خاطرات به یادماندنی🌷
قسمت سوم
🍃#محمودمی خواست هر طور شده این عملیات استشهادی را انجام دهد. در صورت موفقیت، در اصل همان کاری را انجام می دادیم که قرار بود با هلی برن انجام دهیم.
🍃«#محمود» من را صدا زد و گفت: «مجید! سریع بلند شو برو پیش مهدی باکری توی القرنه، دوتا قایق جیمینی بگیر بیار. با قایق می ریم اون ور دجله، طناب می ندازیم، نیروها رو با طناب می بریم اون طرف رودخونه.» کاغذی هم برداشت و روی آن نوشت: «#برادرباکری سلام، لطفا تعداد دو عدد قایق جیمینی تحویل برادر ایافت مسئول واحد اطلاعات یگان دهید.»
🍃#محمود منتظر قایق هم نشد. او قبل از رفتن من، به بچه هایی که شناگر خوبی بودند دستور داد به خودشان طناب ببندند و عرض رودخانه «دجله را - که حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر می شد . طی کنند و به آن طرف بروند.
🍃تمام این آمد و شدها، زیر بارش بی امان گلوله و بمباران هوایی دشمن اتفاق می افتاد و ما لحظه ای در امان نبودیم.
🍃سریع با ماشین خودم را به مقر بچه های «لشکر عاشورا» رساندم و بعد از تحویل نامه به «#مهدی_باکری» دو عدد قایق «جیمینی» از واحد تدارك تحویل گرفتم. حال و روز آنها هم مثل ما بود و کلافه گی و سردرگمی و آتش تراکم دشمن، بیداد میکرد. قایق را پشت تویوتا انداختم و برگشتم.
🍃وقتی رسیدم، تعدادی از بچه ها با طناب وسط آب بودند و چند نفرهم
طناب را می کشیدند.
#محمود هم بین شان بود.
🍃قایق ها را از پشت ماشین پایین گذاشتیم و بعد از باد کردن، داخل آب انداختیم. «#محمود» که طناب دستش بود و عرق از صورتش می چکید، به من گفت: « مجید! بیا کمك .»
ادامه دارد
#راوی:سیدمجیدایافت
📚من کاوه هستم