا چیه؟ گفت:صیاد شیرازی. شروع کرد به صحبت. نیروی زبده و کارآمد می خواست برای کردستان.🗻 می گفت:من اومدم دست نیاز دراز کنم به طرف شما برادرای عزیز. می گفت:اوضاع کردستان خیلی حساسه,حتی یک لحظه هم جای درنگ نیست.❌ حرف هایش که تمام شد, بلند شد,من و هفده,هجده نفر دیگر هم بلند شدیم. بعضی می خواستند بروند خانه هاشان خداحافظی. گفت:مگه نمی بینین می گه نباید معطل کرد؟ همان روز,با نوزده نفر دیگر,یکراست رفتم کردستان.🏔 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣5⃣ کردستان را از سقز شروع کرد,🏔 با بیست سال سن. محاسنش را اگر می خواستی ببینی,باید دقیق می شدی توی صورتش.✨ از همان روز اول,آرام و قرار نداشت. می گفت:امان ضد انقلاب رو باید برید.🔫 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣6⃣ ضد انقلاب برای سر بعضی پاسدارهاهزار تومان جایزه می گذاشت؛💰 خیلی که ارزش طرف شان می رفت بالا,سرش را سه هزار تومان هم می خریدند.💰 که آمد,به یکی,دو هفته نکشید؛رفت توی لیست سه هزار تومانی ها.اعلامیه اش را خودش آورد برامون.می خواند و می خندید.😄 دو,سه هفته ی بعد,پام گلوله خورد. می خواستند بفرستندم مشهد. آمد دیدنم. وقت خداحافظی,با خنده گفت:😁 راستی خبر جدید شنیدی؟🎺 گفتم:چی؟ گفت:قیمت سرم زیاد شده. گفتم: چقدر؟ گفت:بیست هزار تومن.💰 چند ماه بعد,بوکان که آزاد شد,آن قیمت به دو میلیون تومان هم رسید.💵 💵 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣7⃣ تازه آمده بود سقز؛یک روز ،شاید هم دو روز. بایدحمله میکردیم به یک روستا که نزدیک سقز بود.🔫 ضد انقلاب جمع شده بود آنجا. دو،سه تااز بچه ها فشنگ شان تمام شد. خواستیم عقب نشینی کنیم، گفت:من یک قدم هم عقب نمی آم . گفتم:اگر گلوله هات تموم شد ،چکار میکنی؟ گفت:جنگ تن به تن. ماندیم چکارکنیم. درهمین حال، سر یکی از کومله ها راهدف گرفت وزد.🤯 طرف با صورت آش و لاش،از پشت تخته سنگ افتاد بیرون وشروع کرد به غلط خوردن.🤕 دست یکی دیگر شان را هم زد. بچه ها شیر شدند. دو،سه تاشان راهم آنها زدند. کم شروع کرد جلو رفتن . کومله ها،آنهایی شان که زنده مانده بودند،پاگذاشتند به فرار. فردای آنروز شد مسئول گروه اسکورت "دیواندره_سقز"✨ 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣8⃣ دویست و پنجاه نفر بسیجی بودند. باید از دیواندره می آوردیم شان سقز. مسوول گروه اسکورت ، بود.✨ پایین گردنه ی ایرانخواه کمین خوردیم. باران آتش باریدن گرفت روی سرمان.☄ حتی سرش راخم نکرد. راست راست می دوید این طرف و آن طرف . دادمی زد و بچه ها را راهنمایی می کرد.🗣 اول بسیجی ها را فرستاد کناره های ارتفاع. بعدهم بچه های اسکورت را دو گروه کرد؛یک عده توی خط آتش و حرکت ،شروع کردند به بالا رفتن از ارتفاع. هم باچند نفر دیگر،رفت که گردنه را دور بزند. می خواست برود پشت سر کومله ها. زود فهمیدند که دارند رودست می خورند.فرار کردند.🚶‍♂ خبر توی سقز پیچید.همه می گفتند:گروه ،اولین گروهی بود که یک عده نیرو رو صحیح وسالم رسوند سقز.🌺 میگفتند:خون هم از دماغ کسی نیومده. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
توی سقز،حالت کپ کرده داشتم. مقرمان ،کارخانه ی دخانیات بود.🚬 گاهی همان اطراف می خواستیم برویم خرید،ازهمه طرف تیراندازی می کردند به مان🔫؛سینه خیز می رفتیم،سینه خیز هم بر می گشتیم. که آمد کم کم از لاک دفاعی آوردمان بیرون.✨ مسوول عملیات سپاه سقز که شد،صبح ها یک گردان نیرو را برمی داشت می برد تو خیابان های سقز،راهپیمایی. چند تا شعار هم ورد زبان مان کرد؛"کومله_دمکرات،در به درت می کنیم" ؛"کومله _دمکرات،مرگت فرا رسیده"؛ "کومله_دمکرات،سوراخ سوراخت می کنیم". 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
توی سقز،اتاق کارش کوچک بود و جمع وجور.✨ یک پوستر زده بود بالای سرش. توی پوستر نوشته شده بود:"ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنته التی کنتم توعدون."🍃 علاقه خاصی داشت به این آیه. زیاد می خواندش،مخصوصا وقت های عملیات.🕊 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در ساختمان دخانیات بودیم،شهر سقز،زمستان پنجاه ونه. نزدیک سحر همه بیدار می شدند،همه هم نماز شب می خواندند.📿 اما همیشه چند نفر زودتر بیدار می شدند. آب گرم می کردند برای بقیه ،خودشان ولی بیرون از آسایشگاه ، با آب سرد وضو می گرفتند. قطره های آب تا می رسید به زمین،یخ می زد.💧❄️ همان ها نماز شان را هم توی آسایشگاه نمی خواندند. هر کدام شان یک پتو می انداختند روی سرشان ،می رفتند بیرون. توی تاریکی شب، به ردیف و پشت سرهم ، کنار دیوار آسایشگاه می استادند به نماز. یکی از آن چند نفر بود؛اوهمان پتو را هم روی سرش نمی انداخت.💖 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
وسط حرف های طرف بلند شد, از اتاق زد بیرون. طرف ماتش برد.😯 ماهم. یکی,دو ساعت 🕰بعد,دیدمش. گفتم:چرا یدفعه اون قدر ناراحت شدی و از اتاق رفتی بیرون؟🍃 گفت:نمی تونم تحمل کنم کسی ازم تعریف کنه;🍃 آخه من چی ام که بخوان تعریفم رو بکنن؟🌱 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin