♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_دوم
یادش بخیر !! بچگی هام چقدر مسجد میرفتم. اون هم تو قسمت مردونه ...!
عشقم این بود که آقام بیاد خونه و دستمو بگیره ببرتم مسجد کنار خودش بنشونه. آقام برای خودش آقایی بود. یک محل بود و یک آقا سید مجتبی!
همیشه صف اول مسجد مینشست.
یادمه یکبار پیش نماز سابق مسجد با یک لبخند خیلی مهربون و لهجه ی زیبای مشهدی بهم گفت:سیده خانوم دیگه شما بزرگ شدی. اینجا صف آقایونه. باید بری پیش حاج خانوما نماز بخونی. آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو که با خجالت به کتش حلقه شده بود نوازش میکرد رو به حاج آقا گفت:حاج اقا تا چند وقت دیگه به تکلیف میرسه قول میده بره سمت خانمها... پیش نماز هم به صورت اخم کرده و دمغ من لبخندی زدو گفت:
-ان شالله...ان شالله. پس سیده خانوم ما بزودی مکلف هم میشن؟!
بعد دست کرد تو جیبش و یک مشت نخودچی کشمش دراورد و حلقه ی دست منو بازکرد ریخت تو مشتم گفت:
-این هم جایزه ی سیده خانوم.
خدا حفظت کنه بابا! ان شالله عاقبت بخیرشی و هم مسیر مادرت زهرا حرکت کنی...
از یاد آوری این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یک لحظه لرزید. زیر لب زمزمه کردم : سیده خانوووووم..... هم مسیر مادرت زهرا بشی !!!!!!!
غافل از اینکه من دیگه نه سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا...
کاش همیشه بچه میموندم. دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! کاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو کف دستم نخودچی کشمش مینداخت و اجازه میداد همیشه کنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم. اینطوری شاید مسیرم عوض نمیشد!
شاید برای همیشه سیده خانوم میموندم...
شاید ...
ادامه دارد. .....
به قلم ✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_سوم
بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت !
چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد! چون هیبت آقام کنارم نبود. از طرفی چندبار این حاج خانومهایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن .یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت :
-دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول،نماز ما هم بهم میریزی؟... پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد:
-خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم!!! وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن..و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهای عقب و جلو هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن..
و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم .
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود.
میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!!
البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد.
پانزده سال پیش واسه فوت آقام!!!
ادامه دارد ...
#شنبهها #دوشنبهها #چهارشنبهها
منتظر ادامه رمان مذهبی #رهایی_از_شب باشید.
به قلم✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهارم
آقام که رفت سیده خانومم رفت....
غیر از پیش نماز اون سالها فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد.
بقیه صدام میکردن رقی(مخفف اسم رقیه)
اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد. هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد. البته در حضور خودش رقیه خطابم میکردند ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل میاوردن که ما عادت کردیم به رقی. رقیه تو دهنمون نمیچرخه!!
اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست' صمیمیم اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!!
دوستم عاطفه ، عاشق این اسم بود و چون به گفته ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند . عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود. من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد. مامانمم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره ی دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس بجا گذاشت که نصف بیشتر عکسهاش دست بدست بین خاله هام و داییهام پخش شد واسه یادگاری !!!
از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود. هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره. ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه ترو خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد. تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد ولی همچین که بچه ش بدنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش. مخصوصا وقتی میدید آقام از درکه تو میاد برام تحفه میاره آتش حسادت توچشمش زبونه میکشید ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود.
ادامه دارد ...
به قلم✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجم
مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.
میتونست باحقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداری مو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه!
به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.
اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد.
اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم.
اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.
به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد.
اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت.
بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم.
غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست.
نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند.
دلم به یکباره گرفت.
باز احساس تنهایی کردم.
از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.
هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود.
با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم.
ادامه دارد..
به قلم✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_ششم
در راه گوشیم زنگ خورد. با بی حوصلگی جواب دادم: بله؟!
صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد: سلام عزیزم.خوبید؟!
من کامرانم. دوست مسعود. خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید.
با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه.
اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون اینهمه مرد وپسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم. همشون بظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند.
صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید: عسل خانوم؟ دارید صدامو؟
با بی میلی جواب دادم: بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟
یک خنده ی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه! واگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها نازو عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم.
با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم: عععععععههههههه؟!!!!
پس خوش بحال خودم!!!
چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد.
فقط یک مشکل کوچیک وجود داره.
اون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.
حتما مسعود بهت گفته که من چقدر...
وسط حرفم پرید و گفت:
-بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم.
مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی!
یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت: من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم!
بهت قول میدم من خاص ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!!!
پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم: و با اعتماد به نفس ترینشون...
داشت میخندید .
از همون خنده ها که برای منی که دست اینها برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم: عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم.
گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم!!!
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتم
او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت...
در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم.
قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد!
ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم.
خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود. نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!!
اوحالا با من چند قدم فاصله داشت...
عطر گل محمدی میداد...
عطر پدرم...
عطر صف اول مسجد!
گیج ومنگ بودم.
کنترل حرکاتم دست خودم نبود.
چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش.
هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم.
اما دیگر دیر شده بود.
نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.
ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت .
دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.
من اما همونجا ایستادم.
اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.
ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.
من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!!
شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.
سرمو به عقب برگردوندم و رفتن او راتماشا کردم.
او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد... پاکیهامو... آقامو...
بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم .
روز بعد با کامران قرار داشتم.
طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه.
اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست
آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار و سر ساعت با ماشین شاستی بلند جلوی پام توقف کرد.
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتم
اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاستی بلند و آخرین سیستمش جلوی پام توقف کرد.
مسعود کنارش نشسته بودو من از همونجا کامران رو شناختم.
لبخند تصنعی بروی لب اوردم و وایستادم تا اونها خودشون به استقبالم بیان.
هردو از ماشین پیاده شدند. مسعود با اشاره دست منو به کامران نشون داد. کامران با نگاه خریدارانه به سمت من قدم برداشت و وقتی بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسی. عینک دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه ای گفتم:
- سلام!!! مسعود بهت نگفته که من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسی صمیمی بشم؟
او خنده ی عصبی کرد و گفت:
-خب من صمیمی نشدم که؟!
بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجای من که به زور میخندیدم جواب داد: کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلی سخت گیر و سخت پسنده. یک سری قوانین خاصی هم داره. ولی هر مردی آرزوش داشتن اونه. ما که نتونستیم دلشو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کیس خاصی من فقط عسل به فکرم رسید. در زمان صحبت مسعود فرصت خوبی بود تا به جزییات صورت کامران دقت کنم.
تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه ودستکاری نشده چشمهای درشت و روشنش بود. روی هم رفته چهره ی زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب وتمیزش با سلیقه ی من جور در نمیومد.
نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه چون همه چیزش شبیه موردهای قبل بود.
از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!!
کامران خطاب به مسعود ولی خیره به چشمان من جواب داد: من مرد کارهای سختم.
اتفاقا در برخورد اول که نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعی کرد با لحن دلبرانه ای بهم بگه: افتخار میدید مادموازل تا در رکابتون باشم؟
با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت کردم.
او برایم در ماشین رو باز کرد و با احترام به روی صندلی هدایتم کرد.
مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظی کرد و برامون روزخوبی رو آرزو کرد.
او یکی از هم دانشکده ای هام بود که چندسالی میشد با نسیم که از خودش چندسال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود.
کار مسعود تو یکی از شرکتهای بزرگ وارداتی بود و در کارش هم موفق بود.
اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود.
حدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود.
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_نهم
کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود...
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود. اوتمام سعیش رو میکرد که به من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم که یک خواهر بزرگتر از خودش داره که متاهله و حسابدار یک شرکت تجاریه. وقتی او هم ازمن راجع به خانوادم پرسید مثل همیشه جواب دادم که من تنها زندگی میکنم و دیگر توضیحی ندادم. کامران برعکس پسرهای دیگه زیاد در اینباره کنجکاوی نکرد و من کاملا احساس میکردم که تنها عاملی که او را از پرسیدن سوالهای بیشتر منع میکنه ادب و محافظه کاریشه.
ازش پرسیدم که هدفش از پیدا کردن یک دختر خاص چیه؟
او چند لحظه ای به محتوی فنجون قهوه ش نگاه کرد و خیلی ساده جواب داد:
برای اینکه از زنهای دورو برم خسته شدم. همشون یک جور لباس میپوشن یک مدل رفتار میکنن. حتی قیافه هاشونم شبیه هم شده . هردو باهم خندیدیم.
پرسیدم: وحالا که منو دیدی نظررررت... راجب... من چیه؟
چشمان روشنش رو ریز کرد وخیره به من گفت:
راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی که با دیدنشون فک میکنی داری یک تابلوی باشکوه میبینی. تو اما حسابت سواست. چهره ی تو یک جذابیت منحصر به فرد داره.
کامران جوری حرف میزد که انگار داره یک قصه ی مهیج رو تعریف میکنه. اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میکرد واین برای من جالب بود.
شیطنتم گل کرد .
گوشیمو گذاشتم کنار گوشم ووانمود کردم با کسی حرف میزنم:
-الو سلام عزیزم. خوبی؟! چی؟! درباره ی تو هم همین حرفها رو میزد؟
نگران نباش خودمم فهمیدم.
حواسم هست!
اینا کارشون همینه!
به همه میگن تو فرق داری تا ما دخترای ساده فریبشون رو بخوریم.
و با لبخند معنی داری گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم.
خنده ی تلخی کرد و با مکث ادامه داد:
-شاید حق با تووباشه.
حتما زیادند همچین مردهایی. ولی من مثل بقیه نیستم. من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونی از مسعود بپرسی که چندتا دختر رو فقط در همین هفته بهم معرفی کرده ومن با یک تلفنی حرف زدن ردشون کردم.
باور کن من اهل بازی با دخترها نیستم ونیازی ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الکی ازشون تعریف کنم.
من با یک اشاره به هردختری میتونم کل وجودش رو مال خودم بکنم.
خیلی از دخترها آرزو دارن فقط یک شب با من باشن!!!
از شنیدن جملاتش که با خود شیفتگی وتکبر گفته میشد احساس تهوع بهم دست داد.
با حالت تحقیر یک ابرومو بالا دادم و گفتم: باورم نمیشه که اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن که چنین آرزوی احمقانه ای داشته باشن!!!
ودر مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد به نفس کاذبته!!!
حسابی جاخورد ولی سریع خودش رو کنترل کرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مکث جملات رو کنار هم چید: وخاص بودن تو هم در صراحت کلام و غرورته.
تو چه بخوای چه نخوای من و شیفته ی خودت کردی ومن تمام سعیمو میکنم تو رو مال خودم کنم . یک خنده ی نسبتا بلند و البته مخصوص خودم کردم و میون خنده گفتم: منظورت از تصاحب من یعنی چی؟
احتمالا منظورت که ازدواج نیست؟! شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:خدا رو چه دیدی!!؟ شاید به اونجاها هم رسیدیم. البته همه چیز بستگی به تو داره!
واگه این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشه!!!
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_یازدهم
به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب!
بازهم یک حس عجیب منو هدایتم میکرد به سمت مسجد محله ی قدیمی! نشستن روی اون نیمکت و دیدن طلبه ی جوون و دارو دسته اش برای مدتی منو از این برزخی که گرفتارش بودم رها میکرد.
با کامران خداحافظی کردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم و فردا ناهار میتونم باهاش باشم. اونهم با خوشحالی قبول کرد و منو تا مترو رسوند.
دوباره رفتم به سمت محله ی قدیمی و میدان همیشگی.
کمی دیر رسیدم. اذان رو گفته بودند و خبری ازتجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود. دریافتم که در داخل ، مشغول اقامه ی نماز هستند.
یک بدشانسی دیگه هم آوردم. روی نیمکت همیشگی ام یک خانوم بهمراه دو تا دختربچه نشسته بودند و بستنی میخوردند. جوری به اون نیمکت وآدمهاش نگاه میکردم که گویی اون سه نفر غاصب دارایی های مهمم بودند.
اونشب خیلی میدون و خیابانهاش شلوغ بود. شاید بخاطر اینکه پنج شنبه شب بود. کمی در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمکتم خالی شه ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه. چون به محض خالی شدنش گروه دیگری روش می نشستند. دلم آشوب بود.
یک حسی بهم میگفت خدا از دستم اوتقدر عصبانیه که حتی نمیخواد من به گنبد ومناره های خونه ش نگاه کنم. وقتی به این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میکردم اینی نباشم که هستم.
صدای زیبا و ارامش بخش یک سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.
سخنران درباره ی اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میکرد.
پوزخند تلخی زدم و رو به آسمون گفتم : عجب! پس امشب میخوای ادبم کنی و توضیح بدی چرا لیاقت نشستن رو اون نیمکت و نداشتم؟!
بخاطر همین چندتا زلف و شکل و قیافه ام؟!
یا بخاطر سواستفاده از پسرهای دورو برم؟
سخنران حرفهای خیلی زیبایی میزد. حجاب رو خیلی زیبا به تصویر میکشید. حرفهاش چقدر آشنا بود. او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد و ازهمه بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد.
تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم رو فرا میگرفت که نمیتونستم نفس بکشم. از شرم اسم خانوم اشکم روونه شد. به خودم که اومدم دیدم درست کنار حیاط مسجد ایستادم.
اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود ، که یک دفعه صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم : قبول باشه بزرگوار!
چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها ؟! من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری همون طلبه ی جوون رو مقابلم دیدم.!!!!!
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_دوازدهم
من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری، همون طلبه ی جوون رو مقابلم دیدم. زبونم بند اومده بود. روسریمو جلو کشیدم و من من کنان دنبال کلمه ی مناسبی میگشتم.
طلبه اما نگاهش به موزاییک های حیاط بود. با همون حالت گفت:--- دیدم انگارمنقلب شدید. گفتم جسارت کنم بگم تشریف ببرید داخل. امشب مراسم دعای کمیل هم برگزار میشه.
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نترکه. اما بی فایده بود اشکهام یکی از پی دیگری به روی صورتم میریخت ... چون نفسم عطر گل محمدی گرفت.
بریده بریده گفتم: من ... واقعا ... ممنونم ولی فکر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم.
"دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم که اگه آقام باشه ومنو ببره صف اول کنار خودش بنشونه واین عطر گل محمدی پرخاطره هم اونجا باشه حتما میام ولی اونجا بین اون خانمها و نگاههای آزار دهنده وملامتگرشون راحت نیستم. اونها با رفتارشان منو از مسجدی که عاشقش بودم دور کردند و سهم اونها در زندگی من به اندازه ی سهم مهری دربدبختیمه !!!!"
مرد نسبتا میانسالی بسمت طلبه ی جوان اومد و نفس زنان پرسید:
-حاج آقا کجا بودید؟! خیره ان شالله... چرا دیر کردید؟
که وقتی متوجه منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحی کرد و زیر لب گفت:
-استغفرالله .
طلبه به اون مرد که بعدها فهمیدم آقای عبادی از هئیت امنای مسجد بود کوتاه گفت: یک گرفتاری کوچک... چند لحظه منو ببخشید و بعد خطاب به من گفت:
-نگران نباشید خواهرم. اونجا چادر هم هست و بعد با اصرار در حالیکه با دستش منو به مسیری هدایت میکرد گفت: تشریف بیارید... اتفاقا بیشتر بچه های مسجد مثل خودتون جوان هستند و مومن و بعد با انگشترش به در شیشه ای قسمت خواهران چند ضربه ای زد و صدازد: خانوم بخشی !!؟
چند دقیقه ی بعد خانوم بخشی که یک دختر جوان و محجبه بود بیرون اومد و با احترام وسر به زیر سلام کرد و با تعجب به من چشم دوخت.
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته.
در مسیری قرار گرفته بودم که هیچ چیز در سیطره ی من نبود.
منی که تا همین چند ساعت پیش به نوع پوششم افتخار میکردم ونگاههای خریدارانه مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میکردم که دلم میخواست ، زمین منو در خودش ببلعد.
طلبه به خانوم بخشی گفت:
-خانوم بخشی این خواهرخوب و مومن رو یک جای خوب بنشونیدشون و یک چادر تمیز بهشون بدید.
ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند. رسم مهمان نوازی رو خوب بجا بیارید.
از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود...ا
و بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین کلمات من گنهکار رو یک فرد مهم معرفی کرد.!!!
خانوم بخشی لبخند زیبایی سراسر صورتش رو گرفت و درحالیکه دستش رو به روی شانه هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبه گفت:
-حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند. التماس دعا
طلبه سری به حالت رضایت تکون داد و خطاب به من گنهکار روسیاه گفت: خواهرم خیلی التماس دعا. ان شالله هم شما به حاجت قلبیتون برسید هم برای ما دعا میکنید.
اشکم جاری شد از اینهمه محبت واخلاص.
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم. محتاجیم به دعا. خدا خیرتون بده ...
طلبه با عجله به سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشی که بعدها فاطمه صداش میکردم پس از سالها داخل مسجد شدم !!!
فاطمه چادر نماز خودش رو به روی سرم انداخت و در حالیکه موهامو به زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنی گفت: چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت کنم. نه که چادرهای مسجد کثیف باشن نه!! ولی چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش کردم.
بعد چشمهای زیباشو ریز کرد و با لحن طنزآلودی گفت: موهاتو کجا رنگ کردی کلک؟! خیلی رنگش قشنگه! در همون برخورد اول شیفته ی اخلاق و برخورد فاطمه شدم.
او با من طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار من با اون فرق دارم. و این دیدار اول ماست و بجای اینکه بهم بگه موهات رو بپوشون از رنگ زیبای موهام تعریف کرد که خود این جمله شرمنده ترم کرد و سرم رو پایین انداختم. اوطبق گفته ی طلبه ی جوان منو بسمت بالای مسجد هدایتم کرد و به چند خانومی که اونجا نشسته بودند و معلوم بود همشون فاطمه رو بخوبی میشناسند ودوستش دارند با لحن بامزه ای گفت :
- خواهرها کمی مهربونتر بشینید جا باز کنید مهمون خارجی داریم.
از عبارت بانمکش خنده ام گرفت و حس خوبی داشتم.
خانم ها با نگاه موشکافانه و سوال برانگیز به ظاهر من برام جا باز کردند و با سلام و خوش آمدگویی منو دعوت به نشستن کردند. !!!
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_سیزدهم
از بازی روزگار خنده ام گرفت.
روزی منو خانمی در این مسجداز جایگاهم بلند کرد و به سمت عقب مسجد تبعیدم کرد و امروز یک خانوم دیگه با احترام منو در همون جا نشوند !!!
وقتی دعای کمیل وفرازهای زیباش خونده میشد باورم نمیشد که من امشب در چنین جایی باشم و مثل مادر مرده ها ضجه بزنم .... !
میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟!
چرا بجای ریختن آبروم اینطوری عزتم داد؟!
من که امروز اینهمه کار بد کردم چرا باید اینجا می بودم وکمیل گوش میدادم؟
یک عالمه چرای بی جواب تو ذهنم بود و به ازای تک تکش زار میزدم. اینقدر حال خوبی داشتم که فکر میکردم وقتی پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یک آدم جدید!
اینقدر حال خوبی داشتم که دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم! ولی میون اینهمه حال واحوال منفعل یک حال خاص و عجیب دیگری درگیرم کرده بود...
یک عطر آشنا و یک صدای ملکوتی!!
ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.
با اینکه فقط چند جمله از او شنیده بودم ولی خوب صدای زیباشو از پشت میکروفون که چند فرازآخر رو با صوتی زیبا و حزین میخوند شناختم وبا هر فرازی که میخوند انگار تکه ای از قلبم کنده میشد... اینقدر مجذوب صداش شده بودم که در فرازهای آخر، دیگه گریه نمیکردم و مدام صحنه ی ملاقاتمون رو از حیاط مسجد تالحظه ی التماس دعا گفتنش مقابل ورودی درب بانوان مجسم میکردم.
بعد از اتمام مراسم فاطمه با خوشرویی کنارم نشست و در حالیکه با گوشه ی دستمالش ته مونده ی اشکهامو پاک میکرد گفت:
-واقعا ازت خیلی قبول باشه. حسابی امشب واسه مسجد بازار گرمی کردی با صدای گریه هات این حاجی هم سرخوش از صدای شیون تو به خیال اینکه مجلسش خیلی گرمه هی خوند هی خوند...
او اینقدر صورتش در هنگام ادای کلمات جدی بنظر میرسید که فقط از جمله بندی و طرز بیانش فهمیدم داره شوخی میکنه و از خنده ریسه رفتم.
فاطمه بدون توجه به خنده های من در حالیکه دستمال سیاه در دستش رو نشونم میداد ادامه داد:
-واقعا خوش بحالت. امشب خدا صدای تو رو شنید و فقط تو رو بخشید!
با تعجب میان خنده پرسیدم :
-از کجا اینقدر مطمئنی !!؟
او اشاره کرد به دستمال و بهم گفت:
-از اینجا!!! تو یک نگاه بنداز به اطرافت ... اینجا صورت هیشکی از اشک سیاه نشده و دستمالای همه جز یک مشت آب دماغ و چهارتا قطره ی اشک هیچی نداره.
اما خدا سیاهی های تو رو حسابی شست..!!!
اینم نشونه ش!!!
چقدر این دختر بانمک و دوست داشتنی بود. از تعبیرش اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم باید بخندم یا شرمنده شم. او طوری حرف میزد که کاملا مشخص بود دنبال کنایه زدن نیست.
من در همون دیدار اول شیفته ی فاطمه شدم و آرزو کردم او را همیشه کنارم داشته باشم. دستانش رو در دستم گرفتم و آروم نجوا کردم.
-این تعبیر شماست خانوم بخشی. میترسم از نگاه دیگرون. صورتم الان خیلی سیاهه؟!
اخم بانمکی به صورتش نقش بست و گفت:
-اولا اینحا در این مکان کسی ، کسی رو قضاوت نمیکنه دوما راستش رو بخوای آره. شبیه بازیگر نقش اول کینه شدی. پاشو برو صورتت رو بشور تا آمار ملحقین به مسجد از ترس، پایین نیومده.
فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود. او حرف میزد و من میخندیدم.
نکته ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود که او حتی امر به معروف کردنش هم در قالب شوخی و لفافه بود و همین کلامش رو اثر بخش میکرد.
باهم به سمت وضوخانه رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینه نگاه کردم. چشمانم هنوز تحت تاثیر اشکهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینه خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلی سبک بود. فاطمه کنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میکرد.
باز با لحن دلنشینش گفت:
-آهان حالا شد. تازه شدی شبیه آدمیزاد! چی بود اونطوری؟
یوقت بچه مچه ها میدیدنت سنگ کوب میکردن.
بازهم خندیدم و دستانش رو محکم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم:
-بخاطر امشب ازت خیلی خیلی ممنونم. شما واقعا امشب به من حال خوبی دادید. او با لبخند مهربونی گفت:
-اسمم فاطمه ست.
من کاری نکردم. خودت خوبی. شما امروز اینجا دعوت شده بودی. من فقط رسم مهمان نوازی رو بخوبی بجا آوردم !!!
بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:
-یک وقت نری پیش حاج آقا بگی این خل و چل کی بود ما رو سپردی دستش.
من اصلاً نمیتونم مثل خانمها رفتار کنم.
او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم... !!!
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهاردهم
او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم...
خودش رو عقب کشید و با تعجب پرسید:
-واقعا؟!!
با تایید سر گفتم: بله.
او دستش را بسمتم دراز کرد و گفت:
-پس ردش کن.
با ابهام پرسیدم چی رو؟!
زد به شونم و گفت: شمارتو دیگه!!
من هرکی که بگه ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا به بعد باید منو تحمل کنی.
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم: چی بهتر از این!! برای من افتخاره!
واینچنین بود که دوستی ناگسستنی منو فاطمه آغاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبه خاطره بازی میکردم...
لحظه ای هم صورت وصداش از جلوی چشمام دور نمیشد. گاهی خاطره ی شب سپری شده رو به صورتی که خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانی ترش میکردم. گاهی حتی طلبه ی از همه جا بی خبر را عاشق و واله ی خودم تصور میکردم! وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح کردم.
وقتی سپیده ی صبح از پشت پرده ی نازک اتاقم به صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد که چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم!
چطور امکان داشت که اون طلبه حتی درصدی ذهن خودش رو مشغول من کنه.؟!
اصلا چرا من باید چنین احساس عمیقی به این مرد پیدا میکردم؟!
اصلا از کجا معلوم که او ازدواج نکرده باشه؟
از تصور این فکر هم حالم گرفته میشد. سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعی کردم بدون یاد او بخوابم.
نزدیکای ظهر باصدای زنگ موبایلم به سختی بیدارشدم. گوشیم رو برداشتم تا ببینم کیه که یک هو مثل باروت از جا پریدم.
کامران بود!!!
من امروز برای ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشی رو با اکراه برداشتم و درحالیکه از شدت ناراحتی گوشه ی چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسی کردم.
او با دلخوری وتعجب پرسید:
-هنوز خوابی؟!!! ساعت یک ربع به دوازدست!!!
نمیدانستم باید چی بگم !!؟
آیا باید میگفتم که دختری که باهات قرار گذاشته تاصبح داشته با یاد یک طلبه ی جوون دست وپنجه نرم میکرده و تو اینقدر برام بی اهمیت بودی که حتی قرارمو فراموش کردم؟!
مجبورشدم صدامو شبیه ناله کنم و بهونه بیاورم مریض شدم. این بهتر از بدقووولی بود. اوهم نشان داد که خیلی نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو به یک مرکز پزشکی برسونه!!!
اما این چیزی نبود که من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم. بدون یک مزاحم!
در مقابل اصرارهای او امتناع کردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت کنم تا حالم بهبود پیدا کنه. او با نارضایتی گوشی رو قطع کرد.
چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ی جزییات قرار دیروز پرس وجو کرد. اوگفت که کامران حسابی شیفته ی من شده و ظاهرا اینبار هم نون مون توروغنه. و گله کرد که چرا من دست دست میکنم و قرار امروز با کامران رابه هم زدم. خوب هرچه باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود.
من و نسیم وسحر و مسعود باهم یک باند بودیم که کارمون تور کردن پسرهای پولدار بود و خالی کردن جیبشون بخاطر عشق پوشالی قربانیان به منی که حالا دوراز دسترس بودم برای تک تکشون واونها برای اینکه اثبات کنند من هم مثل سایر دخترها قیمتی دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکاری کنند.
اما من ماههابود که از این کار احساس بدی داشتم. میخواستم یک جوری فرار کنم ولی واقعا خیلی سخت بود. در این باتلاق گناه آلود هیچ دستی برای کمک بسمتم دراز نبود ومن بی جهت دست وپا میزدم.
القصه برای نرفتن به قرارم مریضی رو بهونه کردم و به مسعود گفتم برای جلسه اول همه چیز خوب بود. اگرچه همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم.
کاش هیچ وقت آلوده به اینکار نمیشدم.
اصلا کاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم.
کاش هیچ وقت در اون خانه ی دانشجویی با اونها نمیرفتم.
اونها با گرایشهای غیر مذهبی و مدگراییشون منو به بد ورطه ای انداختند.
البته نمیشه گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایی کردن احتیاج داشتم که با جلب توجه و ظاهرسازی تعریف و تمجید دیگرون ، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب کنم وحالا هم که واقعا خسته شدم از این رفتار ، دیگه دیر شده. چون هم عادت کردم به این شکل زندگی و هم وجهه ی خوبی در اطرافم ندارم. خیلی نا امید بودم. خیلی.!!!
درست در زمانی که حسرت روزهای از دست رفته ام رو میخوردم فاطمه بهم زنگ زد.
با شورو هیجان گوشی رو جواب دادم.
او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت: گفته بودم از دست من خلاص نمیشی. کی ببینمت؟!
با خوشحالی گفتم امشب میام مسجد!
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
#بیدارباش
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃 #رهایی_از_شب #قسمت_چهاردهم او را در آغوش کشیدم و گفتم: -اتفاقا م
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_پانزدهم
پرسید کدوم محل میشینی؟
نمیدونستم چی بگم !
فقط گفتم من تو محل شما نمی نشینم. باید با مترو بیام.
با تعجب گفت: وااا؟!!!
محله ی خودتون مسجد نداره؟
خندیدم. چرا داره. قصه ش مفصله بعد برات تعریف میکنم.
نزدیکای غروب با پا نه بلکه با سر به سوی محله ی قدیمی روونه شدم.
هم شوق دیدار فاطمه رو داشتم هم اقامه کردن به آن طلبه ی خاطره ساز رو.
اما اینبار مقنعه ای به سر کردم و موهای رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگه دارم هم دل فاطمه رو شاد کنم. از همه مهمتر اینطوری شاید توجه طلبه هم بهم جلب میشد.!!!
وقتی فاطمه منو دید نسبت به پوششم چیز خاصی نگفت. فقط صدام کرد:
-به به خشگل خانوم!
کنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یکدیگر گپ زدیم.
جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف کردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف کردم.
ولی بهش نگفتم که کارم چیه و نگفتم علت آمدنم دیشب به مسجد چی یا بهتر بگم کی بوده!
اونشب فهمیدم که فاطمه فرمانده بسیج اون محله ست و کارهای فرهنگی و تبلیغی زیادی برای مسجد انجام میده.
اون ازمن خواست که اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.
ناخواسته از پیشنهادش خنده ام گرفت. اگر نسیم وبقیه میفهمیدند که من برای تصاحب یک طلبه ی ساده حتی تا مرز بسیجی شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ی خنده میکردند! مردد بودم!!!
پرسیدم:
-فکر میکنی من به درد بسیج میخورم!!؟
پاسخ داد :
-البته که میخوری!! من تشخیصم حرف نداره. تو روحیه ی خوب و سالمی داری!
در دلم خطاب بهش گفتم :
-قدرت تشخیصت احتیاج به یک پزشک متخصص داره!!
اگر میدونستی که با انتخاب من چه خطری تهدیدتون میکنه هیچ وقت چنین تشخیصی نمیدادی.
بهش گفتم: اما من فکر میکنم شرایط لازم رو ندارم. شما هنوز منو به خوبی نمیشناسی. درضمن من چادری هم نیستم.
اون خیلی عادی گفت :
-خوب چادری شو!!!
از اینهمه سرخوشیش حیرت زده شدم!
با کلمات شمرده گفتم:
من چادر رو دوست ندارم!!! یعنی اصلاً نمیتونم سرم کنم! اصلا بلد نیستم!
اودیگر هیچ نگفت... سکوت کرد ومن فکر میکردم که کاش به او درباره ی احساسم نسبت به چادر چیزی نمیگفتم! کاش اینجا هم نقش بازی میکردم!
ولی در حضور فاطمه خیلی سخت بود نقش بازی کردن! دلم میخواست درکنار او خودم باشم. اما حالا با این سکوت سنگین واقعا نمیدونستم چه باید بکنم.!
آنروز گذشت و من با خودم فکر میکردم که فاطمه دیگر سراغی از من نمیگیرد. خوب حق هم داشت. جنس من واو با هم خیلی فرق داشت. فاطمه از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینکه احساس واقعیم رو نسبت به چادر گفتم! از دوستی یک روزه ام بافاطمه که نا امید شدم کامران زنگ زد ومن بازهم عسل شدم!!!
عسلی که تنها شهدش بکام مردانی از جنس کامران خوشایند بود. من باید این زندگی را می پذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم.
کامران ظاهراً خیلی مشتاق دیدارم بود. با وسوسه ی خرید مثل موریانه به جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در کنارش در یک پاساژ بزرگ وشیک در شهرک غرب قدم میزدم و به ویترینهای منقش شده به لباسهای زیبا نگاه میکردم. آیا اون طلبه و مردهایی از جنس او میتوانستند منو به اینجاها بیاورند؟!
آیا استطاعت خریدن یک روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟
از همه مهمتر!
اونها اصلاً حاضر بودند با من چنین جایی قدم بزنند؟!
حالا که درست فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه واحمقانه دل به ردای یک طلبه ی ناشناس بستم! من کجا واو کجا؟!
کامران یک شب رویایی و اشرافی برام رقم زد. دایم قربان صدقه ام میرفت و از لباسی که به تن داشتم تعریف میکرد. اودر کنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهای رهگذر رو با تمام وجود حس میکردم وگاهی سرشآر از غرور میشدم وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولوندی میکردم!
دو هفته ای گذشت. انگار هیچ وقت فاطمه و اون طلبه وجود نداشتند!
دیگر حتی دلم برای مسجد ونیمکت اون میدان هم تنگ نمیشد!
فقط بیصبرانه انتظار قرار بعدیم با کامران را میکشیدم. دوستی بین من وکامران روز به روز صمیمانه تر میشد واو هرروز شیفته تر میشد.
اما با رندی تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت. نمیدانستم که این رفتار نه از روی ملاحظه بلکه از روی خاص جلوه دادن خودش بود ولی باتمام اینحال در کنار او احساس آرامش داشتم.
کامران ساز گیتار مینواخت و صدای زیبایی داشت.وقتی شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میکرد که پراز غرور میشدم. بله!
احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصه میشددر یک کلمه! غرور!
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_شانزدهم
احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصه میشددر یک کلمه! غرور!
هرچند اعتماد کردن به پسری تا این حد جذاب و خوش پوش که همیشه در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت کار سختی بود ولی برای من ملاک فقط گذراندن زندگیم بود و کامران را مردی مانند همه ی مردهای زندگیم میدیدم.
تا اینکه یک روز اتفاق عحیبی افتاد...
اتفاقی که انگاربیشتر شبیه یک برنامه ی از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!
در ماشین کامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشی ای که خیلی تعریفش را میکرد برگردد که آن طلبه را دیدم که با یک کیف دستی از یک خیابان فرعی بیرون آمد و درست در مقابل ماشین کامران منتظر تاکسی ایستاد.
همه ی احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند. سینه ام بقدری تنگ شد که بلند بلند نفس میکشیدم.
دست نرم کامران دستم رو نوازش کرد: عسل خوبی؟!
زود دستم را کشیدم!
اگر طلبه این صحنه را میدید هیچ وقت فراموش نمیکرد.
با من من نگاهش کردم وگفتم:
-نه. کامران حالم زیاد خوب نیست. حالت تهوع دارم!
او دستپاچه ظرف آبمیوه رو به روی داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چی میگفت... چون تمام حواسم به اون طلبه بود که مبادا از مقابلم رد شه. با تردید رو به طلبه اما خطاب به کامران، گفتم:
-میشه این طلبه رو سوار کنیم وتا یه جایی برسونیم؟!
کامران با ناباوری وتردید نگاهم کرد.
انگار میخواست مطمئن بشه که در پیشنهادم جدی هستم یا او را دست می اندازم.
وقتی دوباره خواهشم را تکرار کردم گفت:
-داری شوخی میکنی؟
چرا باید اونو سوار ماشینم کنم؟
دنبال دردسر میگردی؟
من هیچ منطقی در اون لحظه نداشتم. میزان شعورم شاید به صفر رسیده بود. فقط میخواستم عطر طلبه رو که برای مدتی طولانی تر حس کنم.
با اصرار گفتم:
-ببین چند دقیقه ست اینجا منتظر یک تاکسیه. هیج کس براش نمی ایسته.
اوبا نیشخند کنایه آمیزی گفت:
-معلومه! از بس که دل ملت از اینا خونه. با عصبانیت به کامران نگاه کردم...
خواستم بگم آخه اینا به قشر تو چه آسیبی رسوندند؟!
تو مرفه بی درد که عمده ی کارت دور زدن تو خیابونهای بالا و پایینه وشرکت تو پارتیهای آخرهفته چه گلایه ای از این قشر داری؟
اما لب برچیدم و سکوت کردم...
کامران خشم و ناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربه ای به فرمانش کوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و روبه طلبه ی جوان گفت:
-حاج آقا کجا تشریف میبری؟
من حیرت زده از واکنش کامران فقط نگاه میکردم به صورت مردد و پراز سوال طلبه. کامران ادامه داد:
-این نامزد ما خیلی دلش مهربونه . میگه مثل اینکه خیلی وقته اینجا منتظرید.
اگر تمایل داشته باشید تا یک مسیری ببریمتون...
ای لعنت به طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود کسی خبرداره نشه من دوست دخترتم!
حالا منو نامزد خودت معرفی میکنی؟ اون هم در حضور مردی که با دیدنش قلبم داره یکجا از سینه بیرون میزند!!؟
طلبه نیم نگاهی به من که او را خیره نگاه میکردم کرد و خطاب به کامران گفت: ممنونم برادرم. مزاحم شما نمیشم. کامران اما جدی بود.
انگار میخواست هرطورشده به من بفهماند که هرخواسته ای از او داشته باشم بهش میرسم .
-نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم کثر شأنتون میشه سوار ماشین ما بشید!
اخم کمرنگی به پیشانی طلبه نشست. مقابل کامران ایستاد. دستی به روی شانه اش گذاشت و با صدای صمیمانه و مهربانش گفت:
-ما همه بنده ایم ، بنده ی خوب خدا. این چه فرمایشیه که شما میفرمایید. همین قدر که با محبت برادرانه تون از من چنین درخواستی کردید برای بنده یک دنیا ارزشمنده.
من مسیرم به شما نمیخوره.
از طرفی شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.!
این رو که گفت بقول مهری الو گرفتم!! نفسم دوباره به سختی بالا و پایین میرفت؟!
تازه شعورو منطقم برگشت!!
آخه این چه حماقتی بود که من کردم؟چرا از کامران خواستم او را سوار کنه؟
اگر او منو میشناخت چه؟
وای کامران داشت چه جوابی میداد؟!
چه سر نترسی دارد این پسر.
-حاج آقا بهونه نیار. من تا یک جایی میرسونمتون. ما مسیر مشخصی نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم که میبینید دوست دختر بنده ست! نه همسرم!!!
وای وای وای... سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم .کاش میشد فرار کنم...
صدای طلبه پایین تر اومد: خدا ان شالله هممون رو هدایت کنه. مراقب مسیر باش برادرم. ممنون از لطفت. یاعلی...
سرم رو با تردید بالا گرفتم. کامران داشت هنوز به او که از خیابان رد میشد اصرار میکرد و او بدون نگاهی خرامان از دید ما دور میشد.
بغض تلخی راه گلوم رو دوباره بست.
این قلب لعنتی چرا آروم تر نمیکوبید!!؟
آخ قفسه ی سینه ام...!!!
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
#بیدارباش
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃 #رهایی_از_شب #قسمت_شانزدهم احساسی که با وجود کامران داشتم خلا
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفدهم
کامران با یک نفس عمیق کنارم نشست و تا ته آبمیوه اش رو سرکشید .
-بفرما!! اینهمه اصرار کردم اما راضی نشد. تو واقعا فکر کردی امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هه!
باور کن بدبخت ترسید بریم یه گوشه خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب کنیم سوار نشد... مخصوصا با اینهمه اصرار من حتما فک کرده یک کاسهای زیر نیم کاسه ست... هههههههه
دندان هامو با خشم به هم میسابیدم.
- صدای نفس هام از صدای خودم بلندتر بود!
-چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟
اوفهمیده بود عصبانیم.
سعی میکرد با خنده های متعجبانه اش بهم بفهماند که احساسم بی معنیست.
-خب توقع داشتی بگم خواهرمی؟! معلومه دیگه.
تو دوست دخترمی
صدامو بالاتر بردم...
با نفرت به صورتش زل زدم:
- پرسیدم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟!
حسابی شوکه شده بود. به من من افتاده بود
-من من نمیدونستم ناراحت میشی!
-بهت گفته بودم که حق نداری به کسی بگی من دوست دخترتم.
-خب اره ولی قرار بود این تا زمانی باشه که بهم اعتماد نداری!
ابروی سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم:
-و چی شد که فکر کردی بهت اعتماد دارم؟
حالا آثار خشم وبهت زدگی در صورت او هم نمایان ترشد:
-ما مدتهاست باهمیم!! اگر به من اعتماد نداری چطور اینهمه مدت...
نگذاشتم حرفش رو تمام کند و درحالیکه کیفم رو از صندلی عقب برمیداشتم گفتم:
-همه چیز بین ما تموم شد!
وبدون اینکه صدای کامران رو بشنوم پیاده شدم و به همون مسیری که آن طلبه روان شده بود، رهسپارشدم!
کامران خیلی صدایم کرد... اما من چیزی نمیشنیدم. اصلا نمیخواستم بشنوم.
من فقط رد عطرو دنبال میکردم!
آه چقدر دلم مسجد میخواهد!!
ساعتی بعد مقابل در مسجد بودم.
اما درهای مسجد به رویم بسته بود.
صدای غضب آلود مسجد را میشنیدم:
-ای زن بوالهوس بی حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتی و حالا بخاطر همان هوس برگشتی !!؟ برگرد از راهی که آمده ای .! برگرد !!!
وقتی دید منصرف نمیشم وخیره به در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد. باران بدون مقدمه چون سیلی به سرو صورتم میکوبید و من با نا امیدی از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود. ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه کردم.
ساعت سه بود و تا اذان دوسه ساعتی باقی مانده بود.!
زنگ زدم به فاطمه! شاید او تنها پناه من زیر باران باشد.
چندبوق که خورد صدای زنانه ی مسنی پاسخ داد:
-بله
با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمه را گرفتم. نکند فاطمه تمایل نداشته با من صحبت کند؟! اما آن زن که خودش را مادر فاطمه معرفی کرد گفت:
-فاطمه تازه مسکن خورده، خوابیده.
با تعجب پرسیدم؟ مسکن !!؟ مگر مریضه خدای نکرده؟
-مگه شما نمیدونید؟! فاطمه تصادف کرده! پا وسرش از چند ناحیه شکسته. بخاطرش چندروز بستری شد...
دیگر چیزی نمیشنیدم. زبانم بند آمده بود.
آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانه شان.
قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو کشیدم. آینه ی کیفی خودم رو درآوردم. رژم را با دستمال پاک کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم کشیدم. زنگ را زدم.
لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد.
انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید!
با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو به داخل خانه هدایتم کرد.
خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت. دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچه ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود.
مادرش مرا به داخل یک اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد . فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد. زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک بنظر میرسید.
دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود. بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم.
بی اختیار کنار تختش نشستم و بدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم. هرچقدر قشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد.
مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشه با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت:
-بی ادب سلامت کو؟! قصد داری دستم رو هم تو بشکنی ؟!
چرا اینقدر فشارش میدهی؟!
فکر میکردم دیگه نمیبینمت.
گفتم عجب بی معرفتی بود این دختره!!رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت!
چشمم به دستانش بود.
صدام در نمی آمد:
-خبر نداشتم! من اصلاً فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه.
خنده ای کرد و گفت:
-عجب! یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟!
سرم را با تأسف تکان دادم!
چه فکرها که درباره ی او نکردم!
چه قدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:
من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم...
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥
#رهایی_از_شب
#قسمت_هجدهم
؛ من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم.
گره ای به پیشانی اش انداخت و پرسید :
-چرا؟!
سرم دوباره پایین افتاد.
فاطمه دوباره خندید: چیشده؟!
چرا امروز اینقدر سربزیر و مظلوم شدی؟
جواب دادم:
-از خودم ناراحتم. من به تو یک عذرخواهی بدهکارم.
با تعجب صدایش را کمی بالاتر برد:
-از من؟!!!!!
آه کشیدم.
پرسید :
-مگه تو چیکار کردی؟! نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟
خندیدم! یک خنده ی تلخ!!!
چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد. سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم.
-فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع به چادر از من بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی!
او با تعحب گفت :
-من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر !!؟
و بعد زد زیر خنده!!!
وقتی جدیت من را دید گفت:
-چادری بودن یا نبودن تو چه ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم. ولی از دست خودم. ناراحتیم هم این بود که چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی! و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت.
آهی کشید و در حالیکه دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد:
میدونی عسل؟!!!
چادر خیلی حرمت داره. چون لباس حضرت زهراست. دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه. من نباید به تویی که درکش نکرده بودی چنین پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج!!!
تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی.
من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم و بسیج پایین نیارم.
میفهمی چی میگم؟!
من خوب میفهمیدم چه میگوید ولی تنها جمله ای را که مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود:
-چادر لباس حضرت زهراست... میراث اون بزرگواره
بازهم حضرت زهرا !!!
چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟!
آه عمیقی کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم.
مادرش با یک سینی چای ومیوه وارد شد. بخاری دیواری را کمی زیادش کرد و گفت:
-هوا سرد شده. یک پتوی دیگه برات بیارم مامان جان ؟!!
فاطمه با نگاهی عاشقانه رو به دلواپسی مادرش گفت:
-نه قربونت برم. من خوبم. اینحا هم سرد نیست. برو یک کم استراحت کن تا قبل از اذان. خسته ای.
مادرش یک نگاه پرسروصدایی به هر دوی ماکرد.
نگاهش میگفت خیلی حرفها برای دردل دارد ولی از گفتنش عاجز است.
من لبخند تلخی زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمه نجواکنان قربان صدقه اش رفت.
پرسیدم:
-از کی به این روز افتادی؟
جواب داد:
-ده روزی میشه. روزای اولش حالم خیلی بد بود... دکترا یه لخته خونم تو مغزم دیده بودن که نگرانشون کرده بود. ولی خدا روشکر هیچی نبود... چشمت روز بد نبینه. خیلی درد کشیدم خیلی. دوباره خندید.
چرا این دختر اینقدر به هرچیزی میخندید؟
یعنی درد هم خنده داره؟
دستش محکم اومد رو شونه هام و از فکر بیرون پریدم. گفت :
بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم. اگر ملاک سلامت جسم باشه!!!
-پس روحت حالش خوب نیس!!
-آره خوب نیست
-میخوای راجع بهش حرف بزنیم؟!
آهی کشیدم:
-شاید اگر علتش رو بدونی دیگه دلت نخواد باهام بگردی !!!
پوزخندی زد:
-هه!!!! فک کن من دلم نخواد با کسی بگردم!! من سریش تر از این حرفهام.
اصلن تو رفاقت جنبه ندارم. مورد داشتم طرف یه سلام داده بوده بهم اونم محض کارت عضویت بسیج اینقدر سریشس شدم که از بسیج کلن انصراف داده بود بخاطر مزاحمت های من!!!
-تو دختر بی نظیری هستی. با تو بودن سعادت میخواد .
بادی به غبغب انداخت وگفت:
-بله خودمم میدوووونم. پس لیاقت خودت رو اثبات کن. سعادت رو من تضمین میکنم!
دلم میخواست همه چیز رو براش تعریف کنم ولی واقعا نمیتوانستم.
اعتراف به گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنی مثل فاطمه کار مشکلی بود.
گفتم: شاید یک روز که شهامتش رو داشتم اعتراف کردم!
او پاسخ داد:
-مگه اینجا کلیساست که میخوای اعتراف کنی؟!
اگه اعتراف به گناه داری که اصلاً به من ربطی نداره!
بقول حاج آقا مهدوی اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن که ستارالعیوب نمیشد؟
اگر خواستی باهام درددل کنی من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونه ای.
اما اگر اعتراف به گناهه نمیخوام بشنوم. همه ی ما گنهکاریم!
باز هم فاطمه با یک جمله ی قصار دیگه حالم رو دگرگون کرد و اشکم جاری شد.
او آرام نوازشم میکرد. میان نوازشهاش سوالی ذهنم را درگیر کرد. رو کردم بهش پرسیدم :حاج اقا مهدوی همون طلبه ایه که پیشنماز مسجده؟!
تا اسم حاج آقا مهدوی را آوردم فاطمه نگاهش محترمانه شد و گفت:
-ما بهشون طلبه نمیگیم. ایشون یکی از نخبه های فقهه. مدرس قرآن و سخنور قدریه. ایشون سال گذشته هم حاجی شدند.
دلم میخواست بیشتر از او بدانم. گفتم:
-ایشون در برخورد اولشون با من خیلی رفتار خوبی داشتند. من که هیچ وقت محبتشون یادم نمیره. چقدر خوبه که همچین آدمهایی در اجتماع داریم....
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
#بیدارباش
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥ #رهایی_از_شب #قسمت_هجدهم ؛ من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرف
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
♥️🍃♥
#رهایی_از_شب
#قسمت_نوزدهم
فاطمه که از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت:
-اره ایشون حرف ندارن! از وقتی وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارا جوانان شدند. ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست که هیچ کس ازشون نمیتونه کوچکترین انتقادی کنه.
با تردید از فاطمه که انگار در رویایی غرق بود پرسیدم:
-آقای مهدوی....اممم ... متأهل هستند؟!
فاطمه با شتاب نگاهم کرد و در حالیکه سیبی برمیداشت و پوستش میکند گفت:
-امممم نه فعلاً. ولی هیئت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!
البته اگه بتونن راضیش کنن...
دلم هری ریخت. طلبه ی جوان مجرد بود! ولی به من چه؟! تا وقتی دخترهای مومن و متعهد و پاکدامن بودند چرا باید او به من فکر میکرد؟! اصلاً او را به من چه؟! سکوت سنگینی بینمان حاکم شد.
فاطمه سیب پوست میکند ومن پوست خیار را ریز ریز میکردم. نیم نگاهی به فاطمه انداختم که لبخند خفیفی به لب داشت. من این حالت را میشناختم!
او بعد از شنیدن نام آقای مهدوی حالتش تغییر کرد!! نکند فاطمه هم؟!!!!
یا از آن بدتر نکند یکی از گزینه های انتخابی اوباشد؟!
اصلاً چرا آقای مهدوی اونشب از بین اونهمه زن فاطمه رو صدا زد ومن را به او تحویل داد؟!
نکنه بین آنها خبرهایی است؟!
باید متوجه میشدم. با زرنگی پرسیدم:
-امم بنظرم یک دختر خوب ومناسب سراغ داشته باشم برای آقای مهدوی!
او چاقو را کنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم کرد. دیگر شکی نداشتم چیزی بین آن دو وجود دارد واز تصورش قلبم فشرده میشد.
گفتم: -تو!!!
او با خنده ی محجوبی سرخ شد و در حالیکه به سیبش نگاه میکرد گفت:
-استغفرالله... چی مثل خانوم باجیا رفتار میکنی؟! ان شالله هرکی قسمتش میشه خوب باشه و مومن. من لیاقت ندارم.
با تعجب نگاهش کردم.
-این دیگه از اون حرفهااا بوداااا!!!
تو با این همه نجابت و خوبی و باحالی لیاقت او رو نداشته باشی.؟!
اتفاقاً...
حرفم را با خنده ی محجوبی قطع کرد وگفت دیگه الان اذان میگن. کمکم میکنی برم دسشویی وضو بگیرم.؟
بلند شدم و به اتفاق به حیاط رفتیم. هوا سوز بدی داشت. با خودم گفتم زمستان چه زود از راه رسید.
آن شب کنار فاطمه نماز راخواندم و هرچه او و مادرش اصرار کردند برای شام بمانم قبول نکردم و خیلی سریع از او خداحافظی کردم و راه افتادم. در راه به همه چیز فکر میکردم. به فاطمه.به آن طلبه که حالا میدانستم اسمش مهدویه. به نگاه عجیب فاطمه در زمان صحبت کردنش درباره او. به وضع عذاب آور فاطمه و به خودم و کامران که با تماسهای مکررش بعد ازحادثه ی امروز مجبورم کرد گوشیم را خاموش کنم.
هوا خیلی سرد بود و من لباسهایم کافی نبود. با قدمهای تند خودم را به میدان رساندم و به نور مسجد نگاه کردم. شاید آقای مهدوی را دوباره میدیدم. او نبود. ساعتم را نگاه کردم. بله! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود.
نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم. تلفنم را روشن کردم. به محض روشن شدن پیامکهای بیشماری از کامران بدستم رسید. در تمام آنها التماسم میکرد که گوشی را بردارم تا بهم توضیح بده. بیچاره کامران! او خبرنداشت که رفتار امروز من بهانه بود. چون با دیدن اون طلبه دوباره هوایی شده بودم.
در همین افکار بودم که کامران دوباره زنگ زد. مردد بودم که جواب بدم یاخیر. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند. چندبار الو الو کرد و وقتی پاسخی نشنید گفت:
-میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنی. حق با تو بود. من اشتباه کردم. من نباید به هیچ کسی میگفتم حتی به اون ملا که ما رو نمی شناخت. اصلاً تو بگو من چیکار کنم که منو ببخشی؟
چیزی برای گفتن نداشتم. لاجرم سکوت کردم. ادامه داد:
-عسل...!!! عسل خانوم.!! مگه قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینی؟!!
من جا رزرو کردم. تو روخدا بدقلقی نکن. میریم اونجا میشینیم صحبت میکنیم.
از ظهرتا حالا عین دیوونه هام بخدا. خواستم لب باز کنم چیزی بگویم که آن طلبه را دیدم که از یک سوپرمارکت بیرون آمد وبا چند بسته خرت وپرت به سمتم می آمد.
گوشی را بدون اینکه سخنی بگویم قطع کردم وآرام داخل کیفم گذاشتم .
با زانوانی سست به سمتش رفتم . عحیب است .این دومین بار است که او را در همین نقطه میبینم. هر دوبار هم قبلش کامران پشت خطم بود!!!
خدایا حکمت این اتفاق چیست؟!خداروشکر بخاطر وضوی اجباری در خانه ی فاطمه آرایش نداشتم. دلم میخواست مرا نگاه کند. دلم میخواست مرا بشناسد. البته نه بعنوان زنی که امروز در ستارخان دیده بود بلکه بعنوان زنی که دعوت به مسجدش کرد. هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.
من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست...
ادامه دارد ...
✍#ف_مقیمی
#بیدارباش
🆔 http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h