eitaa logo
#بیدارباش
455 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.4هزار ویدیو
326 فایل
کانال فرهنگے و تحلیل مسائل سیاسے روز ایـــــــ🇮🇷ـــــــران و جہـــــ🌍ـــــان @Bidarb_a_s_h 👈ارتباط با ادمین : @iliashojae
مشاهده در ایتا
دانلود
#بیدارباش
‌♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃 #رهایی_از_شب #قسمت_شانزدهم احساسی که با وجود کامران داشتم خلا
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃 کامران با یک نفس عمیق کنارم نشست و تا ته آبمیوه اش رو سرکشید . -بفرما!! اینهمه اصرار کردم اما راضی نشد. تو واقعا فکر کردی امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هه! باور کن بدبخت ترسید بریم یه گوشه خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب کنیم سوار نشد... مخصوصا با اینهمه اصرار من حتما فک کرده یک کاسه‌ای زیر نیم کاسه ست... هههههههه دندان هامو با خشم به هم میسابیدم. - صدای نفس هام از صدای خودم بلندتر بود! -چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میکرد با خنده های متعجبانه اش بهم بفهماند که احساسم بی معنیست. -خب توقع داشتی بگم خواهرمی؟! معلومه دیگه. تو دوست دخترمی صدامو بالاتر بردم... با نفرت به صورتش زل زدم: - پرسیدم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟! حسابی شوکه شده بود. به من من افتاده بود -من من نمیدونستم ناراحت میشی! -بهت گفته بودم که حق نداری به کسی بگی من دوست دخترتم. -خب اره ولی قرار بود این تا زمانی باشه که بهم اعتماد نداری! ابروی سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم: -و چی شد که فکر کردی بهت اعتماد دارم؟ حالا آثار خشم وبهت زدگی در صورت او هم نمایان ترشد: -ما مدتهاست باهمیم!! اگر به من اعتماد نداری چطور اینهمه مدت... نگذاشتم حرفش رو تمام کند و درحالیکه کیفم رو از صندلی عقب برمیداشتم گفتم: -همه چیز بین ما تموم شد! وبدون اینکه صدای کامران رو بشنوم پیاده شدم و به همون مسیری که آن طلبه روان شده بود، رهسپارشدم! کامران خیلی صدایم کرد... اما من چیزی نمیشنیدم. اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میکردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!! ساعتی بعد مقابل در مسجد بودم. اما درهای مسجد به رویم بسته بود. صدای غضب آلود مسجد را میشنیدم: -ای زن بوالهوس بی حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتی و حالا بخاطر همان هوس برگشتی !!؟ برگرد از راهی که آمده ای .! برگرد !!! وقتی دید منصرف نمیشم وخیره به در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد. باران بدون مقدمه چون سیلی به سرو صورتم میکوبید و من با نا امیدی از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود. ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه کردم. ساعت سه بود و تا اذان دوسه ساعتی باقی مانده بود.! زنگ زدم به فاطمه! شاید او تنها پناه من زیر باران باشد. چندبوق که خورد صدای زنانه ی مسنی پاسخ داد: -بله با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمه را گرفتم. نکند فاطمه تمایل نداشته با من صحبت کند؟! اما آن زن که خودش را مادر فاطمه معرفی کرد گفت: -فاطمه تازه مسکن خورده، خوابیده. با تعجب پرسیدم؟ مسکن !!؟ مگر مریضه خدای نکرده؟ -مگه شما نمیدونید؟! فاطمه تصادف کرده! پا وسرش از چند ناحیه شکسته. بخاطرش چندروز بستری شد... دیگر چیزی نمیشنیدم. زبانم بند آمده بود. آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانه شان. قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو کشیدم. آینه ی کیفی خودم رو درآوردم. رژم را با دستمال پاک کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم کشیدم. زنگ را زدم. لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد. انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید! با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو به داخل خانه هدایتم کرد. خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت. دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچه ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود. مادرش مرا به داخل یک اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد . فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد. زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک بنظر میرسید. دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود. بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم. بی اختیار کنار تختش نشستم و بدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم. هرچقدر قشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد. مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشه با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت: -بی ادب سلامت کو؟! قصد داری دستم رو هم تو بشکنی ؟! چرا اینقدر فشارش میدهی؟! فکر میکردم دیگه نمیبینمت. گفتم عجب بی معرفتی بود این دختره!!رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت! چشمم به دستانش بود. صدام در نمی آمد: -خبر نداشتم! من اصلاً فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه. خنده ای کرد و گفت: -عجب! یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟! سرم را با تأسف تکان دادم! چه فکرها که درباره ی او نکردم! چه قدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم: من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم... ادامه دارد ... ✍ http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h