از حاج سید رضا ریحانی شنیدم،که #شهیدکاوه بسیار #دست_و_دل_باز بوده و گشاده دست و #کریم و سخی
ایشان میگفت:#خدا شاهد است هر بار با #محمود ماموریت می رفتیم،برای #استراحت و صرف #غذا میرفتیم، محال ممکن بود اجازه دهد کسی #پول میز را حساب کند،و محال ممکن بود صورتحساب ماموریت را تحویل حسابداری سپاه دهد.وهمیشه سر میز غذا همه بچه هارو مهمان و بنده خیلی مهمان #برادر_محمود شدم.
#تیپ_ویژه_شهدا #محمودکاوه
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
نرسیده به روستای سرا، #محمود ایستاد. آهسته گفت: کمین! طولی نکشید که از سه طرف به ما تیراندازی کردند.😱
در تمام عمرمان، اولین باری بود که کمین می خوردیم. ظرف چند ثانیه، #محمود گروه را آرایش نظامی داد. کاملا خونسرد و مسلط بود. با اسلحه تخم مرغی اش هر چند گاهی تیراندازی می کرد، تا ضد انقلاب جرأت نکند جلو بیاید.
مهماتشان داشت ته می کشید. باید تا آمدن نیروی کمکی مقاومت می کردیم. در آن اوضاع و احوال
#محمود تغییر موضع داد و آمد وسط بچه ها و گفت:
این جا جایی است که اگه چیزی از خدا بخواین اجابت می شه، خدا به شما نظر داره. صحبتش تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشت؛ طوری که احساس کردیم بدون نیروی کمکی می توانیم از پس دشمن بر بیاییم.
با هدایت دقیق و زیرکانه ی #محمود، پخش شدیم تو منطقه تا دورشان بزنیم. در همین گیر و دار، نیروی کمکی هم رسید. از همه طرف روی سر دشمن آتش می ریختیم. آن ها که این چشمه اش را نخوانده بودند، پا به فرار گذاشتند و منطقه را خالی کردند.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
🔸یک عده بچه بسیجی کم سن و سال بودیم که از مشهد🕌 حرکت کردیم رفتیم تیپ شهدا. اون زمان آوازه #محمودکاوه همه جا رو گرفته بود. یک شب آخر وقت تصمیم گرفتیم بریم دیدار فرمانده. با پرس و جو فهمیدیم رفته تو حسینیه تیپ. وقتی رسیدیم دیدیم یکی از معاونانش دم در حسینیه ایستاده.
🔹گفتیم میشه بگی برادر #کاوه بیاد ببینمش؟ گفت نه، آقا #محمود مشغول قرائت قرآن هستن و بعد، نماز شب میخونن. در همین حین دیدم #آقامحمود اومد و در آستانه در حسینیه ایستاد.😃
🔸یک نگاهی به اون برادر کرد و بعد با لب خندان و روی خوش و آغوش باز همه مارو پذیرا شد. نشست با همه ما خوش و بش کرد و گفت و خندید و چای درست کردیم باهم خوردیم و عکس یادگاری گرفتیم.🌸☺️
🔹خدا شاهده بعدها فهمیدم دو شب میشد که نخوابیده.😔 خیلی کم میخوابید و کم خوراک بود، ولی بسیار پر کار و خوشرو و فعال و موثر بود.🌹
#شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷🕊🥀🌺🥀🕊🌷
#مثل_شهدا
#یاد_یاران
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_محمود_کاوه
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم .
اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر #کاوه .
کم مانده بود سکته کنم
سر #محمود شکسته بود و داشت #خون می آمد .
با خودم گفتم : الان است که یک برخورد #ناجوری با من بکند .
چون خودم را بی #تقصیر می دانستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدهم .
او یک #دستمال از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو #زخم_سرش و بعد از سالن رفت بیرون .
این برخورد از #صد تا توگوشی برایم سخت تر بود .
در حالی که دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه #حرفی بزن
همانطور که #می_خندید گفت : مگه چی شده؟
گفتم : من زدم #سرت رو شکستم ، تو حتی #نگاه نکردی ببینی کار کی بوده
همان طور که #خونها را پاک می کرد ، گفت :
این جا کردستانه ، از این #خونها باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست .
چنان مرا #شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت #بمیر ، می مردم .
#روحش_شاد
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
طاهره كاوه🌹
يك زن و مرد آمريكائي با سگشان🐕 آمدند داخل مغازه تا سيگار بخرند. سر و وضع ناجوري داشتند.
#محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره كريه آن مرد؛ شكسته بسته حاليش كرد ما سيگار نداريم، بعد هم با عصبانيت آن ها را از مغازه بيرون كرد. زن و مرد آمریکایی نگاهي به همديگر كردند و حيرت زده از مغازه بيرون رفتند، آخر آن روزها كسي جرأت نداشت به آن ها بگويد بالاي چشمشان ابروست.😱
#محمود روكرد به من و گفت: برو شلنگ بيار، بايد اين جا رو آب بكشيم. گفتم: براي چي؟😳 گفت: چون اينا مثل سگشون 🐕نجس اند.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
طاهره كاوه🌷
خاطرم هست، يك روز دختر بي حجابي آمد توي مغازه خانواده اش از آن شاه دوست هاي درجه يك بودند.😱
# محمود گفت: ما با شما معامله نمي كنيم، پرسيد: چرا؟ گفت: چون پول شما خير و بركت نداره. 😳دختر با عصبانيت، با حالت تهديد گفت: حسابت رو مي رسم ها! .
#محمود هم خيلي محكم و با جسارت گفت: هر غلطي مي خواهي بكني، بكن.تمام آن روز نگران بوديم كه نكند مامورهاي كلانتري بيايند #محمود را ببرند؛ آخر شب ديديم در مي زنند. همان دختر بود، منتهي با پدرش.😱 خودشان را طلبكار مي دانستند!
#محمود گفت: ما اختيار مالمان را داريم، نمي خواهيم بفروشيم. حرفش تمام نشده بود كه دختر با يك سيلي زد توی گوش محمود.😢 خواست جواب گستاخي او را بدهد كه پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پاي مامورين به آن جا باز مي شد، برايمان خيلي گران تمام مي شد؛ توی خانه نوار، اعلاميه و رساله امام داشتيم. بعد از اين موضوع #محمود هيچ وقت به آن ها جنس نفروخت.🙏
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌹 هدف هفت ، شهیدناصر ظريف🌹
تا شروع عمليات فرصت زيادي نداشتيم، بايد سريعتر شناسايي مان را تمام مي كرديم. هدف هفت، «ارتفاعات بلفت» بود كه هم دور بود و هم خيلي مهم و حياتي. #محمود قاطي همان تيمي شد كه بايد مي رفت آن سمت. دويست - سيصد متر مانده به پايگاه عراقيها، ايستاديم، بچه هاي اطلاعات مي گفتند: شبهاي قبل تا اينجا آمديم، چون مي ترسيديم لو برویم، جلوتر نرفتيم. هوا مهتابي بود، تا🌑 زير پاي سنگر كمينشان رفتيم. يك سرفه كافي بود تا همه چيز خراب شود،😱
#محمود گفت: بايد جلوتر برين، بايد از پشت سنگرهاشون رد شين و برين آن پشت، ببينين چه خبره؟ همه تعجب كرديم، 😳ريسك خطرناكي بود. جواد سالارزاده و يكي، دو نفر ديگر اسلحه و تجهيزات را گذاشتند و چهار دست و پا از بين سنگرهاي كمين رد شدند، دهانم را به گوش #محمود نزديك كردم تا بگويم: اگر بچه ها نيامدند چه كار كنيم، ديدم خوابيده.😞 انگار نه انگار كه چند قدمي عراقيها هستيم. صدايي به گوشم رسيد؛ خوب كه نگاه كردم ديدم جواد و بچه هاي تيمش هستند، جواد با خوشحالي گفت: نيروهاي دشمن مثل مور و ملخ جمع شدن اون پشت، 😱
#محمود كه بيدار شده بود گفت: فعلاً ساكت باشين،ا از اينجا دور شيم، وقتي به خط خودمان برگشتيم، خوشحال😊 بوديم كه كار چهار، پنج شب شناسايي را يك شبه انجام داده ايم. اين را مديون حضور #محمود بوديم.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
•آن روزی که تکفیری ها می خواستند
#خان_طومان را از چنگ ما درآورند و
حـــمله شدیدی کردند، مـــی شنیدم که
#محمود پشت بی سیم فریـــاد میـزد:
#أين_الرجبیون ؟ أين الرجبیون؟!
•امروز اول #ماه_رجب هست ! بشتابید
به سوی دشمن! خدا شما را صدا می زند!
ندا فرستاده است! خدا امروز فرشتگانش
را به زمین فرستاده است!
•رجزهایش همه را به گریه شوق انداخته
بود. چنان شور و حمـــاسه ای در نــیروها
ایجاد شده بود که همه سر از پا نـشناخته
به سمت خط هجوم می بردند...
📒منبع : کتاب شهیـــد عزیـــز
"مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
به روایت هـــمرزم شهیـــد.
💚ماه مبارک رجب ، ماه رحمت و برکت الهی مبارک.این فرصت باارزش رو قدر بدونیم. سال (۹۵) ماه رجب بود که شهدای خانطومان و شهید رادمهر به فیض شهادت نایٔل شدند ...
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💫 آن روزی که تکفیری ها می خواستند خان طومان را از چنگ ما درآورند وحـــمله شدیدی کردند، مـــی شنیدم که #محمود پشت بی سیم فریـــاد می زد:
أين الرجبیون ؟ أين الرجبیون؟!
امروز اول #ماه_رجب هست ! بشتابید به سوی دشمن! خدا شما را صدا می زند! ندا فرستاده است! خدا امروز فرشتگانش را به زمین فرستاده است!
✨رجزهایش همه را به گریه شوق انداخته بود. چنان شور و حمـــاسه ای در نــیروها ایجاد شده بود که همه سر از پا نـشناخته
به سمت خط هجوم می بردند...
📒 کتاب شهیـــد عزیـــز
"مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
به روایت هـــمرزم شهیـــد.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌸خاطرات بیادماندنی✨این قسمت:
🍃عملیات بدر
🍃 🌷#شهیدکاوه از ابلاغ آماده باش برای عملیات «بدر» و از اینکه «تیپ ویژه شهدا» برای عملیات در جنوب انتخاب شده، خوشحالی زائدالوصفی داشت. این اولین عملیاتی بود که «تیپ ویژه شهدا» در جنوب وارد عمل می شد.
🍃حدود شش ماه در «پادگان شهید بروجردی» با هلیکوپترهای شنوك و کبری و ۲۱۶ به نیروهای تیپ آموزش هلی برن می دادند. مربیان برجسته ای از «دانشگاه افسری امام علی (صلوات الله علیه)» ارتش مسئولیت آموزش را بر عهده داشتند.
🍃 البته به غیر از «#محمود»، جانشینش، مسئولین ستاد و بچه های اطلاعات و عملیات، هیچ کس از مأموریت تیپ خبر نداشت.
🍃آموزش ها و کار شناسایی به پایان رسید. نیروها به جنوب انتقال داده شدند. همه چیز مهیای شروع عملیات شد.
ادامه دارد.....
روای:سیدمجیدایافت همرزم شهید
📚من کاوه هستم
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷خاطرات به یادماندنی
قسمت دوم...
شب عملیات، هیبت «#محمود» با همیشه فرق داشت. يك دست لباس پلنگی نوبه تن داشت با گل های سبز و آبی که خیلی تو چشم میزد. اولین بار بود که این لباس را می پوشید. او با همین لباس وارد عملیات شد.
🍃در شرق منطقه «شط على» پد هلیکوپتر درست شده بود. طبق برنامه باید نیروها از آن جا به غرب جاده «بصره - العماره» در «العزيره هلی برن می شدند و با نفوذ در عمق، این جاده را از پشت می بستند.
🍃بعد از سوار شدن نیروها، هلیکوپترها پریدند. اما هم زمان سر و کله ی جنگنده های عراقی ها هم پیدا شد. به دلیل برتری هوایی آنها، هلیکوپترها مجبور شدند نیروها را در «جزیره مجنون» تخلیه کنند.
🍃ما به جای اینکه به غرب «دجله» برویم، به ناچار راهی شرق دجله، و حدفاصل «جزيره، و هوره شديم. ارتش عراق به شدت همه جا را می کوبید. من و «#محمود» رفتیم «قرارگاه کربلا» که آن موقع فرمانده اش «عزیزجعفری بود.
🍃 قرارگاه بر حفظ مناطق آزاد شده شرق «دجلة» اصرار داشت. گشتیم محلی برای استقرار تیپ.
🍃 «#محمود» هنوز خیال پاپس کشیدن نداشت و دنبال راهکاری برای عبور از رودخانه و انتقال نیروهایش به غرب دجله» بود.
ادامه دارد....
راوی:سیدمجیدایافت همرزم شهید
📚من کاوه هستم
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
خاطرات به یادماندنی🌷
قسمت سوم
🍃#محمودمی خواست هر طور شده این عملیات استشهادی را انجام دهد. در صورت موفقیت، در اصل همان کاری را انجام می دادیم که قرار بود با هلی برن انجام دهیم.
🍃«#محمود» من را صدا زد و گفت: «مجید! سریع بلند شو برو پیش مهدی باکری توی القرنه، دوتا قایق جیمینی بگیر بیار. با قایق می ریم اون ور دجله، طناب می ندازیم، نیروها رو با طناب می بریم اون طرف رودخونه.» کاغذی هم برداشت و روی آن نوشت: «#برادرباکری سلام، لطفا تعداد دو عدد قایق جیمینی تحویل برادر ایافت مسئول واحد اطلاعات یگان دهید.»
🍃#محمود منتظر قایق هم نشد. او قبل از رفتن من، به بچه هایی که شناگر خوبی بودند دستور داد به خودشان طناب ببندند و عرض رودخانه «دجله را - که حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر می شد . طی کنند و به آن طرف بروند.
🍃تمام این آمد و شدها، زیر بارش بی امان گلوله و بمباران هوایی دشمن اتفاق می افتاد و ما لحظه ای در امان نبودیم.
🍃سریع با ماشین خودم را به مقر بچه های «لشکر عاشورا» رساندم و بعد از تحویل نامه به «#مهدی_باکری» دو عدد قایق «جیمینی» از واحد تدارك تحویل گرفتم. حال و روز آنها هم مثل ما بود و کلافه گی و سردرگمی و آتش تراکم دشمن، بیداد میکرد. قایق را پشت تویوتا انداختم و برگشتم.
🍃وقتی رسیدم، تعدادی از بچه ها با طناب وسط آب بودند و چند نفرهم
طناب را می کشیدند.
#محمود هم بین شان بود.
🍃قایق ها را از پشت ماشین پایین گذاشتیم و بعد از باد کردن، داخل آب انداختیم. «#محمود» که طناب دستش بود و عرق از صورتش می چکید، به من گفت: « مجید! بیا کمك .»
ادامه دارد
#راوی:سیدمجیدایافت
📚من کاوه هستم