eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
122.7هزار عکس
128.2هزار ویدیو
212 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات به یادماندنی🌷 قسمت چهارم 🍃جریان آب شدت داشت و باعث شده بود بچه ها به راحتی نتوانند از رودخانه عبور کنند. 🍃در همین حین، پیکی از طرف قرارگاه آمد و به «» گفت: «دیگه نیاز نیست شما برید اون طرف دجله، ماموریت شما عوض شده، باید نیروهاتون رو جمع کنید، ببرید کمك لشکر ۵ نصر و ۲۱ امام رضا. اون ور خط شکسته شده و باید برید اون جا پدافند کنید.» 🍃 از شنیدن این خبر، چنان به هم ریخت که انگار با پتک بر سرش کوبیده اند. بدون معطلی به من گفت: «مجید! موتور رو روشن کن بریم .» می خواست به سنگر فرماندهی برود که حدود چهار کیلومتر عقب تر، داخل يك كانال عراقی در منطقه شرق «دجله» بود. 🍃آن جا که رسیدیم، «آقا رحیم» [صفوی داخل کانال نشسته بود. بلادرنگ نقشه را پهن کرد و گذاشت جلوی «آقا رحیم». ایشان به «» گفت: «اوضاع مساعد نیست. دشمن از بالای دجله وارد شده و یگانها رو یکی یکی با قدرت پس میزنه، شما باید برید همون جایی که بهتون ابلاغ شده.» «» با حرارت منحصر به فردش گفت: «حرفشم نزنین، من هر طور شده خودم و نیروهام رو می رسونم اون طرف دجله .» 🍃 «آقا رحیم» گفت: نه آقاجان! الان شما شرایطش رو نداری، نمیتونی بری.» «» که کمی صدایش بلند شده بود، جواب داد: «من وضعم خوبه، من نیومدم جنوب خوش گذرونی، اومدم عملیات چریکی بکنم، این بخشی ازکارمه،سخت ترازاینش روتوی کردستان انجام دادم. سیدمجیدایافت همرزم شهید 📚من کاوه هستم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
خاطرات به یادماندنی🌷 قسمت پنجم این بخشی از کارمه، سخت تر از اینش رو توی کردستان انجام دادم.» 🍃«آقا رحیم» هم کمی صدایش را بلند کرد و گفت: «وقتی میگم نمیشه، یعنی نمیشه! شما چه جوری میخوای این همه نیرورو ببری غرب دجله، اصلا امکان پذیر نیست.» «» گفت: شما منو آؤردين جنوب که همین نمیشه ها رو انجام بدم. نمیشه تو کار من نیست.» 🍃 «آقا رحیم» که دیگه صبرش سرآمده بود، با تحکم گفت: «من فرمانده توهستم و اینی که بهت گفتم یه دستوره، باید هم انجام بدین؛!! 🍃 نمی توانست حرفش را به کرسی بنشاند. توضیح عملیاتی داد، آقا رحیم» قانع نشد. 🍃 این جا دیگر غرب نبود و «» دستور توقف کار را به همه داد. جالب اینکه نیروهاشنیدند دیگر نباید برویم آن طرف رودخانه، ناراحت ودلگیر شدند. آنها همه مصمم بودند و آماده؛!! 🍃با دو «گردان امام حسین (صلوات الله علیه)» و «امام علی (صلوات الله علیه)» حرکت کردیم. پاتك دشمن خیلی سنگین بود و اجازه نفس کشیدن نمی داد. 🍃رسیدیم اول کانال کانالی با ارتفاع حداکثر ۱/۵ متر و عرض ۱ متر که آب «دجله» را به «هور» وصل می کرد. این کانال در حقیقت خط مقدم ومحل پدافند بود و دشمن نباید از این کانال عبور کرده و پیش روی هایش را ادامه می داد. 🍃هنوز گردان ها آرایش کاملی در کانال پیدا نکرده بودند که «» مجروح و به عقب منتقل شد. 🍃بعد از استقرار گردان در خط، زد و خورد، شدت زیادی گرفت. آنها پاتك می کردند و ما هم می زدیم. «» دائم در حال رفت و آمد در خط دو کیلومتری مان بود و دستورات لازم را می داد. :‌سیدمجیدایافت 📚من کاوه هستم
خاطرات به یادماندنی🌷 قسمت آخر 🍃حدود ۳۰۰ تانك جلوی چشم ما به صف شده بود. آنها برای پایین آوردن روحیه ما، حتی در حال توقف گاز میدادند. علاوه بر صدای مهیب گاز دادن تانك ها، زمین هم زیرپایمان می لرزید. 🍃یکی از تانك های دشمن زیادی پیش روی کرده و خودش را به پشت خاکریز چسبانده بود. زاویه این تانك طوری بود که به راحتی می توانست بچه های ما را در طرفین خاکریز با دوشکا بزند. چند نفر را هم زد. چپ وراست خط را به دنبال «» برانداز کردم. 🍃دیدمش. در حال دویدن بود. خودم را به او رساندم و گفتم: « جان هرکس دوست داری، بالاغیرتا یه ریزه فاصله نگیر. یه مقدار از خاکریز فاصله بگیری، دوشكا زدنت.» تندی گفت: «باشه، باشه.» از او جدا شدم و رفتم به موقعیتم 🍃مدتی نگذشته بود که گفتند «» را با دوشكا زدند. من دیگر او.را ندیدم . . 🍃منتقلش کردند عقب. ما آن شب هم در خط مقاومت بودیم که دستور عقب نشینی کامل صادر شد و همه برگشتیم. 🌸والعاقبه للمتقین🌸 🌸🍃راوی برادر همرزم سید مجید ایافت 🌸روایت و منتشر شده ازکتاب من کاوه هستم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
3⃣ سخنران از شیطان میگفت😈،واز وسوسه های بیشمارش،وازاینکه دیده نمیشود. گفت:ولی من شیطون رو میبینم. سخنران ناراحت شد که حرفش قطع شده😔. گفت:توشیطون رو کجا میبینی پسر؟ گفت:تو کاخ های تهران.🏛 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
4⃣ دختر یک آدم طاغوتی بود.یک روز آمد در مغازه.🛒 یادم نیست چی می خواست،ولی میدانم چیزی نفروخت به اش. دختر عصبانی شد؛تهدید هم کرد حتی.😱 شب با پدرش آمد دم خانه مان. نه برد ونه آورد؛محکم زد تو گوش .😭 خواست جوابش رابدهد،بابام نگذاشت.میدانست پدرش توی دم و دستگاه رژیم،برو-بیایی دارد.هرجور بود ،قضیه را فیصله داد. دختره ،دو،سه بار دیگر هم آمد در مغازه.🛒 چیزی به اش نفروخت که نفروخت. میگفت:مابه شما بی حجاب ها هیچی نمیفروشیم.🚫 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
6⃣ مردم سنگ می انداختند طرف ارتشی ها. فحش هم میداند به شان. یکهو پرید آن وسط که؛مگه نشنیدین امام گفتن ارتش برادر ماست؟❣ توی همان تظاهرات،ورد زبان ها کرد که برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟✨ گل🌺 هم می نداخت طرف شان. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
7⃣ تعجب کرده بودیم😳. میگفتیم:این چه ماموریت مهمیه که خود نماینده ی ولی فقیه برای ابلاغش اومده؟ راجع به اهمیت ماموریت زیاد حرف میزد برامان،ولی از خود ماموریت چیزی نمیگفت. وقت رفتن ،گفت:توی این ماموریت، مسئولیت شمابه عهده ی برادر ست. آن روز یکی از روزهای فروردین سال ۵۹بود.🌳 بین راه،به هر دری زدیم که از حرف بکشیم،فایده ای نداشت. شروع کردیم به حدث زدن؛یکی گفت:ما رو می خوان ببرن لبنان. دیگری گفت:لابد می خوان به مون آموزش چتر بازی بدن،بعدم پیاده مون کنن تو خود بیت المقدس،تا با اسراییلیا بجنگیم. یکی هم با کلی دلخوشی میگفت:شایدم می خوان بفرستن مون خود آمریکا تا کلک شیطون بزرگ رو بکنیم. راه آهن تهران🚂،یک اتوبوس منتظرمان بود. سوار شدیم.از ترافیک آن دور و بر که خلاص شدیم،احساس کردم اتوبوس دارد می رود سمت بالای شهر.🚌 بین راه، بالاخره مهر دهانش را برداشت. انگار بیشتر از آن نتوانست طاقت بیاورد. بغض کرده گفت :بچه‌ها ما داریم می ریم جماران؛نگهبانی قسمتی از بیت حضرت امام رو دادن به ما. هیچ کس نماند که گریه اش نگیرد.😭 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
9⃣ بار اول که آمد مرخصی،دیدیم ،با دو،سه ماه پیش فرق کرده. میگفت:من از رفتار امام درس های زیادی گرفتم.🌷 می گفت:کوچک ترین کارهای امام،درس های بزرگی به آدم می ده.✨ وقت های نمازخواندن انگار ازخود بی خود می شد📿. کمتر حرف میزد و بیشتر فکر می کرد. می گفت:می خوام خودم روبهتر بشناسم. می گفت:امام فرمودن که آدم از خودسناسی به خداشناسی می رسه.✨ آن وقت ها تازه رفته بود توی نوزده سال. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔟 روز اول جنگ،همراه رفتیم خدمت امام.🌺 گفت:اومدیم از محضرتون کسب تکلیف کنیم؛ وظیفه ی ما الان چیه؟باید بریم جبهه ،یا همین جا بمونیم؟ امام گفتند:من اگر جای شما بودم ،می رفتم جبهه.✨ دست امام را بوسید.ماهم آمدیم بیرون. همان روز،محمد رضا حمامی را گذاشت جای خودش. من وچند تا از بچه ها رفتیم مشهد. می خواستیم سری از خانواده هامان بزنیم،بعد برویم جبهه. وبعضی دیگر ولی،یکراست رفتند منطقه. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣2⃣ آذر پنجاه و نه آمد مشهد🕌. فرمانده پادگان امام رضا(علیه السلام) نگه اش داشت. خیلی های دیگر را هم نگه داشت. می گفت :شما نا سلامتی نیروی این جا هم هستین. چند وقتی بمونین آموزش بدین به اونایی که می خوان برن جبهه. اولش راضی نمی شد بماند. اما وقتی هم ماند,سنگ تمام گذاشت توی آموزش.رس نیروها را می کشید😓. گاهی حتی اشک شان را هم در می آورد.😢به اش که اعتراض می کردند,می گفت:جنگ تعارف بردار نیست؛اینجا اگر دست و پاتونم بشکنه🤕 بهتر از اینه که اون جا خودتون رو مفتی مفتی به کشتن بدین. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣4⃣ روزهای اول دی ماه بود,🌨سال پنجاه و نه. می گفتند :یکی از فرمانده های ارتش می خواد بیاد سخنرانی,برای بچه های کادر.🎤 همراه بابا رستمی آمدکه آن موقع فرمانده ی عملیات سپاه مشهد بود. قیافه اش به ارتشی های زمان شاه نمی خورد. نورانی بود وبا صفا.✨ از یکی پرسیدم:اسم این آقا چیه؟ گفت:صیاد شیرازی. شروع کرد به صحبت. نیروی زبده و کارآمد می خواست برای کردستان.🗻 می گفت:من اومدم دست نیاز دراز کنم به طرف شما برادرای عزیز. می گفت:اوضاع کردستان خیلی حساسه,حتی یک لحظه هم جای درنگ نیست.❌ حرف هایش که تمام شد, بلند شد,من و هفده,هجده نفر دیگر هم بلند شدیم. بعضی می خواستند بروند خانه هاشان خداحافظی. گفت:مگه نمی بینین می گه نباید معطل کرد؟ همان روز,با نوزده نفر دیگر,یکراست رفتم کردستان.🏔 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣6⃣ ضد انقلاب برای سر بعضی پاسدارهاهزار تومان جایزه می گذاشت؛💰 خیلی که ارزش طرف شان می رفت بالا,سرش را سه هزار تومان هم می خریدند.💰 که آمد,به یکی,دو هفته نکشید؛رفت توی لیست سه هزار تومانی ها.اعلامیه اش را خودش آورد برامون.می خواند و می خندید.😄 دو,سه هفته ی بعد,پام گلوله خورد. می خواستند بفرستندم مشهد. آمد دیدنم. وقت خداحافظی,با خنده گفت:😁 راستی خبر جدید شنیدی؟🎺 گفتم:چی؟ گفت:قیمت سرم زیاد شده. گفتم: چقدر؟ گفت:بیست هزار تومن.💰 چند ماه بعد,بوکان که آزاد شد,آن قیمت به دو میلیون تومان هم رسید.💵 💵 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣7⃣ تازه آمده بود سقز؛یک روز ،شاید هم دو روز. بایدحمله میکردیم به یک روستا که نزدیک سقز بود.🔫 ضد انقلاب جمع شده بود آنجا. دو،سه تااز بچه ها فشنگ شان تمام شد. خواستیم عقب نشینی کنیم، گفت:من یک قدم هم عقب نمی آم . گفتم:اگر گلوله هات تموم شد ،چکار میکنی؟ گفت:جنگ تن به تن. ماندیم چکارکنیم. درهمین حال، سر یکی از کومله ها راهدف گرفت وزد.🤯 طرف با صورت آش و لاش،از پشت تخته سنگ افتاد بیرون وشروع کرد به غلط خوردن.🤕 دست یکی دیگر شان را هم زد. بچه ها شیر شدند. دو،سه تاشان راهم آنها زدند. کم شروع کرد جلو رفتن . کومله ها،آنهایی شان که زنده مانده بودند،پاگذاشتند به فرار. فردای آنروز شد مسئول گروه اسکورت "دیواندره_سقز"✨ 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
1⃣8⃣ دویست و پنجاه نفر بسیجی بودند. باید از دیواندره می آوردیم شان سقز. مسوول گروه اسکورت ، بود.✨ پایین گردنه ی ایرانخواه کمین خوردیم. باران آتش باریدن گرفت روی سرمان.☄ حتی سرش راخم نکرد. راست راست می دوید این طرف و آن طرف . دادمی زد و بچه ها را راهنمایی می کرد.🗣 اول بسیجی ها را فرستاد کناره های ارتفاع. بعدهم بچه های اسکورت را دو گروه کرد؛یک عده توی خط آتش و حرکت ،شروع کردند به بالا رفتن از ارتفاع. هم باچند نفر دیگر،رفت که گردنه را دور بزند. می خواست برود پشت سر کومله ها. زود فهمیدند که دارند رودست می خورند.فرار کردند.🚶‍♂ خبر توی سقز پیچید.همه می گفتند:گروه ،اولین گروهی بود که یک عده نیرو رو صحیح وسالم رسوند سقز.🌺 میگفتند:خون هم از دماغ کسی نیومده. 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹 من از زمان و مکان شهادتم خبر دارم ...! ‌‌ ▫️یک بار که خیلی نگرانش شده بودم، چند بار به رضایی و صالحی بی سیم زدم که مراقب باشند. خبر نگرانی‌ام به محمود رسید و یک بار که در پشت دوربین بودم آمد سراغم و گفت: «می خواهم یک چیزی به تو بگویم و آن این است که این قدر نگرانم نباش، من در این مأموریت اتفاقی برایم نمی افتد. این مطلب پیش خودمان بماند. من زمان و مکان شهادت خودم را میدانم. حتی می دانم که چطوری به شهادت می رسم. خیلی از اتفاقاتی که در شهادتم می افتد را دقیقا میدانم». ‌‌ ▫️ آن لحظات انگاردهانم بسته مانده بود و مَنی که در این مواقع سمج میشدم و حرف میکشیدم، سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم... ‌‌ 📒‌منبع : "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" | به روایت همرزم و دوست صمیمی شهید ... ‌ ♥️ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
وقتی صدای رو می‌شنید، دست از غذا خوردن می‌کشید و می‌رفت بخونه. بهش اصرار می‌کردیم و می‌گفتیم: غذات سرد میشه، تمومش کن، بعد برو نمازت رو بخون.اما محمود می‌گفت: آگه نروم نماز به خونم، روحم سرد میشه سالروزشهادت سردارشهید التماس دعا 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
توی سقز،حالت کپ کرده داشتم. مقرمان ،کارخانه ی دخانیات بود.🚬 گاهی همان اطراف می خواستیم برویم خرید،ازهمه طرف تیراندازی می کردند به مان🔫؛سینه خیز می رفتیم،سینه خیز هم بر می گشتیم. که آمد کم کم از لاک دفاعی آوردمان بیرون.✨ مسوول عملیات سپاه سقز که شد،صبح ها یک گردان نیرو را برمی داشت می برد تو خیابان های سقز،راهپیمایی. چند تا شعار هم ورد زبان مان کرد؛"کومله_دمکرات،در به درت می کنیم" ؛"کومله _دمکرات،مرگت فرا رسیده"؛ "کومله_دمکرات،سوراخ سوراخت می کنیم". 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در ساختمان دخانیات بودیم،شهر سقز،زمستان پنجاه ونه. نزدیک سحر همه بیدار می شدند،همه هم نماز شب می خواندند.📿 اما همیشه چند نفر زودتر بیدار می شدند. آب گرم می کردند برای بقیه ،خودشان ولی بیرون از آسایشگاه ، با آب سرد وضو می گرفتند. قطره های آب تا می رسید به زمین،یخ می زد.💧❄️ همان ها نماز شان را هم توی آسایشگاه نمی خواندند. هر کدام شان یک پتو می انداختند روی سرشان ،می رفتند بیرون. توی تاریکی شب، به ردیف و پشت سرهم ، کنار دیوار آسایشگاه می استادند به نماز. یکی از آن چند نفر بود؛اوهمان پتو را هم روی سرش نمی انداخت.💖 📚ساکنان ملک اعظم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
♥️ شهید رادمهر ، ضامن آهو ...! ‌‌ 🔹در مأموریتی که به جنوب رفته بودیم. باید منطقه‌ای را شناسایی میکردیم؛ آن منطقه کوهستانی بود و اطراف ما پر بود از کوه و صخره . مسیری را رفتیم و دوباره از همان مسیر برگشتیم. در راه برگشت چشمم به یک خانواده کوچک افتاد. ‌‌ 🔹 یک آهوی نر، یک آهوی ماده و یک بچه آهو در فاصله ۲۰ متری ما ایستاده بودند و به ما نگاه می‌کردند. هوس شکار به ذهنم افتاد. سریع اسلحه را برداشتم تا يكیشان را شکار کنم. تا اسلحه را برداشتم، جلویم را گرفت! ‌‌ 🔹 گفت : دلت می آید اینها را شکار کنی!؟ قدرت خدا را ببین، از ما نترسیدند! کدام را می خواهی بزنی؟ مادر را جلوی پدر و بچه یا پدر را جلوی مادر و بچه، یا بچه را جلوی چشم پدر و مادر؟! مگر نمیدانی ضامن آهوشد؟! ‌‌ 🔹 یک لحظه با جملات مو براندامم سیخ شد! نگاهی به محمود انداختم و دوباره به خانواده آهوها نگاه کردم. جالب بود و عجیب ! آهو ها کمی بالاتر رفته بودند و همچنان به ما نگاه می کردند. دوباره محمود نفسی تازه کرد و گفت: «ما که به گوشتشان نیازی نداریم، سازمان دارد غذای ما را میدهد. اگر شکارشان میکردی قید رفاقت چندین ساله ام با تو را می زدم !». ‌ 📚منبع : "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" به روایت همرزم شهید ... ‌ ♥️ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💢در مأموریت ها همه رزمندگان چفیه می‌انداختند گردنشان الا ؛ یک داشت که همیشه گردنش بود...یکبار از او خواستم تا علت شال سیاه 💢انداختنش را برایم بگوید گفت: مادر جان! ما امام حسین علیه السلام هستیم...گفتم: الان که محرم و صفر نیست!گفت: مادرم! عزادار علیه السلام بودن محرم و صفر نمی خواهد ما همیشه عزادار حسینیم... ‌ ‌ 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌺🌸🕊🌹🕊🌸🌺 دختر بی که می آمد در مغازه به او جنس نمی داد. یکی آمده بود و بهش جنس نداده بود و خلاصه دعواشان شده بود ، هم بچه بود ، سفت ایستاده بود . که نه به تو جنس نمیدهم ، طرف هم رفته بود و شب با پدرش برگشته بود. و شکایت را به آقا جان کرده بودند و یک هم توی گوش زده بودند. طفلک به ملاحظه آقاجان صدایش در نیامده بود ، را خورده بود و دم نزده بود. می دانست که اگر کار به آژان و آژان کشی بکشد برای آقا جان بد می شود. شادی روح و 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم سالاری به روایت سیدمحسن فاریابی یادش گرامی وراهش پررهرو ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💢در مأموریت ها همه رزمندگان چفیه می‌انداختند گردنشان الا ؛ یک داشت که همیشه گردنش بود...یکبار از او خواستم تا علت شال سیاه 💢انداختنش را برایم بگوید گفت: مادر جان! ما امام حسین علیه السلام هستیم...گفتم: الان که محرم و صفر نیست!گفت: مادرم! عزادار علیه السلام بودن محرم و صفر نمی خواهد ما همیشه عزادار حسینیم... ‌ ‌ 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
وقتی صدای رو می‌شنید، دست از غذا خوردن می‌کشید و می‌رفت بخونه. بهش اصرار می‌کردیم و می‌گفتیم: غذات سرد میشه، تمومش کن، بعد برو نمازت رو بخون.اما محمود می‌گفت: آگه نروم نماز به خونم، روحم سرد میشه سالروزشهادت سردارشهید ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم سالاری به روایت سیدمحسن فاریابی یادش گرامی وراهش پررهرو ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin