eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.2هزار دنبال‌کننده
136.6هزار عکس
167هزار ویدیو
237 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
از حاج سید رضا ریحانی شنیدم،که بسیار بوده و گشاده دست و و سخی ایشان میگفت: شاهد است هر بار با ماموریت می رفتیم،برای و صرف میرفتیم، محال ممکن بود اجازه دهد کسی میز را حساب کند،و محال ممکن بود صورتحساب ماموریت را تحویل حسابداری سپاه دهد.وهمیشه سر میز غذا همه بچه هارو مهمان و بنده خیلی مهمان شدم. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 نرسیده به روستای سرا، ایستاد. آهسته گفت: کمین! طولی نکشید که از سه طرف به ما تیراندازی کردند.😱 در تمام عمرمان، اولین باری بود که کمین می خوردیم. ظرف چند ثانیه، گروه را آرایش نظامی داد. کاملا خونسرد و مسلط بود. با اسلحه تخم مرغی اش هر چند گاهی تیراندازی می کرد، تا ضد انقلاب جرأت نکند جلو بیاید. مهماتشان داشت ته می کشید. باید تا آمدن نیروی کمکی مقاومت می کردیم. در آن اوضاع و احوال تغییر موضع داد و آمد وسط بچه ها و گفت: این جا جایی است که اگه چیزی از خدا بخواین اجابت می شه، خدا به شما نظر داره. صحبتش تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشت؛ طوری که احساس کردیم بدون نیروی کمکی می توانیم از پس دشمن بر بیاییم. با هدایت دقیق و زیرکانه ی ، پخش شدیم تو منطقه تا دورشان بزنیم. در همین گیر و دار، نیروی کمکی هم رسید. از همه طرف روی سر دشمن آتش می ریختیم. آن ها که این چشمه اش را نخوانده بودند، پا به فرار گذاشتند و منطقه را خالی کردند. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷 🔸یک عده بچه بسیجی کم سن و سال بودیم که از مشهد🕌 حرکت کردیم رفتیم تیپ شهدا. اون زمان آوازه همه جا رو گرفته بود. یک شب آخر وقت تصمیم گرفتیم بریم دیدار فرمانده. با پرس و جو فهمیدیم رفته تو حسینیه تیپ. وقتی رسیدیم دیدیم یکی از معاونانش دم در حسینیه ایستاده. 🔹گفتیم میشه بگی برادر بیاد ببینمش؟ گفت نه، آقا مشغول قرائت قرآن هستن و بعد، نماز شب می‌خونن. در همین حین دیدم اومد و در آستانه در حسینیه ایستاد.😃 🔸یک نگاهی به اون برادر کرد و بعد با لب خندان و روی خوش و آغوش باز همه مارو پذیرا شد. نشست با همه ما خوش و بش کرد و گفت و خندید و چای درست کردیم باهم خوردیم و عکس یادگاری گرفتیم.🌸☺️ 🔹خدا شاهده بعدها فهمیدم دو شب میشد که نخوابیده.😔 خیلی کم می‌خوابید و کم خوراک بود، ولی بسیار پر کار و خوشرو و فعال و موثر بود.🌹 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷🕊🥀🌺🥀🕊🌷 یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر . کم مانده بود سکته کنم سر شکسته بود و داشت می آمد . با خودم گفتم : الان است که یک برخورد با من بکند . چون خودم را بی می دانستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدهم . او یک از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو و بعد از سالن رفت بیرون . این برخورد از تا توگوشی برایم سخت تر بود . در حالی که دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه بزن همانطور که گفت : مگه چی شده؟ گفتم : من زدم رو شکستم ، تو حتی نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که را پاک می کرد ، گفت : این جا کردستانه ، از این باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست . چنان مرا خودش کرد که بعدها اگر می گفت ، می مردم . ❣❣❣❣❣ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
طاهره كاوه🌹 يك زن و مرد آمريكائي با سگشان🐕 آمدند داخل مغازه تا سيگار بخرند. سر و وضع ناجوري داشتند. نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره كريه آن مرد؛ شكسته بسته حاليش كرد ما سيگار نداريم، بعد هم با عصبانيت آن ها را از مغازه بيرون كرد. زن و مرد آمریکایی نگاهي به همديگر كردند و حيرت زده از مغازه بيرون رفتند، آخر آن روزها كسي جرأت نداشت به آن ها بگويد بالاي چشمشان ابروست.😱 روكرد به من و گفت: برو شلنگ بيار، بايد اين جا رو آب بكشيم. گفتم: براي چي؟😳 گفت: چون اينا مثل سگشون 🐕نجس اند. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
طاهره كاوه🌷 خاطرم هست، يك روز دختر بي حجابي آمد توي مغازه خانواده اش از آن شاه دوست هاي درجه يك بودند.😱 # محمود گفت: ما با شما معامله نمي كنيم، پرسيد: چرا؟ گفت: چون پول شما خير و بركت نداره. 😳دختر با عصبانيت، با حالت تهديد گفت: حسابت رو مي رسم ها! . هم خيلي محكم و با جسارت گفت: هر غلطي مي خواهي بكني، بكن.تمام آن روز نگران بوديم كه نكند مامورهاي كلانتري بيايند را ببرند؛ آخر شب ديديم در مي زنند. همان دختر بود، منتهي با پدرش.😱 خودشان را طلبكار مي دانستند! گفت: ما اختيار مالمان را داريم، نمي خواهيم بفروشيم. حرفش تمام نشده بود كه دختر با يك سيلي زد توی گوش محمود.😢 خواست جواب گستاخي او را بدهد كه پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پاي مامورين به آن جا باز مي شد، برايمان خيلي گران تمام مي شد؛ توی خانه نوار، اعلاميه و رساله امام داشتيم. بعد از اين موضوع هيچ وقت به آن ها جنس نفروخت.🙏 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌹 هدف هفت ، شهیدناصر ظريف🌹 تا شروع عمليات فرصت زيادي نداشتيم، بايد سريعتر شناسايي مان را تمام مي كرديم. هدف هفت، «ارتفاعات بلفت» بود كه هم دور بود و هم خيلي مهم و حياتي. قاطي همان تيمي شد كه بايد مي رفت آن سمت. دويست - سيصد متر مانده به پايگاه عراقيها، ايستاديم، بچه هاي اطلاعات مي گفتند: شبهاي قبل تا اينجا آمديم، چون مي ترسيديم لو برویم، جلوتر نرفتيم. هوا مهتابي بود، تا🌑 زير پاي سنگر كمينشان رفتيم. يك سرفه كافي بود تا همه چيز خراب شود،😱 گفت: بايد جلوتر برين، بايد از پشت سنگرهاشون رد شين و برين آن پشت، ببينين چه خبره؟ همه تعجب كرديم، 😳ريسك خطرناكي بود. جواد سالارزاده و يكي، دو نفر ديگر اسلحه و تجهيزات را گذاشتند و چهار دست و پا از بين سنگرهاي كمين رد شدند، دهانم را به گوش نزديك كردم تا بگويم: اگر بچه ها نيامدند چه كار كنيم، ديدم خوابيده.😞 انگار نه انگار كه چند قدمي عراقيها هستيم. صدايي به گوشم رسيد؛ خوب كه نگاه كردم ديدم جواد و بچه هاي تيمش هستند، جواد با خوشحالي گفت: نيروهاي دشمن مثل مور و ملخ جمع شدن اون پشت، 😱 كه بيدار شده بود گفت: فعلاً ساكت باشين،ا از اينجا دور شيم، وقتي به خط خودمان برگشتيم، خوشحال😊 بوديم كه كار چهار، پنج شب شناسايي را يك شبه انجام داده ايم. اين را مديون حضور بوديم. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
•آن روزی که تکفیری ها می خواستند را از چنگ ما درآورند و حـــمله شدیدی کردند، مـــی شنیدم که پشت بی سیم فریـــاد میـزد: ؟ أين الرجبیون؟! ‌ •امروز اول هست ! بشتابید به سوی دشمن! خدا شما را صدا می زند! ندا فرستاده است! خدا امروز فرشتگانش را به زمین فرستاده است! ‌ •رجزهایش همه را به گریه شوق انداخته بود. چنان شور و حمـــاسه ای در نــیروها ایجاد شده بود که همه سر از پا نـشناخته به سمت خط هجوم می بردند... 📒منبع : کتاب شهیـــد عزیـــز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" به روایت هـــمرزم شهیـــد. ‌ 💚ماه مبارک رجب ، ماه رحمت و برکت الهی مبارک.این فرصت باارزش رو قدر بدونیم. سال (۹۵) ماه رجب بود که شهدای خان‌طومان و شهید رادمهر به فیض شهادت نایٔل شدند ... ‌ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💫 آن روزی که تکفیری ها می خواستند خان طومان را از چنگ ما درآورند وحـــمله شدیدی کردند، مـــی شنیدم که پشت بی سیم فریـــاد می زد: أين الرجبیون ؟ أين الرجبیون؟! ‌ امروز اول هست ! بشتابید به سوی دشمن! خدا شما را صدا می زند! ندا فرستاده است! خدا امروز فرشتگانش را به زمین فرستاده است! ‌ ✨رجزهایش همه را به گریه شوق انداخته بود. چنان شور و حمـــاسه ای در نــیروها ایجاد شده بود که همه سر از پا نـشناخته به سمت خط هجوم می بردند... 📒 کتاب شهیـــد عزیـــز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" به روایت هـــمرزم شهیـــد. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌸خاطرات بیادماندنی✨این قسمت: 🍃عملیات بدر 🍃 🌷 از ابلاغ آماده باش برای عملیات «بدر» و از اینکه «تیپ ویژه شهدا» برای عملیات در جنوب انتخاب شده، خوشحالی زائدالوصفی داشت. این اولین عملیاتی بود که «تیپ ویژه شهدا» در جنوب وارد عمل می شد. 🍃حدود شش ماه در «پادگان شهید بروجردی» با هلیکوپترهای شنوك و کبری و ۲۱۶ به نیروهای تیپ آموزش هلی برن می دادند. مربیان برجسته ای از «دانشگاه افسری امام علی (صلوات الله علیه)» ارتش مسئولیت آموزش را بر عهده داشتند. 🍃 البته به غیر از «»، جانشینش، مسئولین ستاد و بچه های اطلاعات و عملیات، هیچ کس از مأموریت تیپ خبر نداشت. 🍃آموزش ها و کار شناسایی به پایان رسید. نیروها به جنوب انتقال داده شدند. همه چیز مهیای شروع عملیات شد. ادامه دارد..... روای:سیدمجیدایافت همرزم شهید 📚من کاوه هستم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷خاطرات به یادماندنی قسمت دوم... شب عملیات، هیبت «» با همیشه فرق داشت. يك دست لباس پلنگی نوبه تن داشت با گل های سبز و آبی که خیلی تو چشم میزد. اولین بار بود که این لباس را می پوشید. او با همین لباس وارد عملیات شد. 🍃در شرق منطقه «شط على» پد هلیکوپتر درست شده بود. طبق برنامه باید نیروها از آن جا به غرب جاده «بصره - العماره» در «العزيره هلی برن می شدند و با نفوذ در عمق، این جاده را از پشت می بستند. 🍃بعد از سوار شدن نیروها، هلیکوپترها پریدند. اما هم زمان سر و کله ی جنگنده های عراقی ها هم پیدا شد. به دلیل برتری هوایی آنها، هلیکوپترها مجبور شدند نیروها را در «جزیره مجنون» تخلیه کنند. 🍃ما به جای اینکه به غرب «دجله» برویم، به ناچار راهی شرق دجله، و حدفاصل «جزيره، و هوره شديم. ارتش عراق به شدت همه جا را می کوبید. من و «» رفتیم «قرارگاه کربلا» که آن موقع فرمانده اش «عزیزجعفری بود. 🍃 قرارگاه بر حفظ مناطق آزاد شده شرق «دجلة» اصرار داشت. گشتیم محلی برای استقرار تیپ. 🍃 «» هنوز خیال پاپس کشیدن نداشت و دنبال راهکاری برای عبور از رودخانه و انتقال نیروهایش به غرب دجله» بود. ادامه دارد.... راوی:سیدمجیدایافت همرزم شهید 📚من کاوه هستم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
خاطرات به یادماندنی🌷 قسمت سوم 🍃 خواست هر طور شده این عملیات استشهادی را انجام دهد. در صورت موفقیت، در اصل همان کاری را انجام می دادیم که قرار بود با هلی برن انجام دهیم. 🍃«» من را صدا زد و گفت: «مجید! سریع بلند شو برو پیش مهدی باکری توی القرنه، دوتا قایق جیمینی بگیر بیار. با قایق می ریم اون ور دجله، طناب می ندازیم، نیروها رو با طناب می بریم اون طرف رودخونه.» کاغذی هم برداشت و روی آن نوشت: « سلام، لطفا تعداد دو عدد قایق جیمینی تحویل برادر ایافت مسئول واحد اطلاعات یگان دهید.» 🍃 منتظر قایق هم نشد. او قبل از رفتن من، به بچه هایی که شناگر خوبی بودند دستور داد به خودشان طناب ببندند و عرض رودخانه «دجله را - که حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر می شد . طی کنند و به آن طرف بروند. 🍃تمام این آمد و شدها، زیر بارش بی امان گلوله و بمباران هوایی دشمن اتفاق می افتاد و ما لحظه ای در امان نبودیم. 🍃سریع با ماشین خودم را به مقر بچه های «لشکر عاشورا» رساندم و بعد از تحویل نامه به «» دو عدد قایق «جیمینی» از واحد تدارك تحویل گرفتم. حال و روز آنها هم مثل ما بود و کلافه گی و سردرگمی و آتش تراکم دشمن، بیداد میکرد. قایق را پشت تویوتا انداختم و برگشتم. 🍃وقتی رسیدم، تعدادی از بچه ها با طناب وسط آب بودند و چند نفرهم طناب را می کشیدند. هم بین شان بود. 🍃قایق ها را از پشت ماشین پایین گذاشتیم و بعد از باد کردن، داخل آب انداختیم. «» که طناب دستش بود و عرق از صورتش می چکید، به من گفت: « مجید! بیا کمك .» ادامه دارد :‌سیدمجیدایافت 📚من کاوه هستم